⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
#ستاره_سهیل
#قسمت_صدوچهل_وهشت
بعد از چند جلسه تمرین، بالاخره توانست، تیر را در هدف بنشاند. در کنار همه آن احساسات عجیب و غریبش احساس قدرت هم اضافه شده بود و برتری خودش را به تمام احساسات دیگر، به رخ میکشید.
لبخند مرموزی، گوشه لب مینو نقش بست و مانند سایهای روی پلکهای فر خوردهاش نشست.
- خودشه! همینو میخواستم.
دل ستاره لحظهای از نگاه مینو لرزید.
زمانی که بیرون از خانه بود، در جلسات تمرین و آمادهسازی به سرمیبرد و زمانی را هم که در خونه بود، پای کتاب و درسش میگذراند.
به طور چشمگیری هم در تیراندازی و هم در درسهایش پیشرفت کرده بود.
در کنار تیراندازی، تمرین کار با نانچیکو و اسپری فلفل را هم آموزش میدیدند و دو به دو تمرین میکردند، تا درصدی هم احتمال خطا وجود نداشته باشد.
فشردگی تمرینها، عرق شان را درآورده بود. با کوچکترین خطایی تنبیه میشدند و تمرینات به صورت فشردهتر آغاز میشد.
هر کس سعی میکرد با بالا بردن تمرکز و درصد خطایش را به صفر برساند.
در کنار تمرینهای عملی، از لحاظ روحی و انگیزشی نیز، آموزش میدیدند.
با اینکه ستاره باکوهی از خستگی به خانه برمی گشت، اما تمام تلاشش این بود که عمو و عفت چیزی متوجه نشوند و مجبور بود، خودش را با نشاط و انرژی نشان دهد.
پیام ها و تماس های فرشته به بهانه وقت نداشتن یا جواب نمیداد یا خیلی کوتاه و رسمی!
نسبت به قبل خیلی تغییر کرده بود، زمانی که داشت نوشته هایش را میخواند، روی تخت دراز کشیده بود. پیامی از طرف مینو روی گوشیاش آمد.
-چه خبرا؟ عمو که چیزی متوجه نشده؟
-ستاره قاب لیموی را در دهانش فشرد و نوشت
-همه چیز عالیه! حواسم هست! بچه نیستم که... میفهمم دارم چیکار میکنم .
-خوبه! چند وقتی از این لیستای عموت خبری نیست... عکس بفرست.
با کف دست دهانش را پاک کرد، دور دهانش میسوخت و مور مور میکرد.
-عمو خیلی وقته کاراشو پایگاه انجام میده، کم پیش میاد که بیارشون تو خونه.
-لطف کن از همون کم پیش میادا... چند تا عکس بفرست. این کارت باعث میشه جهش بزرگی تو گروه بکنی! شایدم لیدری...
ستاره با دیدن کلمه لیدری، صاف نشست و به گوشی خیره شد. زبانش را دور دهانش که میسوخت چرخاند.
-واقعا؟
-بستگی به کارت داره... تلاشتو بکن.
ستاره چنان به فکر فرو رفت که مجبور شد، دفترچهاش را محکم ببندد و با دستان چسبناکش، سرش را میان دستانش بگیرد تا بهتر تمرکز کند.
سرش را خم کرده بود و موهای قهوهای موجدارش روی پیشانی و صورتش را پوشانده بود.
" چطوری آخه؟ اگه بفهمه چی؟"
صورت گردش را از میان موهای قهوهای بالا آورد، دهانش را باد کرد و خالی کرد.
هوف! فقط باید منتظر فرصت باشم، تنها راهش همینه.
✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی)
@tooba_banoo
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi