eitaa logo
رسانه الهی
398 دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
812 ویدیو
12 فایل
خدایا چنان کن سر انجامِ کار تو خشنود باشی و ما رستگار ارتباط با ما @Doostgharin
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹به یادشهید 💞یکی از خانم ها گفت: «بیایید برویم بیرون. اینجا امن نیست.» بلند شدیم و از ساختمان بیرون آمدیم. دود و گرد و غبار به قدری بود که به زور چند قدمیِ مان را می دیدیم. مانده بودیم حالا کجا برویم. یکی از خانم ها گفت: «چند روز پیش که نزدیک پادگان بمباران شد، حاج آقای ما خانه بود، گفت اگر یک موقع اوضاع خراب شد، توی خانه نمانید. بروید توی دره های اطراف.» بعد از خانه های سازمانی سیم خاردارهای پادگان بود. اما در جایی قسمتی از آن کنده بود و هر بار که با صمد یا خانم ها می رفتیم پیاده روی، از آنجا عبور می کردیم؛ اما حالا با این همه بچه و این اضطراب و عجله، گذشتن از لای سیم خاردار و چاله چوله ها سخت بود. بچه ها راه نمی آمدند. نق می زدند و بهانه می گرفتند. نیم ساعتی از آخرین بمباران گذشته بود. ما کاملاً از پادگان دور شده بودیم و به رودخانه خشکی رسیده بودیم که رویش پلی قدیمی بود. کمی روی پل ایستادیم و از آنجا به پادگان و خانه های سازمانی نگاه کردیم که ناگهان چند هواپیما را وسط آسمان دیدیم. هواپیماها آن قدر پایین آمده بودند که ما به راحتی می توانستیم خلبان هایشان را ببینیم. حتم داشتیم خلبان ها هم ما را می دیدند. از ترس ندانستیم چطور از روی پل دویدیم و خودمان را رساندیم زیر پل. کمی بعد دوباره صدای چند انفجار را شنیدیم. یکی از خانم ها ترسیده بود. می گفت: «اگر خلبان ها ما را ببینند، همین جا فرود می آیند و ما را اسیر می کنند.» 💞هر چه برایش توضیح می دادیم که روی این زمین ها هواپیما نمی تواند فرود بیاید، قبول نمی کرد و باز حرف خودش را می زد و بقیه را می ترساند. ما بیشتر نگران خانمی بودیم که حامله بود. سعی می کردیم از خاطراتمان بگوییم یا تعریف هایی بکنیم تا او کمتر بترسد؛ اما هواپیماها ول کن نبودند. تقریباً هر نیم ساعت هفت هشت تایی می آمدند و پادگان را بمباران می کردند. دیگر ظهر شده بود. نه آبی همراه خودمان آورده بودیم، نهچیزی برای خوردن داشتیم. بچه ها گرسنه بودند. بهانه می گرفتند. از طرفی نگران مردها بودیم و اینکه اگر بروند سراغمان، نمی دانند ما کجاییم. یکی از خانم ها، که دعاهای زیادی را از حفظ بود، شروع کرد به خواندن دعای توسل. ما هم با او تکرار می کردیم. بچه ها نق می زدند و گریه می کردند. کلافه شده بودیم. یکی از خانم ها که این وضع را دید، بلند شد و گفت: «این طوری نمی شود. هم بچه ها گرسنه اند و هم خودمان. من می روم چیزی می آورم، بخوریم.» دو سه نفر دیگر هم بلند شدند و گفتند: «ما هم با تو می آییم.» می دانستیم کار خطرناکی است. اولش جلوی رفتنشان را گرفتیم؛ اما وقتی دیدیم کمی اوضاع آرام شده رضایت دادیم و سفارش کردیم زود برگردند. با رفتن خانم ها دلهره عجیبی گرفتیم که البته بی مورد هم نبود. چون کمی بعد دوباره هواپیماها پیدایشان شد. دل توی دلمان نبود. این بار هم هواپیماها پادگان را بمباران کردند. 💞هر لحظه برایمان هزار سال می گذشت؛ تا اینکه دیدیم خانم ها از دور دارند می آیند. می دویدند و زیگزاکی می آمدند. بالاخره رسیدند؛ با کلی خوردنی و آب و نان و میوه. بچه ها که گرسنه بودند، با خوردن خوراکی ها سیر شدند و کمی بعد روی پاهایمان خوابشان برد. هر چه به عصر نزدیک تر می شدیم، نگرانی ما هم بیشتر می شد. نمی دانستیم چه عاقبتی در انتظارمان است. با آبی که خانم ها آورده بودند، وضو گرفتیم و نماز خواندیم. لحظات به کندی می گذشت و بمباران پادگان همچنان ادامه داشت. دیگر غروب شده بود و دلهره و نگرانی ما هم بیشتر. نمی دانستیم باید چه کار کنیم. به خانه برگردیم، یا همان جا بمانیم. چاره ای نداشتیم. به این نتیجه رسیدیم، برگردیم. در آن لحظات تنها چیزی که آراممان می کرد، صدای نرم و حزن انگیز خانمی بود که خوب دعا می خواند و این بار ختم «اَمّن یجیب» گرفته بود. نزدیکی خانه های سازمانی که رسیدیم، دیدیم چند مرد نگران و مضطرب آن دور و بر قدم می زنند. ما را که دیدند، به طرفمان دویدند. یکی از آن ها صمد بود؛ با چهره ای خسته و خاک آلوده. بدون هیچ حرف دیگری از اوضاع پادگان پرسیدیم. آنچه معلوم بود این بود که پادگان تقریباً با خاک یکسان شده و خیلی ها شهید و مجروح شده بودند. چند ماشین جلوی در پارک شده بود. صمد اشاره کرد سوارشویم ✍ادامه دارد..... رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #رمان #ستاره_سهیل #قسمت_شصت_وششم ستاره با اینکه در دنیای غمش فرو رفته بود، اما از این
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ رفتنِ تحقیر آمیز دلسا را که تماشا کرد، رویش را به طرف مینو برگرداند. کمی احساس قدرت می‌کرد. -مینو، ماشین داری؟ می‌تونی منو برسونی؟ مینو نگاهی به کیان انداخت، به معنای این‌که "چیزی بگوید." کیان دستی به موهای ژل زده‌اش کشید. امید داشت حداقل ستاره نگاهی به او بیندازد. -خب... آره. ولی گفتم... شاید بخوای... -ستاره از من دلخوری؟ کیان این را در حالی گفت که گردنش را ملتمسانه کج کرده بود. " یعنی داره معذرت‌خواهی می‌کنه؟" وقتی جوابی نداد، کیان نتیجه‌گیری کرد. -پس حتما دلخوری. آرش میان بحث پرید. -ای بابا هندیش نکنین، حالا. بعدا برین سنگاتونو وا بکنین. -خب من که نمی‌دونستم، من تا حالا با هر دختری بودم... ستاره چپ‌چپ نگاهش کرد. -منظورم اینه که هیچ دختری مثل تو، ندیدم که... ببین نمی‌دونستم، ناراحت می‌شی. آرش سری به دو طرف تکان داد. -اوه... اوه... کار به غلط کردن کشیده، حالا چی ازش خواستی، کلک؟ ستاره حرفی نزد. نمی‌دانست چه بگوید. حالا احساس می‌کرد، تمام تقصیر‌ها به گردن خودش افتاده. انگار جای شاکی و متشاکی عوض شده باشد. باید چه می‌کرد، اگر او را "هو" می‌کردند، اگر او را اُمل خطاب می‌کردند چه؟ از این‌که نتوانسته بود حرفش را درست بزند و شکایتش را بگوید، عصبانی بود. تلاش کرد کلمه‌ای بگوید، اما نتوانست زبانش را حرکت دهد. مینو دستی به شانه‌اش کشید. -حالا اگه دوست دارین ما کمکتون کنیم، بگین چی شده؟ آرش اضافه کرد: -اگرم نه ، برین تو درخت مرختا یه جایی بشینین، حرف بزنین. کیان منتظر، به ستاره چشم دوخته بود و در حالی‌که آرش مخاطبش بود گفت: «برو بابا. خودم می‌گم.» ابتدا چند لحظه‌ای سکوت کرد تا واکنش ستاره را ببیند، اما فقط دید که او رویش را به طرف ساختمان ادبیات برگرداند. -خب،من دیشب اشتباه کردم، گفتم یه عکس سر لخت از خودت برام بگیر. خب دوست داشتم بدونم واقعا چه شکلی هستی، توقع زیادیه آدم از دوست صمیمیش اینو بخواد! این فقط اسمش کنجکاویه، باور کن منظوری نداشتم. آرش با تشر رو به کیان کرد. -کیان، تو ستاره رو نشناختی هنوز؟ مگه نگفتم ستاره، قوانین خودشو داره، والا تا حالا هم خیلی باهات راه اومده. ناخن اشاره‌اش را در هوا بالا برد. -ستاره هر دختری نیست! وقتی داری با یه ملکه رفت و آمد می‌کنی، همین که اجازه رفت و آمد بهت داده خیلیم هنر کرده، ولی حق نداری هر چی خواستی بگی. ستاره نمی‌دانست آرش جدی است یا او را مسخره می‌کند. مینو شکلکی برای آرش درآورد، انگار از حرف او خوشش نیامده بود، بعد با لحنی که ظاهرا شوخی باشد، گفت: «کیان! حالا فکر کن! اگه اینو از دلسا می‌خواستی» ستاره نقطه ضعفش را آشکار کرد -مینو! الان چه وقته شوخیه؟ احساس کرد با همین یک جمله چقدر بهم ریخت دوباره. "اگر دلسا می‌فهمید، برای به دست آوردن کیان، مطمئنا بدترش را هم انجام می‌داد. شاید هم، جای او ادمین کانال می‌شد و قاه قاه به او می‌خندید." -باشه بابا تو خوبی. امروز با این اخلاق گندت، از اول صبح، همه رو به غلط کردن انداختی. منم مثل کیان غلط کردم. آرش تو هم بگو غلط کردی. -من چرا؟ -همه آتیشا از گور تو بلند شده دیگه. کیانو انداختی به جون ستاره. مینو در عوض کردن بحث، حرف اول را می‌زد. -آقا منم غلط کردم. -اِ.. بس کنین دیگه حالمو به هم زدین. مثلا من عزادارم! مینو که شوکه شده بود، به طرف ستاره برگشت. -ای وای عزیزم، چی شده. نکنه عموت؟ ستاره، با مشت ضربه‌ای به بازوی مینو زد، مینو که زانوهایش را بغل کرده بود، کمی تعادلش را از دست داد. -زبونتو گاز بگیر. نه بابا! دایی عفت فوت شده، رفتن شهرستان، مراسم ختم. درخشش چشمان مینو با حرفی که از دهانش خارج شد، در تناقض بود. -آخی، طفلکی، جَوون بوده؟ -آره بنده خدا. مریض بود. -الان، تنها تو خونه نمی‌ترسی؟ -نه بابا! از خدامه، بدون مزاحم. -میخوای بیام تنها نباشی؟ ستاره کمی از این پیشنهاد فوری جا خورد، اما خیلی زود بنظرش آمد چه فکر بکری! من‌من کنان گفت: -بیا، خب!.. ولی مامانت حرفی نداره؟ -من ده شبم خونه نرم، کسی نمی‌گه کجا بودی. -خوش‌به حالت. ستاره با اینکه از کیان عصبانی بود، اما ترجیح داد بقیه فکر کنند با بذله‌گویی‌های آرش قضیه حل و فصل شده. نزدیک غروب که میشد انگار دل ستاره هم غروب می‌کرد. دلش می‌خواست آزادی مینو را داشت. از اینکه نمی‌توانست هر جا که دلش می‌خواهد، آزادانه برود ناراحت بود. مینو صدای موزیک ماشین را بالا برد. -بشین گوش بده، من برم یه عالمه خوراکی بخرم، تا صبح بترکونیم. راستی لباس‌ مباس هیچی ندارم، این دیگه با خودته‌ها! ولی یه عالمه فیلم دارم ازون خفنا.. بشین تا بیام. ✅کپی با اجازه نویسنده ✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇 @tooba_banoo رسانه الهی 🕌 @mediumelahi