رسانه الهی
🔥 #رمان_فرار_از_جهنم 👣🔥 #قسمت_بیست_و_سوم خانه من رئیس تعمیرگاه حقوقم رو بیشتر کرد ... از کار و
🔥 #رمان_فرار_از_جهنم 👣🔥
#قسمت_بیست_و_چهارم
رمضان
زندگی سراسر ترس و وحشت من تموم شده بود ... یه آدم عادی بین آدم های عادی دیگه شده بودم ... .
کم کم رمضان سال 2010 میلادی از راه رسید ... مسلمان ها برای استقبالش جشن گرفتن ... برای من عجیب بود که برای شروع یک ماه گرسنگی و تشنگی خوشحال بودند ...
توی فضای مسجد میز و صندلی چیده بودن ... چند نوع غذای ساده و پرانرژی درست می کردن ... بعد از نماز درها رو باز می کردن ... بدون اینکه از کسی دینش رو بپرسن از هر کسی که میومد استقبال می کردن ... .
من رو یاد مراسم اطعام و شکرگزاری کلیسا می انداخت ... بچه که بودم چندباری برای گرفتن غذا به اونجا رفته بودم ... تنها تفاوتش این بود که اینجا فقیر و غنی سر یک سفره می نشستن و غذا می خوردن ... آدم هایی با لباس های پاره و مندرس که مشخص بود خیابان خواب هستند کنار افرادی می نشستند و غذا می خوردند که لباس هاشون واقعا شیک بود ... بدون تکلف ... سیاه و سفید ... این برام تازگی داشت ... و من برای اولین بار به عنوان یک انسان عادی و محترم بین اونها پذیرفته شده بودم ... این چیزی بود که من رو اونجا نگه می داشت و به سمت مسجد می کشید ... .
بودن در اون جمع و کار کردن با اونها لذت بخش بود ... من مدام به مسجد می رفتم ... توی تمام کارها کمک می کردم ... با وجود اینکه به خدا اعتقادی نداشتم و باور داشتم خدا قرن هاست که مرده ... بودن در کنار اونها برام جالب بود ...
مسلمان ها برای هر کاری، قانون و آداب خاصی داشتند ... و منم سعی می کردم از تمام اون آداب و رفتار تبعیت کنم ...
#ادامه_دارد...
نویسنده: #شهید_مدافع_حرم_طاهاایمانی
#رسانه_الهی 🕌
رسانه الهی
#رمان_مذهبی_از_جهنم_تا_بهشت #قسمت_بیست_سوم سوار 206 نجمه شدم و به محض ورود صدای ضبط و زیاد کردم. ن
#رمان_مذهبی_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_بیست_و_چهارم
اون آقا: اونجا چه خبره؟
یه ابهتی داشت که قشنگ ترس رو تو چهره پسرا و صاحب قهوه خونه میشد به وضوح حس کرد ولی بلاخره... یکی از پسرا: دنبال فضول میگردیم.
اون آقا: عه؟ الان.بچه های گشت که بیان کمک همراهیتون میکنن که راحت فضول رو پیدا کنید.
با گفتن این حرف قیافه هاشون خنده دار شده بود شدید.
همون پسری که اول ازهمه تیکه انداخته بود.
_ داداش غلط کردیم به خدا دیگه تکرار نمیشه اصلا شکر خوردیم . مگه نه بچه ها؟
دوستاش سرشون رو به نشانه مثبت با ترس تکون دادن.
بعد همون پسر خطاب به من گفت :خواهر ما از شما عذر میخوایم.
و بعد خطاب به دوستاش : بچه ها بدویید.
با شنیدن کلمه خواهر داشتم میترکیدم از خنده ولی ترسیدم بخندم .
تو تمام مدت حرفای اون پسره اون آقایی که الان تازه فرصت کردم تیپ و قیافش رو ببینم داشت با پوزخند نگاشون میکرد. کاملا مشخص بود که از اون بچه مذهبیاس ؛ ریش که به نظرم چهرش جذاب تر کرده بود ، فقط از ریشاش و تسبیحی که بسته بود دور دستش میشد فهمید مذهبیه وگرنه مثله امیرعلی خیلی خوشتیپ بود.چیزی که من تا حالا تو کمتر مرد مذهبی دیده بودم.
بعد از رفتن پسرا صاحب قهوه خونه هم با ترس دویید و رفت تو مغازه. پسره داشت از محوطه اونجا میرفت بیرون که ناخداگاه با عجز گفتم : به خدا من نمیخواستم..... برگشت طرفم ، ولی تو چشمام نگاه نکرد. همون طور که سرش پایین بود گفت : اگه نمیخواستید اینجوری نمیومدید.... با صدای مردی که گفت: امیرحسین کجایی؟ حرفش نیمه تموم موند و جواب داد_ اومدم.
و بعد بدون خداحافظی رفت.
برگشتم سمت بچه ها. حسابی ترسیده بودن. یاسمین داشت گریه میکرد و شقایق و نجمه هم دست همو گرفته بودن و داشتن میلرزیدن. با حرص نگاشون کردم
_چتونه؟
شقایق: تانی میدونی اگه گشت میومد مارو میبرد مامان اینا میکشتنمون یا اگه پسرا بلایی سرمون میاوردن.
_ حالا که چیزی نشده. پاشین بریم.
و به دنبال این حرف کولم رو برداشتم و به سمت پایین راه افتادم بچه ها هم بدون هیچ حرفی دنبالم.
اعصابم حسابی خورد بود یعنی چی ؟ این پسره در مورد من چه فکری کرده بود؟ شاید حجابم درست نبود ولی دلم نمیخواست پسرای اطرافم بهم تیکه بندازن و هروقت هم که این اتفاق میوفتاد اعصابم خورد میشد و به همین خاطر کمتر پیش میومد تنها برم بیرون و بیشتر با عمو میرفتم که کسی کاری بهم نداشته باشه . ولی هعی الان که دیگه عمو نبود . کاش به حرف امیرعلی گوش داده بودم و نیمده بودم. دوباره یاد حرف پسره افتادم. یعنی ظاهر من انقدر غلط اندازه؟ شایدم واقعا همینطور باشه...
#ادامه_دارد
#ح_سادات_کاظمی
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_بیست_و_سوم #بخش_سوم ❀✿ پشت سرم را نگاه میڪنم... خشڪش زده و بہ دوید
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_بیست_و_چهارم
#بخش_اول
❀✿
بوے تند الڪل نفسم را میگیرد. دهانم خشڪ شده و گلویم طعم خون گرفتہ! بانوڪ زبان لبم را ترمیڪنم و چشمهایم را نیمہ باز میڪنم. گیج دستم را بالا مے آورم و روے سرم مے گذارم...سرم را تڪان میدهم.. گردنم تیر میڪشد!مقابلم تارو سفیداست..مردم؟! روشنایے چشمم را میزند... لبم راگاز میگیرم و نالہ میڪنم. چہ اتفاقے افتاده...دستے شانه ام را فشار میدهد...دردم میگیرد...جیغ میزنم!...صدایش درسرم میپیچد....:محیا!...آروم!...
دستے روے صورتم ڪشیده میشود: طفلڪ من!
چندبارپلک میزنم.چشمهاے عسلے یلدا تنها چیزے است ڪہ تشخیص میدهم.باید چہ واڪنشے نشان دهم...ڪسے میگوید: نگران نباشید بہ خیر گذشت! بہ تقلا مے افتم...نفسهایم تند میشود: تشنمہ!
چندلحظہ میگذرد...لبہ ے باریڪ و شڪننده ے لیوان بلورے روے لبهایم قرار میگیرد...یڪ جرعہ آب را بہ سختے فرو میبرم...گلویم میسوزد...صورتم درهم مے رود...ازدرد!
نگاهم بہ سوزن فرو رفتہ در گودے دستم مے افتد...نقطہ ے مقابل آرنجم..دستم ڪبود شده!...نگاهم میچرخد...فضاے سنگین حالم رابدتر میڪند.....عق میزنم! یحیے پایین پایم ایستاده...نگرانے درنگاهش دست و پا میزند...اما چهره ے درهمش داد میزند ڪہ عصبانے است!...ازمن؟! سارا باپشت دست گونہ ام رانوازش میڪند: چیزے نشده نترس!
ڪم ڪم ڪاملا هوشیار میشوم....یلدا بق ڪرده و ڪنارم نشستہ...پشت سرش سهیل ایستاده!..چرا؟! یڪ تا از ابروهایم رابالا میدهم: چے شده..
یلدا دستم را میگیرد...آرام! گویے میترسد چیزے بشڪند!!صداے بم و گرفتہ ے یحیے نگاهم را به سمتش میگرداند
_ آوردیمتون بیمارستان...چیزے نشده! خطر از بغل گوشتون رد شد الحمداللہ!
زمزمہ میڪنم: خطر؟!
سارا_ آره عزیزم! دڪتر میگفت ڪم مونده بود رگ اصلیت پاره بشہ!
گیج میپرسم:چے؟!..رگ؟
یحیے ڪلافہ یڪ قدم جلو مے آید و درحالیڪہ نگاهش بہ دستم خیره مانده میگوید: مچ پاتون رو شیشه دلستر برید.... خیلے بد و عمیق!...نباید خودتون نگاه میڪردید وگرنہ حالتون خیلے بدترمیشد! توے چمن ها یہ ازخدا بے خبر انداختہ شیشہ رو... دڪتر گفت فقط یڪ سانت با رگ اصلے فاصلہ داشتہ...اما ضعف و حالت تهوع بخاطر خون ریزے شدیده....
سارا_ اگر آقایحیے نبود من دست و پامو گم میڪردم...پات رو ڪہ دیدم..خودم ضعف رفتم!
یلدا بامهربونے میگوید: شرمنده تلفنم خاموش بود...
لحنش بوے پشیمانے میدهد.یحیے باغیض نگاهش میڪند....حتما موضوع را فهمیده! خدابہ خیر ڪند! یحیے آرام میگوید: نشد توے پارڪ بگم!...ولے اگر بہ مامان و بابا نگفتم دلیل خودم رو داشتم.... مادرم ممڪن بود شلوغش ڪنہ ...و فقط استرس بده...و نذاره زود ڪارمو ڪنم! پدرم هم...." نفسش را پرصدا بیرون میدهد" ... بابا معمولا توے این شرایط جاے دلدارے اول میگن چرا حواست نبوده...چرا دویدے...چے شد! چرا نشد!....و پشت هم سوال و سوال.... مابقے هم ڪہ مهمون بودن!
ساق دست یلدارا چنگ میزنم و میگویم: ڪمڪم ڪن!و سعے میڪنم بشینم. یلدا دستش راپشت ڪتفم میگذارد تا بلند شوم.ساراهم پشتم بالشت میگذارد. سهیل جلو مے آید و میگوید: خیلے ناراحت شدم...شرمنده ڪہ ما...
حرفش رابا نگاه جدے یحیے قورت میدهد! جواب میدهم: نہ!این چہ حرفیہ...شماڪہ نمیدونستید قراره اتفاقے بیفتہ...
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
👈🏻 ڪپے تنها با ذڪر #نام_نویسنده مورد رضایت است👉🏻
❀✿
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_بیست_و_چهارم #بخش_اول ❀✿ بوے تند الڪل نفسم را میگیرد. دهانم خشڪ شد
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_بیست_و_چهارم
#بخش_دوم
❀✿
یحیے بھ سمت در میرود: زنگ میزنم بھ مامان اینا بگم...اونا برن خونه...مام میریم....
و ازاتاق بیرون میرود. شلوارش خونـے شده....چرا؟! سارا ذهنم رامیخواند: توی ماشین بیهوش شدی...خیلے سخت بود بیرون اوردنت.... من نمیتونستم تڪونت بدم...ازیھ طرف اگر میڪشیدیمت پات گیر میڪرد بھ ڪف ماشین و زخمت باز ترمیشد...اقایحیـے مجبورشد بیرون بیارتت....
میخواهم بپرسم چطوری؟! ڪھ یلدا میگوید: خودم برات همه رو میگم!...فعلا خداروشڪر ڪھ سالمے!...باید حسابے بهت برسیم ...خون زیادی ازدست دادی.
❀✿
کمرم را محڪم بھ بالشت فشار میدهم و لبخندڪجے بھ صورت آذر مےزنم. یلدا برایم آب سیب گرفتھ و ڪنارم گذاشتھ.پیش خودم فڪر میڪنم: همچین بدم نیستا. هے بهت میرسن وقتے یه چیزیت میشھ. یحیے فردای آن روز اعلام ڪرد باازدواج یلدا و سهیل مخالف است. حتی آذر را سرزنش ڪرد ڪھ چرا برای خودش بیخودتصمیم گرفتھ. عموهم بھ همان شدت ناراحت شد و روی حرفش تاڪید ڪرد ڪھ من بھ رفیق دختر نمیدم. یلداهم دراین پنج روز لام تاڪام با یحیـے حرف نزده. دیروز هم درنبود عمو و یحیے،
یلدا عصبانے شد و گفت: نمیدونم بھ یحیـے چھ ربطے داره!!! من دختر نوزده سالھ نیستم ڪھ برام امرو نهے ڪنھ یا هیچے نفهمم. یادم مے آید حسابی بمن برخورد.دوست داشتم موهایش را ازتھ بچینم!
یعنے نوزده سالھ ها نفهمند؟!! سهیل رسما دربیمارستان از یحیے خواستگاری ڪرد. صحنھ ی جالبے بود... رفت و بادستھ گل آمد.من فڪر ڪردم برای من خریده..و ازاین خیال هنوز هم خنده ام میگیرد.
یلدا مدام میپرسید: چرا میگے مخالفم.آقا سهیل پسره خوبیھ..امایحیے حرفے جز مخالفم نمیزد. تادوهفتھ حوصلھ ی ڪل ڪل و سربھ سر گذاشتن بایحیے را نداشتم...حواسم بھ پا و درس و ڪلاسم بود.اخرتمام بحث و گیس ڪشےها یحیے باتحڪم گفت: باشھ! ولے اگر ازازدواج باهاش پشیمون شدی هیچ وقت سراغ من نیا!...دردید من او یڪ موجود سنگ دل و بےعاطفھ بود.گرچھ اشتباه میڪردم و زمان چیز دیگری راثابت ڪرد. ماجرای بیهوشے ام رااز یلدا پرسیدم. اوهم با تامل و مڪث توضیح داد: یحیـے مجبور شده بلندت ڪنھ. پوزخندی زدم و پراندم: پس تودین شما دست زدن به نامحرم شعاره. یلدا هم با اخم توپید: وقتے یڪے داره میمیره ایرادی نداره...درضمن تو بیهوش بودی.یحیـے هم گفتھ بود بهت نگیم ڪھ یڪ وقت فڪرت مشغول نشھ...ازشونھ هات گرفتھ بوده. بیشتر دستش بھ مانتوت بوده..این تودین ما گناه نیست محیا خانوم. اگر بھ بحث ادامه میدادم حتمن مشتش را زیرچشمم ول میڪرد.درست زمانے پاپیچش شدم ڪھ با یحیـے بحثش شده بود!...ڪلاسهای دانشگاه راغیرحضوری دنبال ڪردم تا ڪامل خوب شوم. پانسمان پایم راڪھ باز ڪردم. جای زخم عمیق و بزرگ روی پایم مانده بود. دڪتر گفت: متاسفانھ جای این زخم تا آخر عمر روی پاتون میمونھ. آن روز حسابی غمباد گرفتم. یعنے دیگر نمیتوانستم دامن ڪوتاه یا شلوارڪ بپوشم؟!.... ذهنم سمت همسر آینده ام منحرف شد...نکند او بدش بیاید!...نه! مگر قراراست ازدواج هم ڪنم؟!... مادرم بعدازشنیدن ماجرای پارڪ پشت تلفن ڪم مانده بود خودش را رنده ڪند!! آنقدر سوال ڪرد ڪھ سرم رفت!!..مدام تاڪید ڪردم ڪھ حالم خوب است!!...یک زخم ڪوچک بود!....آذر هم لطف ڪرد درتماس بعدی بھ مادرم گفت: پای محیا بھ یھ مو بند بود! یحیے رسوندش بیمارستان!..
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
👈🏻 ڪپے تنها با ذڪر #نام_نویسنده مورد رضایت است👉🏻
❀✿
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_بیست_و_چهارم #بخش_دوم ❀✿ یحیے بھ سمت در میرود: زنگ میزنم بھ مامان
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_بیست_و_چهارم
#بخش_سوم
❀✿
ڪم مونده بود قطع شہ عزیزم!خدابہ روت نگاه ڪرده!....نمیتوانم احساسم رادر آن لحظہ توصیف ڪنم! اواخر آبان ماه آذر قرار خواستگارے با خانواده ے شریفے گذاشت.همہ چیز برای ے یلدا بہ شیرینے عسل شد.
❀✿
خم مے شوم ، پاچہ ے شلوارم را ڪمے بالا میدهم و بہ مچ پایم نگاه میڪنم. ڪاش اثرے از زخم نمے ماند!آب دهانم را قورت میدهم و ڪتاب شعرم را روے پایم باز میڪنم. نیمڪت دانشگاه بدنم را اذیت میڪنم.انگار ڪسے چوب در ڪمرم میڪند. مے ایستم و مقنعہ ام را ڪمے جلو میڪشم. داخل زمین چمن میروم و زیریڪ درخت میشینم. ڪلاغے ازروےشاخہ ے زخیم درخت پرمیزند و مقابلم میشیند. زشت است؟!..نمیدانم!سرش را ڪج میڪند و بایڪ پرش بہ طرفم مے آید. ازداخل ڪیف ساندویچ مرغم رابیرون مے آورم و تڪہ اے گوشت برایش میندازم.گوشت را درهوا میقاپد و غار غار میڪند.زیرلب میگویم: مرض!...چقدر مهربانم ها!..دوباره بہ مچ پایم نگاه میڪنم.فڪرم راحسابے مشغول ڪرده.صدایے ازپشت سرم باعث مے شود پاچہ ے شلوارم را سریع پایین بڪشم.
_ پاتون طوریش شده؟!
سرمیگردانم و با لبخند گرم پسرے بیست و دو یا بیست و سہ سالہ مواجہ میشوم.موهاے اطراف سرش ڪوتاه تراز وسطش است! شبیہ طالبے است!...لبخند میزنم: نہ چیزے نیست!
ڪولہ پشتے اش را روے شانہ محڪم میڪند و میپرسد: اجازه هست؟!
بے تفاوت میگویم: بفرمایید! چقدر چهره اش آشناست!..اورا ڪجا دیده ام؟!
یڪبار دیگر نگاهش میڪنم...پوست گندمے،چشم و ابروے مشڪے.تہ ریش ڪوتاه و نامرتب!یادم امد... اوبامن هم کلاس است.ڪنارم میشیند و ڪولہ اش را بغل میگیرد.ڪمے خودم راڪنار میڪشم و مشغول ڪتاب شعرم میشوم. میپرسد:شعردوست دارید!؟...سریع میگویم: نہ!
متعجب نگاهم میڪند!
_ پس چرا میخونید؟!
_ بعضی اوقات مے چسبہ!
بدم نمے آمد ڪمے بااو گپ بزنم! هردودانشجوے یڪ رشتہ و ڪلاسیم!
سرش را میخاراند
_ محوطہ ے دانشگاه رو دوس دارم!...خلوتہ!...میتونے براے خودت باشے!
باپلڪ زدن حرفش را تایید میڪنم.
_ منو ڪہ میشناسید؟!
_ نہ!
_ واقعا؟!...من دوردیف پشت شما میشینم!
_ توجهے نڪردم!
_ من آرادم..آراد گودرزے!
چے چیہ؟!...آرده؟!..دردلم میخندم!...حالا برنج یا گندم!؟...
لبخندم را بایڪ سرفہ جمع میڪنم
_ آقاے گودرزے!...خوش بختم!
دستش را بہ طرفم دراز میڪند: شماهم ایران منش!
_ بلہ!!
بہ دستش خیره میشوم. باڪمے مڪث دستش را عقب میڪشد
_ عذرمیخوام!
_ نہ!...عیب نداره
_ چہ ڪتابے هست؟!
و با سر بہ ڪتابم اشاره میڪند
_ #سهراب_سپهرے
_ واقعا؟!....من خیلے ازشعراش سردرنمیارم!
ڪمے حرف زدیم و باهم آشناشدیم.اولین پسرے بودڪہ به او اجازه نزدیڪ شدن دادم!
بہ نظر نمے آید مریض باشد..نگاهش هم سودجو نیست!...دراولین برخود از چشم و موهایم هم تعریفے نڪرد...بااوخداحافظے میڪنم و ازمحوطہ بیرون میروم.
❀✿
یلدا بااسترس لبش را تندتند میجود و پایش را تڪان میدهد.خیره بہ چشمان عسلے اش میخندم
_ چتہ!
_ چرا نیومدن؟ دیر ڪردن!
_ هول شوهریا! قرار بود هفت بیان...الان هفت و سہ دقیقہ اس!
اخم بانمڪے میڪند و یڪبار دیگر خودش رادرآینہ دید میزند
_ محیا!..روسریم.بهم میاد؟!
_ صدبار پرسیدے ...ااااره آره!
صداے آیفون جیغش رابلند میڪند! غش غش میخندم و دراتاق راباز میڪنم ڪہ یلدا سریع میگوید: محیا این لباست دیگہ واقعا یہ جوریہ!
_ توفعلا بہ مستر سهیل فڪر ڪن!
یڪ شونیز گشاد چهارخانہ آلبالویے، آستین سہ ربع تا روے ڪمر شلوارم پوشیده ام.یلدا التماس میڪند: بخدا مثل مرداس لباست! خیلے ڪوتاهہ! مث پیرهن شلوار یحیے است! بیاحداقل تونیڪ بپوش!
دهن ڪجے میڪنم و از اتاق بیرون میروم. موهاے روشنم زیر پارچہ ے حریر و قرمز رنگ شال نگاه عمو را خشڪ میڪند. شلوار لوله تفنگے آبے روشن و ڪفش اسپرت روفرشے. آذر باچندقدم بلند سمتم میپرد و دم گوشم میگوید: آخہ دخترجون! این چیہ! خوب نیست بخدا! یه مدلے شدے!
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
👈🏻 ڪپے تنها با ذڪر #نام_نویسنده مورد رضایت است👉🏻
❀✿
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_بیست_و_چهارم #بخش_سوم ❀✿ ڪم مونده بود قطع شہ عزیزم!خدابہ روت نگاه
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_بیست_و_چهارم
#بخش_چهارم
❀✿
لبخند دندون نمایے میزنم و جوابے نمیدهم. عمو دررا باز میڪند و سهیلا و حاج حمید داخل مے آیند. سهیل مثل زن هایے ڪہ تازه بند انداختہ اند، سرخ شده! دستہ گل بزرگ و چشم پرڪنے دردست گرفتہ. بعداز سلام و احوال پرسے مے نشینند و من هم ڪنار آذر مے ایستم. سهیلا چپ چپ بہ سرتاپایم نگاه میڪند. سینا باپشت دست عرق پیشانے اش را مے گیرد. احساس میڪنم درتلاش است مرا نبیند!..پوزخند میزنم و بہ سارا نگاه میڪنم. آرایش ملایمے ڪرده و رویش راگرفتہ. بعداز صحبتهاے خستہ ڪننده سهیلا میخندد و میگوید:گلومون خشڪ شدا...چایے!
همان لحظہ یحیے ازاتاقش بیرون مے آید.چشمهاے سرخ و اخم همیشگے اش یڪ لحظہ دلم را میلرزاند. جذابیت ظاهرے اش واقعا دل فریب است! باحاج حمید،سهیل و سینا دست میدهد و خوش آمد مے گوید.چندان خوشحال بنظر نمے رسید.حاج حمید میپرسد: یحیے بابا گریہ ڪردے؟!
یحیے خونسرد جواب میدهد: نہ سردرد داشتم!...عذرمیخوام طول ڪشید تابیام...داشتم حاضر میشدم.
صدایش گرفتہ و بزور شنیده میشود.یلدا بلاخره از اتاق بیرون مے آید و باگونہ هاے سرخ و چشمهایے ریز ازخجالت براے آوردن چاے بہ آسپزخانہ مے رود. یحیے دنبالش بہ آشپزخانہ میرود. میخواهم مرا ببیند...هرطور شده!..ازاتاق ڪہ بیرون آمد،نگاهش حتے یڪ لحظہ نلغزید.میگویم: میرم شیرینے بیارم.و از جا بلند مےشوم و بہ آشپزخانہ میروم. یلدا چاے در لیوان ڪمر باریڪ میریزد و هرازگاهے درنور بہ رنگش نگاه میڪند.
یحیے بہ یخچال تڪیہ میدهد و میگوید: من میوه میبرم...بہ طرفش میروم
_ نہ من میبرم...زحمت نڪش
رویش را برمیگرداند. اما جلویش مے ایستم و نزدیڪ تر میشوم
_ میخواید شما میوه ببر و من شیرینے؟!
لبش راگاز مے گیرد و ازڪنارم رد میشود.یلدا درعالم خودش سیرمیڪند.جعبہ ے شیرینے را روے میز میگذارم و سریع درش رابرمیدارم. بہ سمت یحیے میدوم و جعبہ را مقابلش میگیرم و میگویم: اول داداش عروس! ازحرڪت سریعم جا میخورد و بے هوا نگاهش بہ من مے افتد.سریع پشتش را میڪند و میگوید: یلدا چقدر طول میدے بدو دیگہ!
ڪارخودم راڪردم....ڪمے فشار برایش لازم است!
❀✿
آراد بہ عنوان یڪ دوست اجتماعے همیشه ڪنارم بود و هوایم راداشت.بااو صمیمے شدم و تاحدے هم اعتماد ڪردم. گاها داداش صدایش میزدم اما او خوشش نمے آمد و قیافہ اش درهم میرفت! یلدا چهارجلسہ با سهیل صحبت ڪرد و بلہ را گفت! براے مراسم عقدش یڪ پیراهن گلبهے بلند و پوشیده خریدم.قرارشد با یلدابہ آرایشگاه بروم... آذر طعنہ میزد: معلوم نیست دختر من عروسہ یامحیا!
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
👈🏻 ڪپے تنها با ذڪر #نام_نویسنده مورد رضایت است👉🏻
❀✿
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #ستاره_سهیل #قسمت_بیست_و_سوم گربه طلایی که تا چند لحظه پیش نشسته بود، با بالا رفتن د
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
#رمان
#ستاره_سهیل
#قسمت_بیست_و_چهارم
-عزیزم! لاکپاککن همراهم دارم، بدم بهت؟
ستاره نگاهش را با اخم بلند کرد. اما خیلی زود، اخمش تبدیل به لبخندی مصنوعی شد. دختری با صورت کشیده و موهایی طلایی بیرون آمده از مقنعه، کنارش ایستاده بود.
نگاهش را به سمت انگشتانش کشاند. طوری که انگار داشت با خودش حرف میزد.
-پاک نمیشن دیگه، همینجوری وضو میگیرم.
دختر، حرف ستاره را نشنیده گرفت. به طرف کیفش رفت و دوباره برگشت. با دستان کشیده و سفیدش دستان ستاره را گرفت.
با لبخند صمیمانهای گفت:« وضو که با لاک درست نمیشه جانم، داری این همه زحمت میکشی وضو میگیری.. بذار اصلا خودم سهسوته درستش میکنم. من همیشه لاک پاک کن تو کیف آرایشم دارم.»
صدای اذان خیلی وقت بود که جایش را به صدای مکبر داده بود.
سلام نماز ظهر داده شد، که دختر با هیجان خاصی گفت: «خب تموم شد دیگه. دیدی کاری نداشت! تازه الان دستات بوی گل یاس میده. کلی خوشبو شدن. بوشون کن.»
ستاره دستانش را رو به روی صورتش گرفت. یاد دیشب افتاد. یاد آن جعبه دوست داشتنیاش.
تمام دلآشوبهای چند لحظه قبلش را، با رایحه یاس از خاطر برد.
به شوخی گفت:
«خودمونیما، اصلا بهت نمیاد اهل نماز باشی.»
دختر دستش را روی شانه ستاره زد. چشمکی زد.
-به تو هم نمیاد بخوای با لاک وضو بگیریا.
هر دو خندیدند. وقتی دختر داشت از وضوخانه بیرون میرفت، ستاره پرسید: «راستی، اسمتون چی بود؟»
دختر لبخندی به گوشه صورتش زد. «شیرینم عزیزم»
ستاره در دلش گفت: "واقعا هم که شیرینی"
وضویش را با روی خوشتری گرفت. کولهاش را برداشت و وارد مسجد شد.
نگاهی به صف نماز جماعت انداخت، یکی در میان چادرهای رنگی پوشیده بودند. نماز عصر را تازه بسته بودند دلش نمیخواست جماعت بخواند. اما دوست داشت آن چادر رنگیپوشان را چند دقیقهای تماشا کند.
گوشهای را انتخاب کرد. از همان چادرهای سفید گلگلی یکی برداشت. روی سرش انداخت ونمازش را خواند.
دونمازش، با نماز عصر جماعت همزمان به پایان رسید. چادرش را هنوز از روی صورتش برنداشته بود، که مکبر شروع به خواندن تعقیبات نماز عصر کرد.
-اَستغفِرُاللهَ الذی لا اله الا هو الحَیُّ القیومُ الرّحمنُ الرّحیمُ، ذوالجلالِ و الاکرامِ...
با شنیدن صدای محزون مکبر، اشکها بدون اجازهاش جاری شدند. هرچه تندتند با دست پاکشان میکرد، اشکی جانشین اشک پاک شدهای میشد.
آیینهای از کولهاش بیرون آورد و زیر چادر برد. چشمانش کمی قرمز شده بود. دلش نمیخواست صورت بیآرایشش را لحظهای در آینه ببیند.
کیف آرایش را به آرامی زیر چادر برد و شروع کرد به کشیدن خط چشم و رژ لب.
در همین حال بود که صدای زنگ گوشیاش بلند شد.
از ترس تکان شدیدی خورد. حس کرد از بیرون، چشمانی در حال پاییدن او هستند. رژلب از دستانش افتاد، اما درست قبل از آنکه چادرنماز را قرمز کند، آن را گرفت.
گوشی اما، بیامان زنگ میخورد.
❌❌کپی به هر نحو ممنوع!
در صورت ضرورت به این آیدی پیام دهید👇
@tooba_banoo
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_بیست_و_سوم 💠 هول انفجاری که دوباره خانه را زیر و رو کرده بود، گریه را در
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_بیست_و_چهارم
💠 از صدای پای من مثل اینکه به حال آمده باشد، نگاهم کرد و زیر لب پرسید :«همه سالمید؟»
پس از حملات دیشب، نگران حال ما، خود را از خاکریز به خانه کشانده و حالا دیگر رمقی برایش نمانده بود که #دلواپس حالش صدایم لرزید :«پاشو عباس! خودم میبرمت درمانگاه.»
💠 از لحنم لبخند کمرنگی روی لبش نشست و زمزمه کرد :«خوبم خواهرجون!» شاید هم میدانست در درمانگاه دارویی پیدا نمیشود و نمیخواست دل من بلرزد که چفیه #خونی زخمش را با دست دیگرش پوشاند و پرسید :«یوسف بهتره؟»
در برابر نگاه نگرانش نتوانستم حقیقت حال یوسف را بگویم و او از سکوتم آیه را خواند، سرش را دوباره به دیوار تکیه داد و با صدایی که از خستگی خش افتاده بود، نجوا کرد :«#حاج_قاسم نمیذاره وضعیت اینجوری بمونه، یجوری #داعشیها رو دست به سر میکنه تا هلیکوپترها بتونن بیان.»
💠 سپس به سمتم چرخید و حرفی زد که دلم آتش گرفت :«دلم واسه یوسف تنگ شده، سه روزه ندیدمش!»
اشکی که تا روی گونهام رسیده بود پاک کردم و پرسیدم :«میخوای بیدارش کنم؟» سرش را به نشانه منفی تکان داد، نگاهی به خودش کرد و با خجالت پاسخ داد :«اوضام خیلی خرابه!»
💠 و از چشمان شکستهام فهمیده بود از غم دوری حیدر کمر خم کردهام که با لبخندی دلربا دلداریام داد :«انشاءالله #محاصره میشکنه و حیدر برمیگرده!» و خبر نداشت آخرین خبرم از حیدر نغمه نالههایی بود که امیدم را برای دیدارش ناامید کرده است.
دلم میخواست از حال حیدر و داغ #دلتنگیاش بگویم، اما صورت سفید و پیشانی بلندش که از ضعف و درد خیس عرق شده بود، امانم نمیداد.
💠 با همان دست مجروحش پرده عرق را از پلک و پیشانیاش کنار زد و طاقت او هم تمام شده بود که برایم درددل کرد :«نرجس دعا کن برامون #اسلحه بیارن!»
نفس بلندی کشید تا سینهاش سبک شود و صدای گرفتهاش را به سختی شنیدم :«دیشب داعش یکی از خاکریزهامون رو کوبید، دو تا از بچهها #شهید شدن. اگه فقط چندتا از اون اسلحههایی که #آمریکا واسه کردها میفرسته دست ما بود، نفس داعش رو میگرفتیم.»
💠 سپس غریبانه نگاهم کرد و عاشقانه شهادت داد :«انگار داریم با همه دنیا میجنگیم! فقط #سید_علی_خامنهای و #حاج_قاسم پشت ما هستن!» اما همین پشتیبانی به قلبش قوّت میداد که لبخندی فاتحانه صورتش را پُر کرد و ساکت سر به زیر انداخت.
محو نیمرخ صورت زیبایش شده بودم که دوباره سرش را بالا آورد، آهی کشید و با صدایی خسته خبر داد :«#سنجار با همه پشتیبانی که آمریکا از کردها میکرد، آخر افتاد دست داعش!»
💠 صورتش از قطرات عرق پُر شده و نمیخواست دل مرا خالی کند که دیگر از سنجار حرفی نزد، دستش را جلو آورد و چیزی نشانم داد که نگاهم به لرزه افتاد.
در میان انگشتانش #نارنجکی جا خوش کرده بود و حرفی زد که در این گرما تمام تنم یخ زد :«تا زمانی که یه نفر از ما زنده باشه، نمیذاریم دست داعش به شما برسه! اما این واسه روزیه که دیگه ما نباشیم!»
💠 دستش همچنان مقابلم بود و من جرأت نمیکردم نارنجک را از دستش بگیرم که لبخندی زد و با #آرامشی شیرین سوال کرد :«بلدی باهاش کار کنی؟»
من هنوز نمیفهمیدم چه میگوید و او اضطرابم را حس میکرد که با گلوی خشکش نفس بلندی کشید و گفت :«نترس خواهرجون! این همیشه باید دم دستتون باشه، اگه روزی ما نبودیم و پای #داعش به شهر باز شد...»
💠 و از فکر نزدیک شدن داعش به #ناموسش صورت رنگ پریدهاش گل انداخت و نشد حرفش را ادامه دهد، ضامن نارنجک را نشانم داد و تنها یک جمله گفت :«هروقت نیاز شد فقط این ضامن رو بکش.»
با دستهایی که از تصور #تعرض داعش میلرزید، نارنجک را از دستش گرفتم و با چشمان خودم دیدم تا نارنجک را به دستم داد، مرد و زنده شد.
💠 این نارنجک قرار بود پس از برادرم فرشته نجاتم باشد، باید با آن جان خود و داعش را یکجا میگرفتیم و عباس از همین درد در حال جان دادن بود که با نگاه شرمندهاش به پای چشمان وحشتزدهام افتاد :«انشاءالله کار به اونجا نمیرسه...»
دیگر نفسش بالا نیامد تا حرفش را تمام کند، بهسختی از جا بلند شد و با قامتی شکسته از پلههای ایوان پایین رفت.
💠 او میرفت و دل من از رفتنش زیر و رو میشد که پشت سرش دویدم و پیش از آنکه صدایش کنم، صدای در حیاط بلند شد.
عباس زودتر از من به در رسیده بود و تا در را باز کرد، دیدم زن همسایه، امّ جعفر است. کودک شیرخوارش در آغوشش بیحال افتاده و در برابر ما با درماندگی التماس کرد :«دو روزه فقط بهش آب چاه دادم! دیگه صداش درنمیاد، شما #شیر دارید؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi