eitaa logo
رسانه الهی
397 دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
814 ویدیو
12 فایل
خدایا چنان کن سر انجامِ کار تو خشنود باشی و ما رستگار ارتباط با ما @Doostgharin
مشاهده در ایتا
دانلود
رسانه الهی
#داستان_واقعی.... #رمان_دختر_شینا 🌹به یاد شهید #حاج_ستار_ابراهیم_هژبر #قسمت_پنجاه_وپنجم 💞کمی بع
.... به یاد شهید 💞با خونسردی گفت: «هیچ، چه کار داریم بکنیم؟! قطعش می کنیم. می اندازیمش دور. فدای سر امام.» از بی تفاوتی اش کفری شدم. گفتم: «صمد!» گفت: «جانم.» گفتم: «برو بنشین سر جایت، هر وقت دکتر اجازه داد، من هم اجازه می دهم.» تکیه اش را به عصایش داد و گفت: «قدم جان! این همه سال خانمی کردی، بزرگی کردی. خیلی جور من و بچه ها را کشیدی، ممنون. اما رفیق نیمه راه نشو. اَجرت را بی ثواب نکن. ببین من همان روز اولی که امام را دیدم، قسم خوردم تا آخرین قطره خون سربازش باشم و هر چه گفت بگویم چشم. حتماً یادت هست؟ حالا هم امام فرمان جهاد داده و گفته جهاد کنید. از دین و کشور دفاع کنید. من هم گفته ام چشم. نگذار روسیاه شوم.» گفتم: «باشد بگو چشم؛ اما هر وقت حالت خوب شد.» گفت: «قدم! به خدا حالم خوب است. تو که ندیدی چه طور بچه ها با پای قطع شده، با یک دست می آیند منطقه، آخ هم نمی گویند. من که چیزی ام نیست.» گفتم: «تو اصلاً خانواده ات را دوست نداری.» سرش را برگرداند. چیزی نگفت. لنگان لنگان رفت گوشه هال نشست و گفت: «حق داری آنچه باید برایتان می کردم، نکردم. اما به خدا همیشه دوستتان داشته و دارم.» 💞گفتم: «نه، تو جبهه و امام را بیشتر از ما دوست داری.» از دستم کلافه شده بود گفت: «قدم! امروز چرا این طوری شدی؟ چرا سربه سرم می گذاری؟!» یک دفعه از دهانم پرید و گفتم: «چون دوستت دارم.» این اولین باری بود که این حرف را می زدم.. دیدم سرش را گذاشت روی زانویش و های های گریه کرد. خودم هم حالم بد شد. رفتم آشپزخانه و نشستم گوشه ای و زارزار گریه کردم. کمی بعد لنگان لنگان آمد بالای سرم. دستش را گذاشت روی شانه ام. گفت: «یک عمر منتظر شنیدن این جمله بودم قدم جان. حالا چرا؟! کاش این دم آخر هم نگفته بودی. دلم را می لرزانی و می فرستی ام دم تیغ. من هم تو را دوست دارم. اما چه کنم؟! تکلیف چیز دیگری است.» کمی مکث کرد. انگار داشت فکر می کرد. بین رفتن و نرفتن مانده بود. اما یک دفعه گفت: «برای دو سه ماهتان پول گذاشته ام روی طاقچه. کمتر غصه بخور. به بچه ها برس. مواظب مهدی باش. او مرد خانه است.» گفت: «اگر واقعاً دوستم داری، نگذار حرفی که به امام زده ام و قولی که داده ام، پس بگیرم. کمکم کن تا آخرین لحظه سر حرفم باشم. اگر فقط یک ذره دوستم داری، قول بده کمکم کنی 💞قول دادم و گفتم: «چشم.» از سر راهش کنار رفتم و او با آن پای لنگ رفت. گفته بودم چشم؛ اما از درون داشتم نابود می شدم. نتوانستم تحمل کنم. قرآن جیبی کوچکی داشتیم، آن را برداشتم و دویدم توی کوچه. قرآن را توی جیب پیراهنش گذاشتم. زیر بغلش را گرفتم تا سر خیابان او را بردم. ماشینی برایش گرفتم. وقتی سوار ماشین شد، انگار خیابان و کوچه روی سرم خراب شد. تمام راهِ برگشت را گریه کردم. این اولین باری بود که یک هفته بعد از رفتنش هنوز رشته زندگی دستم نیامده بود. دست و دلم به هیچ کاری نمی رفت. مدام با خودم می گفتم: «قدم! گفتی چشم و باید منتظرِ از این بدترش باشی.» از این گوشه اتاق بلند می شدم و می رفتم آن گوشه می نشستم. فکر می کردم هفته پیش صمد اینجا نشسته بود. این وقت ها داشتیم با هم ناهار می خوردیم. این وقت ها بود فلان حرف را زد. خاطرات خوب لحظه هایی که کنارمان بود، یک آن تنهایم نمی گذاشت. خانه حزن عجیبی گرفته بود. غم و غصه یک لحظه دست از سرم برنمی داشت. همان روزها بود که متوجه شدم باز حامله ام. انگار غصه بزرگ تری از راه رسیده بود. باید چه کار می کردم؛ چهار تا بچه. من فقط بیست و دو سالم بود. ✍ادامه دارد..... رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #رمان #ستاره_سهیل #قسمت_پنجاه_و_پنجم کلاس که تمام شد، استاد به همراه تعدادی از دانشج
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ بعد از این‌که حسابی ستاره را خنداندند، از دانشکده خارج شدند. کیان، از بوفه دانشگاه ساندویچ خرید و در فضای سبز روبه‌روی دانشکده نشستند و مشغول خوردن شدند. ستاره اولین گاز را که به ساندویچ زد، یاد روزی افتاد که با مینو همان‌جا نشسته بودند. درحال جویدن لقمه‌اش، لبخندی روی لبش نشست. -به چی می‌خندی ستاره؟ کیان به آخر ساندویچ دو نانش رسیده بود، که این را پرسید. -یاد یه چیزی افتادم. یه‌بار با مینو همین‌جا نشستیم. یه گربه هم اومد، داشتیم با هم چیپس می‌خوردیم.. راستی مینو مایکیو کجا گذاشتی؟ -تو خونه است. براش پرستار گرفتم، می‌بره می‌گردونش. آرش داشت می‌گفت، بابا، با کلاس! که ستاره با انگشت اشاره به پشت مینو اشاره کرد و با صدای نسبتا بلندی گفت: «اون‌جارو خودشه! چه حلال‌زاده است.» گربه طلایی نزدیک‌تر شد. بوی غذا را حس کرده بود. ستاره مقداری از سوسیس را جدا کرد و برایش پرت کرد. مینو با اخم گفت: «ای بابا! حیفه سوسیسه. به این گشنه غذا نده.» -مینو! الان داشتی از سگت حرف می‌زدی، واقعا که! -اون فرق داره! یه‌دفعه دیگه هم بهت گفتم. ستاره لبی برچید و آهسته زمزمه کرد، "بی‌رحم". بعد دوباره مشغول خوردن ساندویچش شد. کیان رو به آرش گفت: «این‌دفعه رو بی‌خیال مهمونی بشین. تا خودم یه‌جا پیدا کنم.» آرش نصفه ساندویج را داخل پلاستیک گذاشت و سرش را تکان داد. -اگه این موطلایی بیشعور بذاره. -ای بابا، میگم با من. جوش نیار، رو سفیدت می‌کنم. -ببینم چه‌کار می‌کنی. هوا خنک‌تر شده بود و سایه درختان، روی زمین پهن‌تر شده بود. سه نفری در حال عبور از مسیر درختکاری شده، به طرف خروجی دانشگاه بودند. کیان دستش را روی کوله ستاره گذاشت. -می‌شه من برسونمت خونه؟ نگاه چپ‌چپ ستاره به دست کیان؛ باعث شد دستش را بردارد. بنظرش آمد کیان دلخور شده. با لحن صمیمانه‌تری گفت: «آخه می‌ترسم مزاحمتون بشم.» -نه بابا، چه حرفیه! ستاره‌ معذب‌تر از همیشه، نمی‌دانست چه باید بکند، اگر عمو او را می‌دید چه؟ اما، بخاطر رودربایستی که برایش ایجاد شد، چند دقیقه بعد خودش را روی صندلی جلو ماشین دید. باورش نمی‌شد به همین راحتی، پیشنهاد کیان را قبول کرده باشد. حال بدی سراغش آمد. احساس می‌کرد گناه‌نابخشودنی را مرتکب شده. چیزی در درونش در غلیان بود. با صدای کیان به خودش آمد. -چیزی شده عزیزم؟ حالت خوبه؟ کلمه عزیزم، حالش را بدتر کرد. پنجره را پایین کشید تا بهتر نفس بکشد. انگار آدم‌ها، همه اکسیژن موجود در هوا را بلعیده بودند و سهمی برای ستاره نمانده بود. کمی آب روی صورتش پاشید وبطری آب را یک نفس بالا کشید. کیان ماشین را روشن کرد و راه افتاد. ستاره داشت سریع فکر می‌کرد، آیا دادن آدرس خانه‌اش به او کار درستی بود یا نه؟ اگر ناراحت می‌شد چه؟ اگر در دلش او را اُمل خطاب می‌کرد چه؟ پس خط قرمزهایش چه؟ از ذهنش گذشت:"خدایا چه‌کار کنم؟" -دوست داری اینو؟ از آشفتگی افکارش در آمد. -کدوم؟ چیو می‌گی؟ -آهنگو می‌گم.دوست داری یا عوضش کنم؟ -نه.. خوبه. دوستش دارم. ممنون. -خب! حالا کجا بریم‌؟ می‌خوای یه‌کم بریم دور دور؟ -نه باید برم خونه. باشه یه‌بار دیگه. سعی کرد جمله آخر را با لبخند صمیمانه‌ای بگوید. -چشم. چشم خانم. الان کجا برم؟ -بپیچ چپ. صدای لرزش گوشی‌، تمام بدنش را لرزاند. با خودش فکر کرد، حتما عمو می‌خواهد دنبالش بیاید. سراسیمه گوشی را بیرون آورد. با دیدن پیام، نفس عمیقی کشید. یادش آمد جواب پیام قبلی فرشته را هم نداده. خواست جواب بدهد که فکری به ذهنش رسید. ✅کپی فقط با اجازه نویسنده ✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇 @tooba_banoo رسانه الهی 🕌 @mediumelahi