eitaa logo
رسانه الهی
398 دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
812 ویدیو
12 فایل
خدایا چنان کن سر انجامِ کار تو خشنود باشی و ما رستگار ارتباط با ما @Doostgharin
مشاهده در ایتا
دانلود
🔥 👣🔥 خداحافظ حنیف سریع تی شرت رو برداشتم و خداحافظی کردم ... قطعا اون دلش می خواست با همسرش تنها صحبت کنه ...  از اونجا که اومدم بیرون، از شدت خوشحالی مثل بچه ها بالا و پایین می پریدم و به اون تی شرت نگاه می کردم ... یکی از دور با تمسخر صدام زد ... هی استنلی، می بینم بالاخره دیوونه شدی ... و منم در حالی که می خندیدم بلند داد زدم ... آره یه دیوونه خوشحال ... . در حالی که اشک توی چشم هام حلقه زده بود؛ می خندیدم ... اصلا یادم نمی اومد آخرین بار که خندیده بودم یا حتی لبخند زده بودم کی بود ... . تمام شب به اون تی شرت نگاه می کردم ... برام مثل یه گنجینه طلا با ارزش بود ... . یک سال آخر هم مثل برق و باد گذشت ... روز آخر، بدجور بغض گلوم رو گرفته بود ... دلم می خواست منم مثل حنیف حبس ابد بودم و اونجا می موندم ... . بیرون از زندان، نه کسی رو داشتم که منتظرم باشه، نه جایی رو داشتم که برم ... بیرون همون جهنم همیشگی بود ... اما توی زندان یه دوست واقعی داشتم ... . پام رو از در گذاشتم بیرون ... ویل، برادر جاستین دم در ایستاده بود ... تنها چیزی که هرگز فکرش رو هم نمی کردم ...  بعد از 9 سال سر و کله اش پیدا شده بود... با ناراحتی، ژست خاصی گرفتم ... اومدم راهم رو بکشم برم که صدام زد ... همین که زنده از اونجا اومدی بیرون یعنی زبر و زرنگ تر از قبل شدی ... تا اینو گفت با مشت خوابوندم توی صورتش ... ... نویسنده: 🕌
رسانه الهی
💜🖇♥️🖇💜🖇💜 💜🖇💜🖇💜 ♥️🖇💜 💜 #دام_شیطان😈 #قسمت_سیزدهم 🎬 پدر و مادرم آن‌چه که دیده و شنیده بودند برای دکتر
💜🖇♥️🖇💜🖇💜 💜🖇💜🖇💜 ♥️🖇💜 💜 😈 🎬 پدرم خیلی زود یک روحانی پیدا کرده بود که کارش برای همین جن زدگی بود. بابام وقت گرفته بود که بریم پیش روحانیه. وقت رفتن ، هرکارذکردم نتونستم از جام بلند بشم, احساس می‌کردم دونفر دوطرفم را محکم گرفتن و به زمین دوختنم. می‌خواستم به بابا بگم که فلج شدم ناگاه صدای مردی از گلوم درآمد که این‌بار با لهجه‌ی ارمنی صحبت می‌کرد! طفلک پدر و مادرم خیلی ترسیده بودند... مادرم موند پیشم و بابا زنگ زد به آخونده که فامیلی‌ش موسوی بود و براش توضیح داد که چه اتفاقی افتاده... آقای موسوی یک سری اذکار و کارها گفته بود که انجام بدهیم. حالا دیگه خودمم خسته شده بودم ,گاهی یک درد تو بدنم میپیچید از پام می‌گرفت ، میومد تو دستم ،بعدش سرم ...همینطور می‌چرخید همه‌ی وجودم و درگیر می‌کرد. دوباره به یاد خدا افتادم. حالا می‌فهمیدم بیژن با ارتباط اجنه مرا جادو کرد و پام را به این محافل باز کرد حتی باعث شد ناخواسته با اجنه ارتباط برقرار کنم... ازخودم بدم میومد تصمیم گرفتم هرطور شده با این ارواح خبیث بجنگم... آقای موسوی گفته بود قرآن را ازش جدا نکنه,مدام دعا بخونه و نماز به جا بیاورد. چند بار سعی کردم وضو بگیرم اما یک نیرویی نمی‌ذاشت تا میخواستم آب رو روی دستم بریزم ,همون موقع دستام خشک می‌شد,انگار فلج می‌شدند مامان را صدا می‌زدم تا برام وضو بگیره روی سجاده که می‌نشستم ,به یک باره مهر غیب می‌شد سجاده خود به خود از زیر پام کشیده می‌شد... حالا می‌دونستم واقعاً اجنه احاطه‌ام کردند😰😱... مامان برام غذا می‌آورد,توغذا خورده شیشه می‌دیدم وخیلی چیزای دیگه... انگار می‌خواستن از من انتقام بگیرن... اما از هیچ کدام این اتفاقات با پدر و مادرم حرف نمی‌زدم,آخه غصه می‌خوردن. تو همین روزها بیژن زنگ زد گفت:چی شدی خانم خوشگلم؟چرا احوالی نمی‌گیری,زنگ زدم بهت تاریخ جشن را بگم... با عصبانیت داد زدم :گورت را گم کن ابلیس , شیطان کثیف... بیژن انگاری از برخوردم خبر داشت, خیلی ریلکس گفت:خانم کوچولو چه بخوای و چه نخوای اومدی توجمع ما ابلیسان, تو الان همسر یک شیطانی ……… و با صدای بلندی شروع کرد به خندیدن... عصبی تر شدم و گفتم :دیگه نمی‌خوام صدات را بشنوم.. بیژن:جشن دو روز دیگه‌ست,یعنی روز عاشورا,اگه بیای که با آغوش باز می پذیریمت و اگر نیای من دوستام را می‌فرستم پیشت تا جشن بگیرند😈 گفتم:تویک ابلیسی,من نمیام ,هرغلطی دوست داری بکن... اما نمی‌دانستم چه جهنم سوزانی در پیش دارم.. . . . امروز روز تاسوعا بود و علی رغم میل باطنی ام که دوست داشتم در عزاداری‌ها شرکت کنم,همان نیروی شیطانی نگذاشت درسوگ اربابم شرکت کنم😔 ,اما بابا رافرستادم اداره ی آگاهی و موضوع تهدید بیژن را گفتم که به اطلاع آن‌ها برساند قرارشد اگر باهام دوباره تماس گرفت ,اون‌ها رو درجریان بگذارم,اما من اصلاً تمایلی به صحبت کردن با این ابلیس آدم نما نداشتم,هرچه آدرس از بیژن داشتم دراختیار آن‌ها گذاشتم وتصمیم گرفته بودم هرچه زنگ زد جواب ندهم. از دم غروب ۱۳ تماس ازدست رفته از بیژن داشتم.... ... ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─
رسانه الهی
بسم الحبیب #قسمت_سیزدهم سلامی به زیبایی ترکیب تابستون و آهنگ جدید تابستونی! 🎙از اونجایی که خوانند
بسم الحبیب 🎵سلامی به همه ی طرفداران موسیقی در این قسمت قراره اثراتی که جسم انسان رو تحت تاثیر قرار میده بررسی کنیم. با گوشِ دل همراه ما باشید🙂 🔰ضعف اعصاب 〽️از بین رفتن تعادل بدن که منوط به مختل شدن تعادل و توازن بین دو سیستم اعصاب سمپاتیک و پاراسمپاتیکه منجر به پدیدآمدن ضعف اعصاب می‌شه. 👨‍⚕دکتر «آرنولد فریدمانی» پزشک بیمارستان نیویورک و رئیس کلینیک سردرد، با کمک دستگاه‌های الکترونی تعیین امواج مغز و تجربیاتی که بدست آورده ثابت کرده که یکی از عوامل مهم خستگی‌های روحی و فکری و سردردهای عصبی، گوش دادن به موسیقی رادیوست مخصوصاً برای کسانی که به موسیقی اون دقّت و توجّه می‌کنن. 🔍شورای ملّی تحقیقات کانادا هم نتایجی از تحقیقاتش اعلام کرده که قابل توجّه هست: صدای موسیقی، هر قدر هم که ضعیف باشه، آشفتگی فوق‌العاده شدیدی تو کار مغز ایجاد می‌کنه، صدای ملایم موسیقی حتّی در موقع خواب دشمن سلامته. خطرناک‌ترین و بدترین عذاب برای کسی که به خواب رفته، صدای آهسته موسیقی درحال پخشه. ⬇️⬇️⬇️⬇️ و این دقیقا همان کاریه که ما به اشتباه فکر می کردیم آرامش بخشه! باتوجه به این‌که ضعیف شدن اعصاب مشکلات دیگه ای هم به وجود میاره، 👂 پس بهتره بیشتر مراقب گوش هامون باشیم👋🏻 🕌
رسانه الهی
#رمان_راز_درخت_کاج... 🌲🍃 #قسمت_سیزدهم از خانم کچویی شنیدم که امام جمعه شاهین شهر، زینب را میشناسد و
...🌲🍃 من تنها فرزند مادرم بودم که او با نذر و نیاز و دعا و التماس از امام حسین(ع) گرفته بود. مادرم، تاج ماه طالب نژاد در آبادان زندگی می کرد. وقتی خیلی جوان بود و من در شکمش بودم، شوهرش را از دست داد. او زن جوانی بود که کس و کار درستی هم نداشت و یک دختر بدون پدر هم روی دستش مانده بود. برای همین مدتی بعد از مرگ پدرم با مردی به نام درویش قشقایی ازدواج کرد. درویش قبلا زن و دو پسر داشت، اما پسرهایش در اثر مریضی از دنیا رفتند و زنش هم از غصه مرگ پسرهایش به روستای خودشان که دور از آبادان بود برگشت. درویش که نمی توانم به او نابابایی بگویم آمد و مادرم را گرفت. درویش مرد خیلی خوبی بود و واقعا در حق من پدری کرد. مادرم بعد از ازدواج مجددش، یک بار دیگر باردار شد، اما بچه اش سقط شد و او همچنان در حسرت داشتن فرزندان دیگری ماند. یادم هست که وقتی بچه بودم، همیشه دهه ی اول محرم در خانه روضه داشتیم، یک خانه ی دو اتاقه ی شرکتی در جمشید آباد آبادان داشتیم. من که خیلی کوچک بودم، در خانه همسایه ها می رفتم و از آنها می خواستم که برای به خانه ی ما بیایند. من نذر امام حسین(ع) بودم، و مادرم تمام محرم و صفر لباس سیاه می پوشید. مادرم در همان دهه ی اول برای سلامتی من آش نذری درست میکرد و به در و همسایه می داد او همیشه دلهره سلامتی من را داشت و شدیدا به من وابسته بود. مادرم عاشق بچه بود و دلش می خواست بچه های زیادی داشته باشد، اما خدا همین یک اولاد را بیشتر به او نداد، تازه آن هم با نذر و آقا امام حسین(ع). من از بچگی عاشق و دلداده امام حسین (ع) و حضرت زینب(س) بودم. زندگی ام از پیش از تولد با آنها گره خورده بود، انگار دنیا آمدنم، نفس کشیدنم همه به امام حسین(ع) و بند بود. پنج ساله بودم که برای اولین بار همراه مادرم، قاچاقی و بدون پاسپورت از شلمچه به کربلا رفتیم. مادرم نذر کرده بود که اگر سلامت به دنیا بیایم مرا به کربلا ببرد. اما تا پنج سالگی نتوانست نذرش را ادا کند. مادرم از سفر کربلا دو قصد داشت، یکی ادای دینش و قصد دیگرش این بو د که با از امام حسین(ع) اولاد دیگر طلب کند. تمام آن سفر و صحنه هد را به یاد دارم. مثل این بود که به همه ی کس و کارم رسیده باشم. توی شلوغی و جمعیت حرم، خودم را رها می کردم. چند تا مرد توی حرم نشسته بودند و قرآن می خواندند. مادرم یک لحظه متوجه شد که من زیر دست و پای مردم افتاده ام و نزدیک است که خفه بشوم ، بلند فریاد زد یا امام حسین(ع) من آمده ام بچه ازت بگیرم، تو کبری راهم که خودت به من بخشیده ای ، میخواهی از من پس بگیری؟ مردهای قرآن خوان بلند شدند و من را از میان جمعیت بالا کشیدند. توی همه ی مدت سفر عبای عربی سرم بود. .... 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
#رمان_دختر_شینا #قسمت_سیزدهم 🌹به یاد شهید حاج #ستار_ابراهیم_هژبر دویدم توی باغچه🏃🌾🎋 زیر همان در
🌹به یاد شهیدحاج فصل دوم 💞بچه های روستا با داد و هوار و شادی به طرف ماشین می دویدند عده ای هم پشت ماشین سوار شده بودند. از صدای پاهای بچه ها و بالا و پایین پریدنشان، ماشین تکان تکان می خورد. انگار تمام بچه های روستا ریخته بودند آن پشت. برادرم دلش برای ماشین تازه اش می سوخت. می گفت: «الان کف ماشین پایین می آید.» خانه صمد چند کوچه با ما فاصله داشت. 🌸شیرین جان که متوجه نشده بود من کی سوار ماشین شده ام، سراسیمه دنبالم آمد. همان طور که قربان صدقه ام می رفت، از ماشین پیاده ام کرد و خودش با سلام و صلوات از زیر قرآن ردم کرد. از پدرم خبری نبود. هر چند توی روستا رسم نیست پدر عروس در مراسم عروسی دخترش شرکت کند، اما دلم می خواست در آن لحظاتِ آخر پدرم را ببینم. به کمک زن برادرم، خدیجه، سوار ماشین شدم. در حالی که من و شیرین جان یک ریز گریه می کردیم و نمی خواستیم از هم جدا شویم. خدیجه هم وقتی گریه های من و مادرم را دید، شروع کرد به گریه کردن. بالاخره ماشین راه افتاد و من شیرین جان از هم جدا شدیم. تا خانه صمد من گریه می کردم و خدیجه گریه می کرد. وقتی رسیدیم، فامیل های داماد که منتظرمان بودند، به طرف ماشین آمدند. در را باز کردند و دستم را گرفتند تا پیاده شوم. بوی دود اسپند کوچه را پر کرده بود. 💞مردم صلوات می فرستادند. یکی از مردهای فامیل، که صدای خوبی داشت، تصنیف های قشنگی درباره حضرت محمد(ص) می خواند و همه صلوات می فرستادند. صمد رفته بود روی پشت بام و به همراه ساقدوش هایش انار و قند و نبات توی کوچه پرت می کرد. هر لحظه منتظر بودم نبات یا اناری روی سرم بیفتد، اما صمد دلش نیامده بود به طرفم چیزی پرتاب کند. مراسم عروسی با ناهار دادن به مهمان ها ادامه پیدا کرد. عصر مهمان ها به خانه هایشان برگشتند. نزدیکان ماندند و مشغول تهیه شام شدند. دو روز اول، من و صمد از خجالت از اتاق بیرون نیامدیم. مادر صمد صبحانه و ناهار و شام را توی سینی می گذاشت. صمد را صدا می زد و می گفت: «غذا پشت در است.» ما کشیک می دادیم، وقتی مطمئن می شدیم کسی آن طرف ها نیست، سینی را برمی داشتیم و غذا را می خوردیم. رسم بود شب دوم، خانواده داماد به دیدن خانواده عروس می رفتند. از عصر آن روز آرام و قرار نداشتم. لباس هایم را پوشیده بودم و گوشه اتاق آماده نشسته بودم. می خواستم همه بدانند چقدر دلم برای پدر و مادرم تنگ شده و این قدر طولش ندهند. بالاخره شام را خوردیم و آماده رفتن شدیم. داشتم بال درمی آوردم. دلم می خواست تندترازهمه بدوم تازودتربرسم 💞به همین خاطر هی جلو می افتادم. صمد دنبالم می آمد و چادرم را می کشید. وقتی به خانه پدرم رسیدیم، سر پایم بند نبودم. پدرم را که دیدم، خودم را توی بغلش انداختم و مثل همیشه شروع کردم به بوسیدنش. اول چشم راست، بعد چشم چپ، گونه راست و چپش، نوک بینی اش، حتی گوش هایش را هم بوسیدم. شیرین جان گوشه ای ایستاده بود و اشک می ریخت و زیر لب می گفت: «الهی خدا امیدت را ناامید نکند، دختر قشنگم.» خانواده صمد با تعجب نگاهم می کردند. آخر توی قایش هیچ دختری روی این را نداشت این طور جلوی همه پدرش را ببوسد. چند ساعت که در خانه پدرم بودم، احساس دیگری داشتم. حس می کردم تازه به دنیا آمده ام. کمی پیشِ پدرم می نشستم. دست هایش را می گرفتم و آن ها را یا روی چشمم می گذاشتم، یا می بوسیدم. گاهی می رفتم و کنار شیرین جان می نشستم. او را بغل می کردم و قربان صدقه اش می رفتم. عاقبت وقت رفتن فرا رسید. دل کندن از پدر و مادرم خیلی سخت بود. تا جلوی در، ده بار رفتم و برگشتم. مرتب پدرم را می بوسیدم و به مادرم سفارشش را می کردم: «شیرین جان! مواظب حاج آقایم باش. حاج آقایم را به تو سپردم. اول خدا، بعد تو و حاج آقا.» توی راه برعکس موقع آمدن آهسته راه می رفتم. ریزریز قدم برمی داشتم و فاصله ام با بقیه زیاد شده بود. دور از چشم دیگران گریه می کردم ✍ ادامه دارد... نویسنده، 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
#رمان_مسیحا #قسمت_سیزدهم ﷽ ایلیا: نماز که خواندیم. در گوش میثم گفتم:بیخیال این بچه جوابی نداد. موقع
﷽ ایلیا: به حسینیه که رسیدیم، با میثم رفتیم سراغ نقشه برداری پروژه اما سید از همانجا با چندنفر از بسیجی ها رفتند روستای پایینی برای کمک. فکرمیکردم میثم دیگر کاری به کار سعید ندارد اما چهار روز بعد حدودا ساعت سه شب کل حسینیه با فریادهای سعید بهم ریخت صورتش مثل گچ سفید شده بود. همه سردرگم و عصبانی دنبال دلیل داد و فریادهایش بودیم که دیدم میثم با خونسردی لبخندزنان وارد شد. سعید دستش را سمت او کشید و رو به سید گفت:کار خود مارموزشه ببین چطور میخ...😬 میثم شانه ای بالا انداخت و گفت: چرا تهمت میزنی...😒 سعید که صورتش از خشم قرمز شده بود و رگ گردنش بیرون زده بود، گفت: از اول اردو اینا دارن اذیتم میکنن هی هیچی بهشون نمیگی.... 😤 سید طاها سعی کرد آرامش کند و گفت: حالا که طوریت نشده... ✋ سعید صدایش را تاجایی که میتوانست بالا برد:سید!!! چی چیو طوری نشده نزدیک بود... 😠 یکدفعه میثم به طعنه گفت: نزدیک بود کار دست خودش بده😂 سعید پرید سمتش باهم گلاویز شدند. رفتم جلو جدایشان کردم و میثم را بردم بیرون. پرسیدم: +چیکار کردی؟ 😐 -ادبش کردم😏 +چطوری؟🤔 -رفته بود ادای این بسیجیا رو دربیاره نصفه شبی نماز شب بخونه تو تاریکی،  منم با یه ملافه سفید از طرف بیابون دویدم سمتش و صداهای وحشتناک از گوشیم پخش کردم. زهره ترک شد. عین زنا جیغ میکشید🤣 +الان تو خیلی مردی مثلا؟ 🙄 -بذار دو روز بگذره بعد ادا آدم حسابیا رو دربیار ایلیا صورتم را از او برگرداندم و رفتم داخل. دیدم سعید وسایلش را جمع میکند و آرام اشک هایش را پاک میکند. شده بود سوژه خنده همه. کار آسانی نبود اما یک آن رفتم جلو و ساکش را از دستش گرفتم. با صدای بلند گفتم: تقصیر من بود، غلط کردم. تو بمون ما برمیگردیم. همه هاج و واج مانده بودند. کوله ام را بستم و رو به میثم گفتم: میای یا می مونی؟ بی آنکه چیزی بگوید آمد دنبالم. رسیدیم سر جاده که گفت: بیخیال ساعت چهار صبح... با عصبانیت نگاهش کردم ساکت شد. کمی بعد پرسید: پس پروژه ات چی؟ جوابش را ندادم. نیم ساعت نگذشته بود که سید با ماشین آمد دنبالمان. تک بوقی زد و سرش را بیرون آورد: کرمانشاه-تهران، خط یک نبود؟ رفتم سوار شدم. میثم هم دنبالم راه افتاد. نماز صبح  در جاده بودیم. سید زد کنار با قبله نما جهت را نشان داد و خودش ایستاد به نماز. روی خاکی کنار جاده ماهم نمازمان را خواندیم. فکرش را هم نمیکردم این کار را بکند اما زنگ زد  به استاد گفت: برای کار مهمی ما را فرستاده تهران و اگر اجازه بدهد دو هفته دیگر برمیگردیم سرپروژه... به قلم سین کاف غفاری رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
#رمان_مذهبی_از_جهنم_تا_بهشت #قسمت_سیزدهم داشتم بال در می‌آوردم. — الهی من قربون داداش گلم بشم. بغ
_ چرا اینجوری نگاه میکنی؟ یه دفعه امیرعلی بغلم کرد و گفت: _ از مشهد تا حالا خیلی تغییر کردی حانیه. امیدوارم تغییراتت پایدار باشه. بعد هم اروم منو از بغلش جدا کرد و سرشو به شیشه ماشین تکیه داد. مامان اینا هنوز هم مشغول صحبت بودن ولی چون شیشه ها پایین بود و صدای باد می‌اومد. نه اونا حرفای مارو میشنیدن و نه ما. بعد از چند دقیقه امیرعلی رو صدا کردم. _ داداشی با لبخند برگشت به سمتم و گفت:_ جونم؟ _ راستش از وقتی از مشهد برگشتیم درگیرم. با حس آرامشی که زیارت بهم داد و حرفای عمو. با برخوردایی که از مادر جون و خاله اینا و کلا همکلاسیای مذهبیم دیدم و برخوردای فاطمه و زهراسادات اینا و حتی تو. و حالا با دیدن این شهیدی که با وجود این همه آرزو رفته تا نمیدونم مدافع کی بشه. _ ابجی جونم شهید مشلب رفتن تا مدافع حرم بانویی بشن که صبر و شهامت و ایستادگی‌شون زبون زد همه عالمه. یه سری آدم از خدا بی خبر به اسم دین اسلام دارن به قصد تخریب حرم بی بی زینب میرن و حالا جوونای ایرانی، لبنانی ، افغانی و... میرن تا دفاع کنند. _ اره اینارو میدونم بعضی اوقات بی بی سی رو نگاه میکردیم. امیرعلی یه پوزخند زد و بعد زود جمعش کرد و ادامه داد: بعدشم وقتی خودت تجربه کردی اون آرامش رو، اون حس خوب رو، چرا به حرفای عمو فکر میکنی اصلا؟ _ نمیدونم. بلاخره من ده یازده سال، داشتم حرفاش می‌شنیدم. همون روزی شش،هفت ساعتی هم که پیشش بودم بالاخره حرفاش تاثیر میذاشتن...... . رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_سیزدهم #بخش_دوم ❀✿ میخندم و یڪ خیار نصفھ ڪھ درظرف سالاد بود برمیدا
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ پاڪت چیپس را باز و بہ مادرم تعارف میڪنم. دهنش را ڪج و ڪولہ میڪند و میگوید: اینا همش سرطانہ! بازبان نمڪ دورلبم را پاڪ میڪنم _ اوممم! یہ سرطان خوشمزه! _ اگہ جواب ندے نمیگن لالے مادر! میخندم و به درون پاکت نگاه میڪنم. نصفش فقط با هوا پر بود! ڪلاهبردارا! مادرم عینڪش را روے بینے جا بہ جا میڪند و ڪتاب آشپزے مقابلش را ورق مے زند، حوصلہ اش ڪہ سرمے رود ڪتاب مے خواند! باهر موضوعي! اما پدرم بیشتر بہ اخبار دیدن و جدول حل ڪردن، علاقہ دارد... ومن عنصر مشترڪ میان این دو نازنین خداروشڪر فقط بہ خوردن و خوابیدن انس دارم! نمیدانم شاید سر راهے بودم! عینڪش را روے ڪتاب میگذارد و بے هوا مے پرسد: محیا؟! _ بعلہ!؟ _ این پسرخالت بود... چیپسے ڪہ بہ طرف دهانم برده بودم، دوباره داخل پاڪت میندازم... من_ ڪدوم پسرخالہ؟! _ همین پسر خالہ فریبا ... _ خو؟ _ پسره خوبیہ نہ؟ _ بسم الله! چطو؟ _ هیچے هیچے! دوباره عینڪش را مے زند و سرش داخل ڪتاب مے رود! براے فرار از سوالات بودارش بہ طرف اتاقم مے روم. "مامان هم دلش خوشہ ها! معلوم نیست چے تو سرش! پوف...!!" روے تخت ولو مے شوم و پاڪت را روے سینہ ام میگذارم. فڪرم حسابے مشغول حرفهاے میتراست! " اون عقب مونده هم خوب حرفے زدا! اگر...اگر بتونم خوب درس بخونم... خوب ڪنڪور بدم!.... اگر...اگر ...واے ینے میشہ؟!" غلت مے زنم و مشغول بازے با پرزهاے پتوے گلبافت روے تختم مے شوم. پاڪت چپہ مے شود و محتویاتش روے پتو مے ریزد. اهمیتے نمیدم و سعے میڪنم تمرڪز ڪنم! مشڪل اساسے من حاج رضاست! " عمراّ بزاره برے محیا! زهے خیال باطل ! امم..شایدم اگر رتبه ے خوبے بیارم، دیگہ نتونہ چیزے بگہ! چراباید مانع موفقیتاے من بشه؟!" این انصافہ؟!" پلڪ هایم راروے هم فشار میدهم و اخم غلیظے بین ابروهایم گره مے زنم. " پس محمد مهدے چے؟! من بهش عادت ڪردم!" روے تخت مینشینم و بہ موهاے بلندم چنگ میزنم و سرم را بین دستانم میگیرم." اون سن باباتو داره! میفهمی؟! درضمن! این تویے ڪہ دارے بهش فڪر میڪنے وگرنہ براے اون یہ جوجہ تخس لجبازے! " ازتخت پایین مے آیم و مقابل آینہ روے در ڪمدم مے ایستم. انگشت اشاره ام را براے تصویرم بالا مے آورم و محڪم میگویم: ڪلہ پوڪ! خوب مختو ڪار بنداز! یامحمدمهدے یا آزادے! فهمیدے؟!" بہ چشمان ڪشیده و مردمڪ براقم خیره مے شوم! شاید هم نہ! چرا یا...شاید هردو باهم بشود! پوزخندے مے زنم و جواب خودم رامیدهم: خل شدے؟! یعنے توقع دارے باهاش ازدواج کنے؟! خداشفات بده!" انگشتم را پایین مے آورم: خب چیه مگہ! تحصیل ڪرده نیست ڪہ هست! خوش تیپ نیست ڪہ هست! خوش اخلاق و مذهبے ام هست! حالا یه ڪوچولو زیادے بزرگ تر ازمنہ!" و...و..." زنم داشتہ!" " شاید بتونم باازدواج بااون هم بہ مرد مورد علاقم برسم هم بہ آزادے...بہ درس و دانشگاه و هرچے دلم میخواد!" پشتم رابہ آینہ میڪنم" این چہ فڪریه!؟ خدایاڪمڪ! اون بیچاره فقط بہ دید یہ شاگرد بهم نگاه میڪنہ، اون وقت من!"...خیلے پررو شدے دختر! " گیج و گنگ بہ طرف ڪیفم مے روم و تلفن همراهم رااز داخلش بیرون مے آورم. شاید یه ڪم صحبت ڪردن بامیتراحالم رابهتر ڪند. ❀✿ با اشتها چنگالم را در ظرف سالاد فرو میبرم و مقدار زیادے ڪاهو وسس داخل دهانم میچپانم. پدرم زیرچشمے نگاهم میڪند و خنده اش میگیرد. مادرم هم هرازگاهے لبخند معنادار تقدیمم میڪند. بے تفاوت تڪہ ے آخرمرغم را دردهانم میگذارم و میگویم: عالے بود شام! بازم هست؟! حاج رضا_ بسہ دختر میترڪے! _ یڪوچولو! قد نخود! خواهش! مامان ظرفم را میگیرد و جلوے خودش میگذارد. بااعتراض میگویم: خب چرا گذاشتے جلوت؟! پدرم باخونسردے لبخند میزند و جواب میدهد: باباجون دودیقہ بادقت بہ حرفاے مادرت گوش ڪن! ❀✿ 💟 نویسنــــــده: ❀✿ 👈 ڪپے تنها با ذڪر مورد رضایت است👉 ❀✿ رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹 رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_چهاردهم #بخش_اول ❀✿ پاڪت چیپس را باز و بہ مادرم تعارف میڪنم. دهنش
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ دودستم رازیر چانہ ام میگذارم و میگویم: بعلہ! بفرما! مادرم دور لبش را بادستمال تمیز میڪند و بے مقدمہ میگوید: حسام باخالہ فریبا حرف زده گفتہ بریم خواستگارے محیا! دهانم باز مے شود. _ چیڪا ڪرده؟! _ هیچے! سرش خورده بہ یجا گفتہ میخوام بریم خواستگارے! بہ پشتیےصندلے تڪیہ میدهم _ اون وقت خالہ فریبام خوشال شده زنگ زده بہ شما؛ آره؟ _ باهوش شدے دخترم! _ بعد ببخشید شما چے گفتید؟! _ گفتم با باباش حرف میزنم! نگاهم سریع روے چهره ے شڪفتہ از لبخند ڪج پدرم مے چرخد... _ بابا شما چے گفتید؟؟؟! پدرم یڪ لیوان دوغ براے خودش میریزد و شمرده شمرده جواب میدهد: _ حسام جوون بدے نیس! پسرخالتہ! ازبچگے میشناسیمش...لیسانس گرفتہ و سرڪار مشغولہ! سربہ زیره...بہ مام میخوره! چے باید میگفتم بنظرت دختر؟! حرصم میگیرد.دندانهایم راروے هم فشار میدهم و ازجا بلند مے شوم. _ یعنے این وسط نظر من مهم نیست؟! چشمان گیرا و جذاب پدرم میخندد _ چرا عزیزم هست! براے همین داریم برات میگیم...ما موافقت ڪردیم توچرا میگے نہ؟! محڪم و بلند میگویم: نہ نہ نہ نہ! همین! مادرم باتعجب مے پرسد: وا خب یه بار بگے ام میفهمیم! بعدم این پسره چشہ؟! _ چش نه، دماغہ! خوشم نمیاد ازش! مامان_ خوشت نمیاد؟! چطو تا دیروز داداش حسامت بود!!! فڪرے بہ ذهنم مے زند! خودش جواب دستم داد! قیافہ اے حق بہ جانب بہ خودم میگیرم و آرام میگویم: بلہ! ...هنوزم میگم! چطورے بہ ڪسے ڪہ بهش میگفتم داداش و هم بازیم بوده، الان بہ دید خواستگار نگاه ڪنم؟! مادرم خودش را لوس میڪند و چندبار پشت هم پلڪ میزند و میگوید: اینجورے نگاش ڪن! واقعا خانواده ے سرخوشے دارم ها! صندلے ام را سر جایش هل میدهم و دوباره تاڪید میڪنم: نہ نہ نہ! همین ڪہ گفتم! بگید محیا رد ڪرد! ❀✿ دراتاق را پشت سرم مے بندم و ڪولہ پشتے ام راروے تختش میگذارم. بوے ادڪلن تلخ درڪل فضا پیچیده. یڪ عڪس بزرگ سیاه و سفید بالاے تختش دیوار ڪوب شده! ازداخل ڪولہ پشتے ام یڪ تونیڪ با روسرے بیرون مے آورم .تونیڪ را تن و روسرے را با سلیقہ سرم میڪنم. مقدارے از موهاے عسلے ام را هم یڪ طرف روے یڪے از چشمانم مے ریزم. ڪمے بہ لبهایم ماتیڪ مے زنم و از اتاق بیرون مے روم. پشت درمنتظر ایستاده. بادیدنش میترسم و دستم راروے قلبم مے گذارم. با خنده میگوید: دختر اینقد لفتش دادے ڪم مونده بود بیام تو! حالت خوبہ؟! _ بلہ ببخشید! پشتش رابہ من میڪند و بہ سمت اتاق مطالعہ مے رود. امروز دل را بہ دریا زده ام! میخواهم از همسر سابقش بپرسم. فوقش عصبے مے شود و یڪ چیز سنگین بارم میڪند... لبهایم راروے هم فشار میدهم و وارد اتاق مے شوم. اما خبرے از او نیست. گنگ وسط اتاق مے ایستم ڪہ یڪ دفعہ پرده ے بلند و شیرے رنگ پنجره ے سرتاسرے اتاق تڪانے مے خورد و صداے محمدمهدے شنیده مے شود: بیا تو ایوون! پس ایوان هم دارد! لبخند مے زنم و بہ ایوان مے روم. میز ڪوچڪ و دوصندلے و دوفنجان قهوه! تشڪر میڪنم و ڪنارش مینشینم." اوایل مقابلش مے نشستم ولے الان..." فنجان را ڪنار دستم میگذارد و میگوید: بخور سرد نشہ! لبخند مے زنم و ڪمے قهوه را مزه مزه مے ڪنم. شاید الان بهترین فرصت است تا گپ بزنیم! مستقیم و خیره نگاهش میڪنم. متوجه مے شد و میپرسد: جان؟ چے شده؟ _ یہ سوال بپرسم؟! _ دوتا بپرس! _ محمدمهدے توخیلے راجع به خانواده ے من پرسیدے ولے خودت... بین حرفم میپرد: وایسا وایسا...فهمیدم میخواے چے بگے...راجع به زنمہ؟ چشمانم را مظلوم میڪنم _ اوهوم! صاف مینشیند و بہ روبہ رو خیره مے شود _ خب راستش...راستش شیدا خیلے شڪاڪ بود!...خیلے اذیتم میڪرد.... زندگے ما فقط سہ سال دووم آورد!...بہ رفت و آمدهام....شاگردام...بہ همہ چیز گیر میداد! حتے یه مدت نمیذاشت ادڪلن بزنم! میگفت ڪجا میخواے برے ڪہ دارے عطر مے زنے! شاخ درمے آورم! زن دیوانہ! مرد بہ این خوبے! باچشمهاے گرد بہ لبهایش چشم مےدوزم ڪہ حرفش راقطع میڪند. _ شاید بعدا بیشتر راجبش صحبت ڪنم! حق بده ڪہ اذیت شم بایاد آوریش! بہ خوبے بہ او حق مے دهم و دیگر اصرارے نمے ڪنم. ❀✿ ازتاڪسے پیاده مے شوم و سمت ڪوچہ مان مے روم ڪہ همان موقع پدرم سرمے رسد و موهاے آشفتہ و آرایش نہ چندان زیادم را مے بیند. ❀✿ 💟 نویسنــــــده: ❀ 👈 ڪپے تنها با ذڪر مورد رضایت است👉 ❀✿ رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹 رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
#رمان #ستاره_سهیل #قسمت_سیزدهم دلسا که انگار مخاطبی جز کیان نداشت، گفت: «آقا کیان! نگران نباشین. ما
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ -میام عمو جون! نگران نباش. -تا ۱۲ خونه باشی‌ها! -آخه عمو..! - آخه نداره، ماشین داری یا بیام دنبالت؟ - دوستم ماشین داره، میام خودم. -منتظرتم عمو، خداحافظ. وقتی ستاره برگشت، کیان هنوز روی نیمکت نشسته بود. یک‌دستش را زیر چانه‌اش قرار داده بود و پایش را ریتمیک تکان می‌داد، انگار که داشت ترانه‌ای را زیر لب زمزمه می‌کرد. با دیدن ستاره، از جا بلند شد و در حالی که لبه کتش را صاف می‌کرد، جلو آمد. نگاه پرسشگرانه‌ای به ستاره کرد. جواب گرفت: ‌-فعلا بخیر گذشت، ولی باید زود برگردم خونه. کیان نفس راحتی کشید و با لبخندی صمیمانه گفت: «خب پس بریم» ستاره به طرف کیفش رفت تا آن را بردارد، کیان پیش‌دستی کرد. -اجازه بدین من بیارم. ستاره با لبخند کمرنگی تشکر کرد. همان‌طور که از مسیر سنگفرش‌شده‌ای که انبوه درختان بید احاطه‌اش کرده بود می‌گذشتند، کیان با تردید پرسید: «ببخشید! من می‌تونم ستاره صدات بزنم؟» ستاره دوشادوش کیان قدم می‌زد، صورتش را به‌طرف او چرخاند. به چشمانش خیره شد و به‌معنای" بله" چشمانش را با آرام روی‌هم گذاشت. کیان احساس کرد در برابر لطفی که در حقش شده، تنها اجازه‌ی لبخند زدن دارد. نزدیک میزها که رسیدند، صدای به‌هم خوردن قاشق و چنگال به گوششان رسید. کیان کمی جلوتر رفت. صندلی کنار مینو را عقب کشید تا ستاره بنشیند. مینو که تازه گوشی‌اش را کنار گذاشته بود، با ناراحتی پرسید: «بهتر شدی ستاره؟ الهی بمیرم برات! این دلسای عوضی دیگه زده به سیم آخر. بیا یه چیزی بخور.» -ولش کن حالم ازش بهم می‌خوره . کیان دستی به موهای بالا زده‌اش کشید. با ژستی خاص گفت: « می‌گم زودتر براتون غذا بیارن، که سریع برین خونه و داستان نشه .» ستاره سرش را پایین انداخت. کمی صدایش را نازک کرد. -ببخشید واقعاً! امشب برنامتون خراب شد. چیزی در دل کیان، قلقلکش داد. کمی جلوتر رفت، به طوری که مینو صدایش را نشنود، نزدیک گوش ستاره گفت: «فدای سرت جانم! چکار کنم که امشب دلم خرابت شد.» و بعد درحالی‌که می‌گفت: «مراقب خودت باش»، به‌طرف یک گارسون که پیش‌بند سفیدی پوشیده بود، رفت میز ستاره و مینو را نشان داد و سفارشات لازم را کرد. چند دقیقه بعد، گارسون میزشان را با غذاهای متنوع و انواع دسرها پر کرد. مینو درحالی‌که داشت چنگالش را داخل ظرف سالاد فرومی‌کرد، گفت: «این هویج چرا دم به تله نمی‌ده؟» چنگال را انداخت و با دست هویج را در دهانش انداخت. -عاشق صدای کریچ کریچ هویجم..اوووم... ستاره بالاخره خنده‌اش گرفت. -اتفاقاً بهت میاد، فقط دو تا گوش دراز کم داری. هر دو از ته دل خندیدند. ستاره قاشقش را روی میز رها کرد. هنوز مقداری از رولت و برنج در بشقابش باقی مانده بود. مینو با دهان پر گفت: «بخور، بابا..» لقمه‌اش را به‌سختی فرو برد. -همین؟ سیر شدی؟ ستاره اوهومی کرد. -نگرانم. باید زودتر برگردم. تو که نمی‌دونی تو دلم چی می‌گذره. بغضی گلویش را گرفت. نم اشکی در چشمان قهوه‌ای‌اش برق زد. از طرفی نمی‌خواست درباره خانواده‌اش حرف بزند از طرف دیگر، اتفاقات چند ساعت گذشته، کاسه صبرش را پر کرده بود. طوری که با کوچکترین اشاره، نم اشکانش تبدیل به سیل ویرانگری می‌شد. - بی‌خیال، بابا! این یارو رو خیلی جدیش گرفتی‌ها. حالا یه چیزی پَروند. یعنی فکر می‌کنی این حرف‌ها نظر کیانو نسبت به تو تغییر می‌ده؟ مینو این جمله را گفت و بعد موشکافانه به حالت صورت ستاره که درهم رفته بود خیره شد. :ف.سادات{طوبی} ❌❌کپی به هر نحو ممنوع! در صورت ضرورت به آیدی نویسنده پیام دهید👇 @tooba_banoo رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_سیزدهم 💠 شاید اگر این پیام را جایی غیر از مقام #امام_حسن (علیه‌السلام) خو
✍️ 💠 بدن بی‌سر مردان در هر گوشه رها شده و دختران و زنان جوان را کنار دیوار جمع کرده بودند. اما عدنان مرا برای خودش می‌خواست که جسم تقریباً بی‌جانم را تا کنار اتومبیلش کشید و همین که یقه‌ام را رها کرد، روی زمین افتادم. گونه‌ام به خاک گرم کوچه بود و از همان روی زمین به پیکرهای بی‌سر شهر ناامیدانه نگاه می‌کردم که دوباره سرم آتش گرفت. 💠 دوباره به موهایم چنگ انداخت و از روی زمین بلندم کرد و دیگر نفسی برای ناله نداشتم که از شدت درد، چشمانم در هم کشیده شد و او بر سرم فریاد زد :«چشماتو وا کن! ببین! بهت قول داده بودم سر پسرعموت رو برات بیارم!» پلک‌هایم را به سختی از هم گشودم و صورت حیدر را مقابل صورتم دیدم در حالی که رگ‌های گردنش بریده و چشمانش برای همیشه بسته بود که تمام تنم رعشه گرفت. 💠 عدنان با یک دست موهای مرا می‌کشید تا سرم را بالا نگه دارد و پنجه‌های دست دیگرش به موهای حیدر بود تا سر بریده‌اش را مقابل نگاهم نگه دارد و زجرم دهد و من همه بدنم می‌لرزید. در لحظاتی که روح از بدنم رفته بود، فقط حیدر می‌توانست قفل قلعه قلبم را باز کند که بلاخره از چشمه خشک چشمم قطره اشکی چکید و با آخرین نفسم با صورت زیبایش نجوا کردم :«گفتی مگه مرده باشی که دست به من برسه! تو سر حرفت بودی، تا زنده بودی نذاشتی دست داعش به من برسه!» و هنوز نفسم به آخر نرسیده، آوای صبح در گوش جانم نشست. 💠 عدنان وحشتزده دنبال صدا می‌گشت و با اینکه خانه ما از مقام (علیه‌السلام) فاصله زیادی داشت، می‌شنیدم بانگ اذان از مأذنه‌های آنجا پخش می‌شود. هیچگاه صدای اذان مقام تا خانه ما نمی‌رسید و حالا حس می‌کردم همه شهر حضرت شده و به‌خدا صدای اذان را نه تنها از آنجا که از در و دیوار شهر می‌شنیدم. 💠 در تاریکی هنگام ، گنبد سفید مقام مثل ماه می‌درخشید که چلچراغ اشکم در هم شکست و همین که موهایم در چنگ عدنان بود، رو به گنبد ضجه زدم و به حضرت التماس می‌کردم تا نجاتم دهد که صدای مردانه‌ای در گوشم شکست. با دست‌هایش بازوهایم را گرفته و با تمام قدرت تکانم می‌داد تا مرا از کابوس وحشتناکم بیرون بکشد و من همچنان میان هق هق گریه نفس نفس می‌زدم. 💠 چشمانم نیمه باز بود و همین که فضا روشن شد، نور زرد لامپ اتاق چشمم را زد. هنوز فشار انگشتان قدرتمندی را روی بازویم حس می‌کردم که چشمانم را با ترس و تردید باز کردم. عباس بود که بیدارم کرده و حلیه کنار اتاق مضطرّ ایستاده بود و من همین که دیدم سر عباس سالم است، جانم به تنم بازگشت. 💠 حلیه و عباس شاهد دست و پا زدنم در عالم خواب بودند که هر دو با غصه نگاهم می‌کردند و عباس رو به حلیه خواهش کرد :«یه لیوان آب براش میاری؟» و چه آبی می‌توانست حرارت اینهمه را خنک کند که دوباره در بستر افتادم و به خنکای بالشت خیس از اشکم پناه بردم. صدای اذان همچنان از بیرون اتاق به گوشم می‌رسید، دل من برای حیدرم در قفس سینه بال بال می‌زد و مثل همیشه حرف دلم را حتی از راه دور شنید که تماس گرفت. 💠 حلیه آب آورده بود و عباس فهمید می‌خواهم با حیدر خلوت کنم که از کنارم بلند شد و او را هم با خودش برد. صدایم هنوز از ترس می‌تپید و با همین تپش پاسخ دادم :«سلام!» جای پای گریه در صدایم مانده بود که از هم پاشید، برای چند لحظه ساکت شد، سپس نفس بلندی کشید و زمزمه کرد :«پس درست حس کردم!» 💠 منظورش را نفهمیدم و خودش با لحنی لبریز غم ادامه داد :«از صدای اذان که بیدار شدم حس کردم حالت خوب نیس، برای همین زنگ زدم.» دل حیدر در سینه من می‌تپید و به روشنی احساسم را می‌فهمید و من هم می‌خواستم با همین دست لرزانم باری از دلش بردارم که همه غم‌هایم را پشت یک پنهان کردم :«حالم خوبه، فقط دلم برای تو تنگ شده!» 💠 به گمانم دردهای مانده بر دلش با گریه سبک نمی‌شد که به تلخی خندید و پاسخ داد :«دل من که دیگه سر به کوه و بیابون گذاشته!» اشکی که تا زیر چانه‌ام رسیده بود پاک کردم و با همین چانه‌ای که هنوز از ترس می‌لرزید، پرسیدم :«حیدر کِی میای؟» 💠 آهی کشید که از حرارتش سوختم و کلماتی که آتشم زد :«اگه به من باشه، همین الان! از دیروز که حکم اومده مردم دارن ثبت نام می‌کنن، نمی‌دونم عملیات کِی شروع میشه.» و من می‌ترسیدم تا آغاز عملیات تعبیر شود که صحنه سر بریده حیدر از مقابل چشمانم کنار نمی‌رفت... ✍️نویسنده: رسانه الهی 🕌 @mediumelahi