eitaa logo
رسانه الهی
353 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
690 ویدیو
12 فایل
خدایا چنان کن سر انجامِ کار تو خشنود باشی و ما رستگار ارتباط با ما @Doostgharin
مشاهده در ایتا
دانلود
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ بعد از چند جلسه تمرین، بالاخره توانست، تیر را در هدف بنشاند. در کنار همه آن احساسات عجیب و غریبش احساس قدرت هم اضافه شده بود و برتری خودش را به تمام احساسات دیگر، به رخ می‌کشید. لبخند مرموزی، گوشه لب مینو نقش بست و مانند سایه‌ای روی پلک‌های فر خورده‌اش نشست. - خودشه! همینو میخواستم. دل ستاره لحظه‌ای از نگاه مینو لرزید. زمانی که بیرون از خانه بود، در جلسات تمرین و آماده‌سازی به سرمی‌برد و زمانی را هم که در خونه بود، پای کتاب و درسش می‌گذراند. به طور چشمگیری هم در تیراندازی و هم در درس‌هایش پیشرفت کرده بود. در کنار تیراندازی، تمرین کار با نانچیکو و اسپری فلفل را هم آموزش ‌می‌دیدند و دو به دو تمرین می‌کردند، تا درصدی هم احتمال خطا وجود نداشته باشد. فشردگی تمرین‌ها، عرق شان را درآورده بود. با کوچکترین خطایی تنبیه می‌شدند و تمرینات به صورت فشرده‌تر آغاز می‌شد. هر کس سعی میکرد با بالا بردن تمرکز و درصد خطایش را به صفر برساند. در کنار تمرین‌های عملی، از لحاظ روحی و انگیزشی نیز، آموزش می‌دیدند. با اینکه ستاره باکوهی از خستگی به خانه برمی گشت، اما تمام تلاشش این بود که عمو و عفت چیزی متوجه نشوند و مجبور بود، خودش را با نشاط و انرژی نشان دهد. پیام ها و تماس های فرشته به بهانه وقت نداشتن یا جواب نمی‌داد یا خیلی کوتاه و رسمی! نسبت به قبل خیلی تغییر کرده بود، زمانی که داشت نوشته هایش را می‌خواند، روی تخت دراز کشیده بود. پیامی از طرف مینو روی گوشی‌اش آمد. -چه خبرا؟ عمو که چیزی متوجه نشده؟ -ستاره قاب لیموی را در دهانش فشرد و نوشت -همه چیز عالیه! حواسم هست! بچه نیستم که... می‌فهمم دارم چیکار می‌کنم . -خوبه! چند وقتی از این لیستای عموت خبری نیست... عکس بفرست. با کف دست دهانش را پاک کرد، دور دهانش می‌سوخت و مور مور می‌کرد. -عمو خیلی وقته کاراشو پایگاه انجام می‌ده، کم پیش میاد که بیارشون تو خونه. -لطف کن از همون کم پیش میادا... چند تا عکس بفرست. این کارت باعث میشه جهش بزرگی تو گروه بکنی! شایدم لیدری... ستاره با دیدن کلمه لیدری، صاف نشست و به گوشی خیره شد. زبانش را دور دهانش که می‌سوخت چرخاند. -واقعا؟ -بستگی به کارت داره... تلاشتو بکن. ستاره چنان به فکر فرو رفت که مجبور شد، دفترچه‌اش را محکم ببندد و با دستان چسبناکش، سرش را میان دستانش بگیرد تا بهتر تمرکز کند. سرش را خم کرده بود و موهای قهوه‌ای موج‌دارش روی پیشانی و صورتش را پوشانده بود. " چطوری آخه؟ اگه بفهمه چی؟" صورت گردش را از میان موهای قهوه‌ای بالا آورد، دهانش را باد کرد و خالی کرد. هوف! فقط باید منتظر فرصت باشم، تنها راهش همینه. ✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی) @tooba_banoo رسانه الهی 🕌 @mediumelahi