رسانه الهی
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #ستاره_سهیل #قسمت_هفتادو_ششم سری تکان داد و چشمان مشکیاش برقی زد. -بهبه! چه اتاق
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
#ستاره_سهیل
#قسمت_هفتادو_هفتم
چشمانش را که باز کرد، هوا گرگ و میش بود. فضای اتاق رو به تاریکی میرفت، یا شاید هم رو به روشنایی!
نگاهی به ساعت روی میزش انداخت. عقربههای قلبْ مانندِ صورتی، روی شش ایستاده بودند؛ "کدام شش؟ صبح بود یا عصر؟"
صدای در اتاق را شنید که آرام باز شد.
خمیازه طولانی کشید. فرشته را سینی به دست که دید، چیزی قلبش را گزید، انگار که خاطره ناراحتکنندهای را به یاد آورده باشد.
-بیدار شدی ستاره خانم؟
-الان کیه؟...چقدر خوابیدم؟
فرشته روی زمین، کنار تخت نشست.
-نزدیک غروبه، جانم!
-میشه چراغو روشن کنی؟
فرشته چشم کشداری گفت و کف دستش را روی کلید مستطیل شکل پهن گذاشت.
ستاره دستش را روی چشمانش سایبان کرد.
-چرا بیدارم نکردی، خیلی خوابیدم.
فرشته روی دوپا نشست و چنگال را به دهان ستاره نزدیک کرد.
-بخور، جون بگیری.
-این چیه؟
فرشته لبخند زد و چال زیبایی روی گونههایش افتاد.
-کمپوت سیب خونگی، دستپخت یه فرشته زمینی، برا ستاره خانوم تو آسمون.
ستاره با خنده، تکهای از کمپوت را در دهانش گذاشت.
همانطور که حرف میزدند و میخندیدند، گوشی فرشته زنگ خورد.
-سلام، مامانی خودم... عزیز چطوره؟ شما دلخور نشو، عزیزه دیگه... ببین مامان یه روز سپردم به شما!... باشه حتما... دوستمم خوبه خداروشکر، یکم نیاز به مراقبت داره...چشم مراقبیم... خدانگهدار.
سرش را به معنای تاسف تکان داد. چند لحظهای به فکر رفت. اما دوباره همان فرشته چند دقیقه پیش، با لبخند دلگرم کننده، به ستاره نگاه کرد.
ستاره در حالیکه داشت، گازی به سیب سر چنگالش میزد گفت:
-راستی فرشتهجان، اون کتابم با خودت ببر. نتونستم بخونمش. میترسم گم شه.
و اشاره سر، به میزش اشاره کرد.
فرشته رد نگاهش را دنبال کرد. کتاب روی میز کنار ساعت صورتی، انگار برایش زبان درازی میکرد. بلند شد و از روی میز برش داشت.
ستاره احساس کرد، غم در صورت رفیقش جا خوش کرد. زیر چشمی، پاییدش!
فرشته، طوری به آن نگاه میکرد که انگار جزئی از وجودش را ورق میزد.
کتاب را کنار کیفش گذاشت.
-حتما برات جذاب نبود، آره؟
-نه اتفاقا خیلی خوب بود، همون چند صفحه... ولی خب اینقدر ذهنم درگیره که نمیتونم تمرکز کنم. اصلا اون دخترو درک نمیکنم، چرا باید اینقدر از خود راضی باشه که به شوهرش اینقدر گیر بده. نتونستم با اون دختر ارتباط بگیرم. ولی متنش جذاب بود.
فرشته آهی کشید.
-راست میگی... خیلی از خود راضی بوده.
صدای اذان بلند شد.
ستاره که متوجه تغییر حال فرشته شده بود، به شوخی گفت:
-ای کلک، تو کیفتم مسجد داری، اذان میگه؟
فرشته لبخند زد. اما لبخندی نبود که به از قلبش سرچشمه گرفته باشد.
- من برم وضو بگیرم. کاری داشتی صدام کن.
-بیزحمت اون پنجرهرو ببند. هوا سرد شده.
فرشته بدون هیچ حرفی، پنجره را بست.
-برا منم دعا کن. دعا کن خدا بزنه تو کلم شاید هدایت بشم.
فرشته جلوتر رفت. دست نوازشی روی سر ستاره کشید.
-این چه حرفیه عزیزم. همین الانم کلی از منْ یکی، جلوتری...
✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇
@tooba_banoo
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi