eitaa logo
رسانه الهی
356 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
695 ویدیو
12 فایل
خدایا چنان کن سر انجامِ کار تو خشنود باشی و ما رستگار ارتباط با ما @Doostgharin
مشاهده در ایتا
دانلود
رسانه الهی
#داستان_واقعی.... #رمان_دختر_شینا 🌹به یاد شهید #حاج_ستار_ابراهیم_هژبر #قسمت_شصت_ویکم 💞بغلش کرد
به یاد شهید 💞به صحنه که رسیدیم، ماشین را نگه داشت. رفتیم توی قهوه خانه لب جاده که بر خلاف ظاهرش صبحانه تمیز و خوبی برایمان آورد. هنوز صبحانه ام را نخورده بودم که سمیه از خواب بیدار شد. آمدم توی ماشین نشستم و شیرش دادم و جایش را عوض کردم. همان وقت ماشین های بزرگ نظامی را دیدم که از جاده عبور می کردند؛ کامیون های کمک های مردمی با پرچم ایران. پرچم ها توی باد به شدت تکان می خوردند. صمد که برگشت، یک لقمه بزرگ نان و کره و مربا داد دستم و گفت: «تو صبحانه نخوردی. بخور.» بچه ها دوباره بابا بابا می کردند و صمد برایشان شعر می خواند، قصه تعریف می کرد و با آن ها حرف می زد. سمیه بغلم بود و هنوز شیر می خورد. به جاده نگاه می کردم. کوه های پربرف، ماشین های نظامی، قهوه خانه ها، درخت های لخت و جاده ای که هر چه جلو می رفتیم، تمام نمی شد. ماشین توی دست انداز افتاده بود که از خواب بیدار شدم. ماشین های نظامی علاوه بر اینکه در جاده حرکت می کردند، توی شانه های خاکی هم بودند. چندتایی هم تانک خارج از جاده در حرکت بودند، برگشتم و پشت ماشین را نگاه کردم. معصومه با دهان باز خوابش برده بود. مهدی سرش را گذاشته بود روی پای معصومه و خوابیده بود. 💞خدیجه هم سمیه را بغل کرده بود. صمد فرمان را دودستی گرفته بود و گاز می داد و جلو می رفت. گفتم: «سمیه را تو دادی بغل خدیجه؟» گفت: «آره. انگار خیلی خسته بودی. حتماً دیشب سمیه نگذاشته بود بخوابی. دلم سوخت، گفتم راحت بخوابی.» خم شدم و سمیه را آرام از بغل خدیجه گرفتم و گفتم: «بچه را بده، خسته می شوی مادر جان.» صمد برگشت و نگاهم کرد و گفت: «ای مادر! چقدر مهربانی تو.» خندیدم و گفتم: «چی شده. شعر می خوانی؟!» گفت: «راست می گویم. توی همین چند ساعت فهمیدم چقدر بچه داری سخت است. چقدر حوصله داری تو. خیلی خسته می شوی، نه؟! همین سمیه کافی است تا آدم را از پا دربیاورد. حالا سؤال های جورواجور و روده درازی مهدی و دعواهای خدیجه و معصومه به کنار.» همان طور که به جاده نگاه می کرد، دستش را گذاشت روی دنده و آن را عوض کرد و گفت: «کم مانده برسیم. ای کاش می شد باز بخوابی. می دانم خیلی خسته می شوی. احتیاج به استراحت داری. حالا چند وقتی اینجا برای خودت، بخور و بخواب و خستگی درکن. به جان خودم قدم، اگر این جنگ تمام شود، اگر زنده بمانم، می دانم چه کار کنم. نمی گذارم آب توی دلت تکان بخورد.» 💞برگشتم و پشت ماشین را نگاه کردم. خدیجه همان طور که به جاده نگاه می کرد، خوابش برده بود. سمیه توی بغلم خوابید. صمد گفت: «حالا که بچه ها خواب اند. نوبت خودمان است. خوب بگو ببینم اصل حالت چطور است. خوبی؟! سلامتی؟!...» سر پل ذهاب آن چیزی نبود که فکر می کردم. بیشتر به روستایی مخروبه می ماند؛ با خانه هایی ویران. مغازه ای نداشت یا اگر داشت، اغلب کرکره ها پایین بودند. کرکره هایی که از موج انفجار باد کرده یا سوراخ شده بودند. خیابان ها به تلی از خاک تبدیل شده بودند. آسفالت ها کنده شده و توی دست اندازها، سرمان محکم به سقف ماشین می خورد. از خیابان های خلوت و سوت و کور گذشتیم. در تمام طول راه تک و توک مغازه ای باز بود که آن ها هم میوه و گوشت و سبزیجات و مایحتاج روزانه مردم را می فروختند. گفتم: «اینجا که شهر ارواح است.» سرش را تکان داد و گفت: «منطقه جنگی است دیگر.» کمی بعد، به پادگان ابوذر رسیدیم. جلوی در پادگان پیاده شد. کارتش را به دژبانی که جلوی در بود، نشان داد. با او صحبت کرد و آمد و نشست پشت فرمان. دژبان سرکی توی ماشین کشید و من و بچه ها را نگاه کرد و اجازه حرکت داد. کمی جلوتر، نگهبانی دیگر ایستاده بود. باز هم صمد ایستاد؛ اما این بار پیاده نشد. ✍ادامه دارد.... رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت #قسمت_شصت_ويكم به روايت راوي محمد جواد مات و مبهوت اتفاقی که افتاده
_ امیرعلی امیرعلی: بلی؟ _ بگو جونم امیرعلی: جونم؟ _ افرین. حالا اون کتابتو ببند گوش کن. امیرعلی:خب؟ _ این قضیه دوست شهید چیه؟ منم دوست شهید میخوام. امیرعلی: ببین میگن هرکس بهتره یه دوست شهید داشته باشه تا باهاش حرف بزنه ، درد و دل بکنه و ازش طلب شفاعت بکنه . و اون رو الگو زندگی خودش قرار بده. _ چه خوب. خب من چه جوری میتونم دوست شهید انتخاب کنم؟ امیرعلی: شاید این جزو محدود چیزایی باشه که چهره توش دخیله. باید به عکس شهدا نگاه کنی و شهیدی که لبخندش، چهرش، تورو جذب کرد رو به عنوان دوست شهیدت انتخاب کنی. با گفتن این حرف امیرعلی ذهنم پر میکشه به سفر قم. عکسی که تو گوشی امیرعلی بود ، عکسی که با وجود اینکه هیچ آشنایی با شهدا نداشتم اما برام جذاب بود. _ اون اون.... اون عکسی که تو گوشیت بود، گفتی دوست شهیدمه. اون شهید. لبخندی میزنه و صفحه گوشیش رو بهم نشون میده عکس همون شهیده ، با همون جذابیتی که اون روز برام داشت. انگار خیلی وقته میشناسمش. _ اسمش؟ امیرعلی:شهید احمد محمد مشلب _ گفتی کجاییه؟ امیرعلی: لبنان. زندگینامه و عکساش رو برات میفرستم. نمیدونم چرا اما ناخودآگاه اشکام جاری میشن ، گیج شدم. بدون هیچ حرفی برمیگردم به اتاق خودم. گوشیم رو برمیدارم و نتم رو روشن میکنم. بی توجه به پیامایی که پشت سرهم سر و صدا ایجاد میکنن، میرم تو کاربری امیرعلی منتظر میشم. یه حس عجیبی دارم ، حسی که نمیتونم درکش کنم. اولین عکسش میاد ، اولین صفتی که به ذهنم میرسه زیباییشه و بعد خوشتیپی. ذهنم پر میکشه پیش خانوادش. چقدر سخته از عزیزت بگذری. عکسی خیلی توجهمو جلب میکنه. عکس یه خانوم جوون کنار همون شهید و نوشتش ؛ برگرد و تنها یک بغل فرزند من باش. شدت اشکام بیشتر میشه، و عکس بعد ، عکس دختر کوچولوی نازی بغل همون شهید که زیرش نوشته بود ، حنین خواهر شهید مشلب. ای جانم. چقدر برای یه خواهر سخته که از برادرش بگذره. زندگینامش و وصیت نامش. نفر هفتم لبنان تو رشته انفورماتیک ، پولدارترین شهید مدافع حرم. فقط یک سال از من بزرگتر بوده. اشکام پشت سر هم جاری میشن . " خدایا عجب عشقی میخواد اینجوری گذشتن " حدود سه روز از آشنایی من با شهید مشلب و مدافعان حرم میگذره ، که باعث تصمیمی شد که برای گرفتنش دو دل بودم. مامان: حانیه حاضرشدی؟ _ آره. " وای باید چادر بپوشم" چادر رو دوست داشتم چون یادگار خانوم فاطمه زهرا بود ، اما نمیدونستم جمعش کنم ، و میترسیدم همین باعث بی حرمتی و توهین بشه . چادرم رو بر میدارم و از اتاق بیرون میرم. قلبم تند تند به قفسه ی سینم میکوبه. قراره با مامان اینا بریم بهشت زهرا و من هم تصمیمم رو عملی کنم. آروم آروم قدم میزنم، اما قلبم هنوزم بی قراره. استرس دارم ، بار دومیه که به اینجا میام. بی اختیار اشکام دوباره سرازیر میشه ، خیلی شدید و بی درنگ. به سمت مزار مدافعان حرم میرم ، کنار مزار یکی از شهدا میشینم و شروع میکنم به گفتن ، به عهد بستن. به درد و دل کردن ؛ " تو این مدت آنقدر از شیرینی زندگی های مذهبی شنیدم که ارزش این عهد رو داره. خدایا ، امام زمان ، شهید مشلب ؛ میخوام همینجا ، کنار قبر همین شهید ، همین شهیدی که معلوم نیست چند نفر چشم به راه نگاه دربارش بودن ، همین شهید که نمیدونم با رفتنش شاید دختری بیوه و بچه ای یتیم شده باشه، از همینجا باهاتون عهد میبندم و قول میدم ، اگر همسرم ، یه روز تصمیم به جنگیدن توراه اهل بیت رو گرفت ، نه تنها مخالفت نکنم بلکه تشویقش هم بکنم. " حرفم که به اینجا میرسه خودم رو روی قبر شهید که با گل رز پوشیده شده بود میندازم و اشکام دونه دونه رو گل برگای رز میشینه ، " خدایا خودت کمکم کن." چندتا از گلای پر پر شده رو کنار میزنم و به اسم شهید میرسم ؛ شهید محمد کامران. برگرد و تنها يك بغل فرزند من باش رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #رمان #ستاره_سهیل #قسمت_شصت_ویکم اولین‌بار بود که کیان چنین درخواستی از او داشت. چن
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ از شدت فریاد، از خواب پرید. کسی سراغش نیامد. انگار فریادش را وجودش کشیده بود. شاید هم جز او کسی در خانه نبود. سوزش زیادی سر معده‌اش احساس کرد. با وجود گرسنگی اول صبح، اما حالت تهوع، میلش را به خوردنْ، نابود کرد می‌کرد. حس کرد مایعی روی معده‌اش ریخته شد، که توانش را برید. سریع خودش را به دستشویی رساند. حال بدش را بالا آورد. عمو که با نان‌سنگگ وارد خانه شد، وقتی حال بد ستاره را دید، نان‌های پیچیده شده در پارچه را روی زمین انداخت و به طرفش دوید. -چی شدی عمو؟ رنگت مثل گچ شده. بی‌رمق کنار در دستشویی، افتاد. زبانش توان حرف زدن نداشت. چهره پدرش هنوز جلوی چشمانش بود. -می‌خوای ببرمت بیمارستان؟ سرمی، چیزی بزنی؟ -نه، نه!... تند تند نفس می‌کشید. -کلاس دارم... خوب می‌شم... عمو وارد آشپزخانه شد و چند دقیقه بعد با استکان چایی نبات برگشت. -بخور ستاره، حتما سردیت کرده. به سختی چند قاشق از گلویش پایین رفت. بعد از چند دقیقه حس کرد کمی حالش بهتر شده. -بهتری عمو؟ لبخند محوی روی صورتش ظاهر شد. -بهترم.. -من می‌رم صبحانه بذارم، بیا یه چیزی بخور، خودم می‌رسونمت. به اتاقش برگشت و لباس پوشید. دلش نمی‌خواست آینه کوچکش را باز کند، یاد خواب عجیبش می‌افتاد. با خودش فکر کرد حتما پدرش از رابطه‌اش با کیان ناراحت است. اما باز دوباره خودش را توجیه کرد، که اگر نگران من است، چرا تنهایم گذاشته و اگر بیشتر نگرانم است، خب مراقبم باشد. دستانش برای نگه‌داشتن کیفش انگار زیادی ضعیف شده بود. با خارج شدنش از اتاق، عفت، سبزی به دست وارد هال شد. صورت برافروخته و چشمان سرخش توجه ستاره را جلب کرد. سبد سبزی، از دستش روی زمین افتاد. چادرش از سرش سر خورد و هق‌هق کنان، همان‌جا کنار دیوار نشست. عمو سراسیمه به طرفش رفت. -ای وای، تو دیگه چت شده؟ گریه توان صحبت را از او گرفته بود. کوله‌اش انگار منتظر فرصتی برای رهاشدن روی زمین بود. -عفت‌جون اتفاقی افتاده؟ عفت بدون این‌که نگاهی به ستاره بیندازد، رو به عمو، گفت: «داییم، احمد! ... داییم...» عمو دستش را به پیشانی‌اش کوبید. -رفت؟ عفت با نگاه نگران و چشمان خیس، سرش را تکان داد. -چقدر زجر کشید. خدا بیامرزش. ستاره شانه‌های عفت را گرفته بود و ماساژ می‌داد. -همون دایی‌علی که از همه جوون‌تر بود؟ عمو، سرش را با حالت تاسف پایین انداخت و به جای زنش جواب داد. -آره، همون. آخر عمری، خیلی اذیت شد. عفت، دستان ستاره را از روی شانه‌هایش، با تندی عقب راند. به سختی از روی زمین بلند شد و به اتاقش رفت. ستاره مبهوت مانده بود. صدای تلفن زدن عفت، همراه با ناله‌‌هایش را شنید. نگاه پرسشگرانه‌ای به عمو انداخت. نگاه نگران عمو، به در اتاق عفت قفل شده بود. -من کاری کردم، عمو؟ چرا این‌طوری کرد؟ با نگرانی بیشتری رویش را به طرف ستاره برگرداند. دستی به ریش جوگندمی‌اش کشید. -نه عموجون، حالش دست خودش نیست. خیلی دوستش داشت. دو سال از خودش بزرگ‌تر بود. می‌دونی که عفت تو داره. الان ریخته تو خودش، اگه، امروز می‌تونی دانشگاه بمون، همون‌جا یه‌چیزی بخور. فکر نکنم بتونه غذا درست کنه. احتمالا باید بریم شهرستان.. ستاره بغض کرده از جایش بلند شد، عمو انگار کلی حرف زده بود. اما متوجه حرف‌هایش نشد. -ستاره با توأم، عمو. لقمه‌ات و گذاشتم روی میز. سرش را پایین انداخت، تا اگر اشکی ناخواسته روی صورتش سر خورد، نگاه عمو را کنجکاو نکند. ✅کپی فقط با اجازه نویسنده ✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇 @tooba_banoo رسانه الهی 🕌 @mediumelahi