#داستان_واقعی....
#رمان_دختر_شینا
به یاد شهید
#حاج_ستار_ابراهیم_هژبر
#قسمت_پنجاه_وهفتم
💞چطور می توانستم با این سن ّ کم چرخ زندگی را بچرخانم و مادر چهارتا بچه باشم. خدایا دردم را به کی بگویم. ای خدا! کاش می شد کابوسی دیده باشم و از خواب بیدار شوم. کاش بروم دکتر، آزمایش بدهم و حامله نباشم. اما این تهوع، این خواب آلودگی، این خستگی برای چیست. دو سه ماهی را در برزخ گذراندم؛ شک بین حامله بودن و نبودن. وقتی شکمم بالا آمد. دیگر مطمئن شدم کاری از دستم برنمی آید.
توی همین اوضاع و احوال، جنگ شهرها بالا گرفت. دم به دقیقه مهدی را بغل می گرفتم. خدیجه و معصومه را صدا می زدم و می دویدیم زیر پله های در ورودی. با خودم فکر می کردم با این همه اضطراب و کار یعنی این بچه ماندنی است.
آن روز هم وضعیت قرمز شده بود. بچه ها را توی بغلم گرفته بودم و زیر پله ها نشسته بودیم. صدای ضد هوایی ها آن قدر زیاد بود که فکر می کردم هواپیماها بالای خانه ما هستند. مهدی ترسیده بود و یک ریز گریه می کرد. خدیجه و معصومه هم وقتی می دیدند مهدی گریه می کند، بغض می کردند و گریه شان می گرفت. نمی دانستم چطور بچه ها را ساکت کنم. کم مانده بود خودم هم بزنم زیر گریه. با بچه ها حرف می زدم. برایشان قصه می گفتم، بلکه حواسشان پرت شود، اما فایده ای نداشت. در همین وقت در باز شد و صمد وارد شد. بچه ها اول ترسیدند. مهدی از صمد غریبی می کرد. چسبیده بود به من و جیغ می کشید.
💞صمد؛ خدیجه و معصومه را بغل کرد و بوسید؛ اما هر کاری می کرد، مهدی بغلش نمی رفت. صدای ضد هوایی ها یک لحظه قطع نمی شد. صمد گفت: «چرا اینجا نشسته اید؟!»
گفتم: «مگر نمی بینی وضعیت قرمز است.»
با خنده گفت: «مثلاً آمده اید اینجا پناه گرفته اید؛ اتفاقاً اینجا خطرناک ترین جای خانه است. بروید توی حیاط بنشینید، از اینجا امن تر است.»
دست خدیجه و معصومه را گرفت و بردشان توی اتاق. من هم مهدی را برداشتم و دنبالش رفتم. کمی بعد وضعیت سفید شد. صمد دوشی گرفت. لباسی عوض کرد. چای خورد و رفت بیرون و یکی دو ساعت بعد با یکی از دوستانش با چند کیسه سیمان و چند نبشی آهن برگشت.
همان روز جلوی آشپزخانه، توی حیاط با دوستش برایمان یک سنگر ساختند. چند روز که پیش ما بود، همه اش توی سنگر بود و آن را تکمیل می کرد.
برایش یک استکان چای می بردم و جلوی در سنگر می نشستم. او کار می کرد و من نگاهش می کردم. یک بار گفت: «قدم! خوش به حال آن سالی که تابستان با هم، خانه خودمان را ساختیم. چی می شد باز همان وقت بود و ما تا آخر دنیا با آن دل خوشی زندگی می کردیم.»
گفتم: «مثل اینکه یادت رفته آن سال هم بعد از تابستان از پیشم رفتی.»
💞گفت: «یادم هست. ولی تابستانش که پیش هم بودیم، خیلی خوش گذشت. فکر کنم فقط آن موقع بود که این همه با هم بودیم.»
چایش را سر کشید و گفت: «جنگ که تمام بشود. یک ماشین می خرم و دور دنیا می گردانمت. با هم می رویم از این شهر به آن شهر.»
به خنده گفتم: «با این همه بچه.»
گفت: «نه، فقط من و تو. دوتایی.»
گفتم: «پس بچه ها را چه کار کنیم.»
گفت: «تا آن وقت بچه ها بزرگ شده اند. می گذاریمشان خانه. یا می گذاریمشان پیش شینا.» سرم را پایین انداختم و گفتم: «طفلی شینا. از این فکرها نکن. حالا حالا ها من و تو دونفری جایی نمی توانیم برویم. مثل اینکه یکی دیگر در راه است.»
استکان چای را گذاشت توی سینی و گفت: «چی می گویی؟!»
بعد نگاهی به شکمم انداخت و گفت: «کِی؟!»
گفتم: «سه ماهه ام.»
گفت: «مطمئنی؟!»
گفتم: « با خانم آقا ستار رفتیم دکتر. او هم حامله است. دکتر گفت هر دویتان یک روز زایمان می کنید.»
✍ادامه دارد.....
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #رمان #ستاره_سهیل #قسمت_پنجاه_وششم بعد از اینکه حسابی ستاره را خنداندند، از دانشکده
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
#رمان
#ستاره_سهیل
#قسمت_پنجاه_وهفتم
در حال و هوای افکار خودش بود که بیمقدمه گفت:
«کیان!»
کیان سرخوشانه گفت: «جان کیان!»
- من.. دوتا خیابون بالاتر، پیاده میشم.
صورتش کمی درهم کشیده شد، چند لحظه سکوت کرد، بعد نگاهش را از ستاره به جلویش برگرداند.
-بابا کیفمونو بهم نزن، خدا وکیلی! گفتم الان قبول کردی بریم یه جا، نوشیدنی چیزی بخوریم.
-باشه یه وقت دیگه که حسابی وقت داشته باشیم.
کیان آه بلندی کشید.
-حیف شد، ولی چشم. امر امر شماست، بانو!
لحنش را کمی صمیمیتر کرد.
-ممنونم.
پشت چراغ قرمز ایستاده بودند. نگاهش به پراید کناری افتاد؛ دختر بچهای حدودا پنجساله، سرش را به شیشه ماشین چسبانده بود و برای ستاره زبان در میآورد. دمغتر از آنی بود که بخواهد با شکلک جوابش را بدهد. مادرش انگار در حال تعریف کردن اتفاق خندهداری، برای پدرش بود. دستانش را مدام حرکت میداد و از شدت خنده به جلو خم میشد. پدرش هم طوری میخندید که شانههایش بالا پایین میپرید. در دلش حسرت یک خانواده را داشت.
-کیان؟
-برای بار دوم، جان کیان؟
خندهاش گرفت.
-شما چند نفرین؟
-چند نفریم؟ منظورت خواهر برادره؟
سرش را به شیشه تکیه داد.
-اوهوم.
-من خودمم، یکی! یه اما و اگری هم داره! مامانم که فوت کرد، بابام زن گرفت. دیگه با بابام نمیساختم، ازشون جدا شدم. یه دختر داره از زنش، ملیسا! خیلی دوستش دارم، خط قرمزمه. انگار خواهر خودمه. تازه ده سالش شده.
خنده تلخی کرد.
-خرجیمو میریزه تو کارتم، فکر کنم حق السکوته که کاری به کثافتکاریاش نداشته باشم.
-ببخشید، ناراحتت کردم.
-نه، بابا! خیالی نیست.
لبخندی زد و جمله آخرش را رو به چشمان قهوهای ستاره، بر زبان آورد.
از ماشین که پیاده شد. نفس راحتی کشید. فضای ماشین به قدری مسموم بود که دلش میخواست حال و هوایش عوض شود. با اینکه از برخورد با فرشته کمی دلهره داشت، اما حس میکرد در آن شرایط به وجود شخصی مثل او نیاز دارد. شمارهاش را گرفت. بعد از چند بوق کوتاه، صدای آرامش را شنید.
-سلام، ستاره جان! خوبی؟
-ببخشید خواب بودی؟
-نه بابا خواب کجا بود؟ عزیزم خوابیده.
-آهان! فکر کردم مسجدی، میخواستم بیام ببینمت. پس ببخشید مزاحمت شدم.
-الان، مسجدی؟
-بیرون مسجدم.
-همونجا بمون، الان راه میفتم، زیاد دور نیست.
-باشه، عزیز! منتظرتم.
کمی از مسجد فاصله گرفت، تا دوباره محل بحث حاج خانمهای مسجد نشود. مقنعهاش را کمی جلو کشید و دستانش را در جیب مانویش فرو برد و به قدم زدن ادامه داد، تا اینکه از انتهای کوچه خانم چادری را دید که روسری سوسنی رنگی پوشیده بود. نزدیکتر که شد، با لبخند به استقبالش رفت.
-سلام! ببخشید معطل شدی! بیا بریم بالا.
و بازهم ستاره، همراه با پیچکهای روی نردهها، بالا رفت و وارد کتابخانه شد.
با اینکه محیط بسیار سادهای بود، اما حال خوبی را به او منتقل میکرد.
فرشته دستش را گرفت و او را به اتاق خودش برد.
-چه خبرا؟ چی میخورین براتون بیارم خانم خانما؟ البته فقط دمنوش داریم.
-ممنون، همون دمنوشت عالیه.
- الان دم میکنم. بعد، میام پیشت کلی باهم اختلاط میکنیم. صدام چقدر بلنده الان میان در میزنن،اعتراض میکنن.
ستاره کولهاش را زیر سرش گذاشت و روی تخت دراز کشید. همانطور که منتظر فرشته بود، چشمانش گرم شد و خوابش برد.
با زنگ گوشی از خواب پرید.
-الو! سلام عموجون!
نگاهی به اطرافش انداخت، چند لحظهای طول کشید تا متوجه شد، کجاست.
-ببخشید عمو من پیش دوستمم، تو کتابخونه مسجد. نه خودم میام خونه. باشه. خداحافظ.
گردنش را کمی ماساژ داد.
-آخ! گردنم درد گرفت. فرشته، چرا پایین نشستی. ببخشید خوابم برد.
فرشته، پایین تخت روی زمین مشغول مطالعه بود. دستش را زیر چانهاش گذاشته بود و لبخند ملیحی به لب داشت.
-انگار خیلی خسته بودی! دلم نیومد بیدارت کنم. الان دمنوش میارم.
ستاره نگاهی به موهای دم اسبی و مشکی فرشته کرد. داشت با خودش فکر میکرد، چه چهره دوستداشتنی دارد. روی صورتش تمرکز کرد، نشانی از آرایش پیدا نکرد. اما طوری دوستداشتنی و ساده بود که احساس کرد اگر پسرهای کلاسشان او را ببیند،شاید عاشقش شوند.
دلش میخواست قیافه خودش را هم در آینه ببیند، میترسید آرایشش پاک شده باشد، اعتماد به نفسش به شدت در برابر فرشته پایین آمده بود.
-ممنون! خیلی خوابیدم؟
فرشته نگاهی روی ساعتش انداخت.
-اوم، نه زیاد. حدودا چهل و پنج دقیقه. بشین برات چایی بیارم.
فرشته سینی چای را همراه با بشقاب کوچک نانبرنجی جلویش گذاشت. سکوتی برقرار شده بود که ستاره را معذب میکرد. میدانست، دو دختر از دو دنیای متفاوت روبهروی هم قرار گرفتهاند و پیدا کردن حرف مشترکی بینشان کمی سخت بود.
✅کپی فقط با اجازه نویسنده
✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇
@tooba_banoo
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi