eitaa logo
رسانه الهی
359 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
696 ویدیو
12 فایل
خدایا چنان کن سر انجامِ کار تو خشنود باشی و ما رستگار ارتباط با ما @Doostgharin
مشاهده در ایتا
دانلود
رسانه الهی
#رمان_دختر_شینا 🌹 به یاد شهید #حاج_ستار_ابراهیم_هژبر #قسمت_بیست_وهشتم 💞 خم شد و او را بوسید. صدا
.... 🌹 به یادشهید 💞تازه فهمیده بودم دوباره حامله شده ام. حال و حوصله نداشتم. نمی دانستم چطور خبر را به دیگران بدهم. با اوقات تلخی گفتم: «نمی خواهد بروی همدان. من حالم خراب است. یک فکری به حالم بکن. انگار دوباره حامله شده ام.»بدون اینکه خم به ابرو بیاورد، زود دست هایش را گرفت رو به آسمان و گفت: «خدا را شکر. خدا را صدهزار مرتبه شکر. خدایا ببخش این قدم را که این قدر ناشکر است. خدایا! فرزند خوب و صالحی به ما عطا کن.»از دستش کفری شده بودم. گفتم: «چی؟! خدا را شکر، خدا را شکر. تو که نیستی ببینی من چقدر به زحمت می افتم. دست تنها توی این سرما، باید کهنه بشویم. به کارِ خانه برسم. بچه را تر و خشک کنم. همه کارهای خانه ریخته روی سر من. از خستگی از حال می روم.» 💞 خندید و گفت: «اولاً هوا دارد رو به گرمی می رود. دوماً همین طور الکی بهشت را به شما مادران نمی دهند. باید زحمت بکشید.» گفتم: «من نمی دانم. باید کاری بکنی. خیلی زود است، من دوباره بچه دار شوم.» گفت: «از این حرف ها نزن. خدا را خوش نمی آید. خدیجه خواهر یا برادر می خواهد. دیر یا زود باید یک بچه دیگر می آوردی. امسال نشد، سال دیگر. این طوری که بهتر است. با هم بزرگ می شوند.»یک جوری حرف می زد که آدم آرام می شد. کمی تعریف کرد، از کارش گفت، سربه سر خدیجه گذاشت. بعد هم آن قدر برای بچه دوم شادی کرد که پاک یادم رفت چند دقیقه پیش ناراحت بودم. صمد باز پیش ما نبود. تنها دل خوشی ام این بود که از همدان تا قایش نزدیک تر از همدان تا تهران است.روز به روز سنگین تر می شدم. خدیجه داشت یک ساله می شد. چهار دست و پا راه می رفت و هر چیزی را که می دید برمی داشت و به دهان می گذاشت. خیلی برایم سخت بود با آن شکم و حال و روز دنبالش بروم و مواظبش باشم. از طرفی، از وقتی به خانه خودمان آمده بودیم، از مادرم دور شده بودم. بهانه پدرم را می گرفتم. شانس آورده بودم خانه حوری، خواهرم، نزدیک بود. دو سه خانه بیشتر با ما فاصله نداشت. خیلی به من سر می زد. مخصوصاً اواخر حاملگی ام هر روز قبل از اینکه کارهای روزانه اش را شروع کند، اول می آمد سری به من می زد. حال و احوالی می پرسید. وقتی خیالش از طرف من آسوده می شد، می رفت سر کار و زندگی خودش. بعضی وقت ها هم خودم خدیجه را برمی داشتم می رفتم خانه حاج آقایم. سه چهار روزی می ماندم. اما هر جا که بودم، پنج شنبه صبح برمی گشتم. دستی به سر و روی خانه می کشیدم. صمد عاشق آبگوشت بود. 💞تا رسیدم، دیدم یک نفر می خواهد سوارش شود. به موقع رسیده بودم. همان لحظه به دلم افتاد. اگر برای این مرد کاری انجام دهم، بی اجر و مزد نمی ماند. اگر دیرتر رسیده بودم، موتورم را برده بودند.»بعد زیپ ساکش را باز کرد و عکس بزرگی را که لوله کرده بود، درآورد. عکس امام بود. عکس را زد روی دیوار اتاق و گفت: «این عکس به زندگی مان برکت می دهد.»از فردای آن روز، کار صمد شروع شد. می رفت رزن فیلم می آورد و توی مسجد برای مردم پخش می کرد. یک بار فیلم ورود امام و فرار شاه را آورده بود. می خندید و تعریف می کرد وقتی مردم عکس شاه را توی تلویزیون دیدند، می خواستند تلویزیون را بشکنند. بعد از عید، صمد رفت همدان. یک روز آمد و گفت: «مژده بده قدم. پاسدار شدم. گفتم که سرباز امام می شوم.» آن طور که می گفت، کارش افتاده بود توی دادگاه انقلاب. شنبه صبح زود می رفت همدان و پنج شنبه عصر می آمد. برای اینکه بدخلقی نکنم، قبل از اینکه اعتراض کنم، می گفت: «اگر بدانی چقدر کار ریخته توی دادگاه. خدا می داند اگر به خاطر تو و خدیجه نبود، این دو روز هم نمی آمدم. با اینکه هیچ کس شب آبگوشت نمی خورد، اما برای صمد آبگوشت بار می گذاشتم. 💞گاهی نیمه شب به خانه می رسید. با این حال در می زد. می گفتم: «تو که کلید داری. چرا در می زنی؟!»می گفت: «این همه راه می آیم، تا تو در را به رویم باز کنی.» می گفتم: «حال و روزم را نمی بینی؟!» آن وقت تازه یادش می افتاد پا به ماهم و باید بیشتر حواسش به من باشد، اما تا هفته دیگر دوباره همه چیز یادش می رفت. هفته های آخر بارداری ام بود. روزهای شنبه که می خواست برود، می پرسید: «قدم جان! خبری نیست؟!» می گفتم: « فعلاً نه.»خیالش راحت می شد. می رفت تا هفته بعد.اما آن هفته، جمعه عصر، لباس پوشید و آماده رفتن شد. بهمن ماه بود و برف سنگینی باریده بود. گفت: «شنبه صبح زود می خواهیم برویم مأموریت. بهتر است طوری بروم که جا نمانم. می ترسم امشب دوباره برف ببارد و جاده ها بسته شود.»موقع رفتن پرسید: «قدم جان!خبری نیست؟!»کمی کمرم درد می کرد و تیر می کشید. با خودم فکر کردم شاید یک درد جزئی باشد. 📖ادامه دارد رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
#رمان_مسیحا #قسمت_بیست_وهشتم ﷽ حورا: ملینا سرش را جلو آورد و گفت: «اون پیرزنه رو ببین چقدر خپله فک
﷽ حورا: بیا دیگه...پیاده شو ملینا این جملات را با اعتراض میگفت درحالی که مقابل درِ اتوبوس ایستاده بود و لبهایش را رو به جلو جمع کرده بود. سرم را بلند کردم و با دیدن ایستگاه مترو، از جا بلندشدم. وارد ایستگاه که شدیم برای خواهرم مقداری خوراکی خریدم تا کمتر بتواند حرف بزند و حواسم را پرت کند. سوار قطار که شدیم ملینا را نشاندم و خودم کنار شیشه ایستادم. چشم هایم را بستم دست کشیدم روی شیرازه ی کتاب، در دلم با محمد حرف زدم: « برام بگو، چیزی بگو که راضی بشم » شبیه فال حافظ پس از لمس صفحات کتاب با انگشتانم، کتاب را بازکردم: درِ اتاق را زد: _بفرمایید +سلام آقا پیکر _سلام از ما ست آقا ممد خواهش میکنم بفرما بشین +خیلی ممنون _ممدجون راستش دیگه من خسته شدم میخوام دوکلمه مردونه باهات حرف بزنم. +بفرمایید آقا پیکر گوشم با شماست. _ممدجان تو از وقتی هفت، هشت سالت بود اینجا کار میکنی درسته؟ +بله اقا همینطوره که شما میگید. _از همون موقع من فهمیدم تو بچه باهوشی هستی الانم با اینکه خیلی جوونی اما گذاشتم که سرکارگر باشی. +آقا پیکر من از شما نخواستم که سرکارگر  باشم. بعدشم اگه فکر میکنید... _پسرجان حرف من یه چیز دیگه ست. اتفاقا خیلیا مخالف بودن که بهت مسئولیت بدم اما  چون کارت درسته و لیاقتشو داری خیلیم خوشحالم که بالاسر بچه هایی...خلاصه میخوام بگم تو این مدت هیچ شده من حقی از تو رو ناحق کنم؟ +نخیر اصلا، شماهم برا من صابکار خوبی بودین و هستین _پس پسرجان براچی منو اذیت میکنی؟ +من؟ من شمارو اذیت می کنم؟ خدا نکنه آقا پیکر چرا این حرفو میزنید؟ _خودت بهتر میدونی ممدآقا اصلا به من بگو اینکه بچه ها موقع کار شاد باشن بده؟ +نه والا چه بدی داره؟! _خب مرد حسابی چی تو گوش اینا خوندی که دیگه رادیو گوش نمیدن ترانه گوش نمیدن؟ +خب  لابد دلشون نمی خواد آقا پیکر -شما منو چی فرض کردی؟ وقتی اون کاغذو بالاسر هوشنگ  دیدم ، برق از سرم پرید. +کاغذ؟...آهان منظورتون آیه قرآنه، ببینم آقا پیکر مگه بده که جلو چرخش آیه قرآن گذاشته؟     اتفاقا خودش می گفت تو این دو سه هفته چندتا سوره قرآنو حفظ کرده شما که باید خوشحال باشی کارگرات همه بچه مسلمونن... _بنده مگه خودم مسلمون نیستم؟ اما  هرچیزی آقا یه جایی داره آخه پسرجون مگه اینجا مسجده؟ اینجا کارگاست بچه ها باید موقع کار ترانه گوش بدن شاد باشن تا بهتر کارشون پیش بره همین. +یعنی وقتی جلوی هوشنگ عکسای ناجور فلان هنرپیشه باشه، بهتر کارمیکنه؟ درسته آقا پیکر؟ اصلا شما چرا همون موقع اعتراض نمیکردی؟ یه بار شد بگی مگه اینجا سینماست که پوستر فلان هنرپیشه رو چسبوندی؟... _ممدآقا با من بحث نکن. اِ...با این کارات داری همه بچه ها رو هوایی میکنی مگه نمی بینی هفته ای یه بار این پاسبان اکبریه میاد اینجا! +خب بیاد _مثل اینکه شما اصلا نمی دونی کجا داری زندگی میکنی اوضاع مملکت چجوریه. یا اینکه خودتو زدی به اون راه! خب مرد حسابی وقتی پاسبون اکبری ببینه همه این بچه ها ریش گذاشتن رادیوشون خاموشه تسبیح دستشونه خو  شک میکنه دیگه اونوقت فکرمیکنی به مافوقاش گزارش نمیده؟ +آقا پیکر من واقعا از شما تعجب میکنم. ببین من میدونم که شما آدم زحمت کشی بودی  و این کارگاهتم مفت به دست نیاوردی اما واقعا از اینکه مقابل مسلمونی  این بچه ها جبهه گرفتی ... _پسرجان ممدجان من میگم هر چیزی جای خودش +باشه خوشبختانه چندماه دیگه من میرم سربازی شما از شر من خلاص میشی اما خودتونم بهتر از من میدونی که  اوضاع اینجوری نمی مونه یه سؤالی ازتون میکنم آقا پیکر... _چه سؤالی بابا؟ به قلم سین کاف غفاری رسانه الهی 🕌 @mediumelahi