رسانه الهی
Fn.: 🔥 #رمان_فرار_از_جهنم 👣🔥 #قسمت_چهل_و_هشتم دست خدا . حال احد کم کم خوب شد ... برای اولین بار ک
🔥 #رمان_فرار_از_جهنم 👣🔥
#قسمت_چهل_و_نهم
اولین نماز
.
چند هفته، حفظ کردن نماز و تمرینش طول کشید ... تک تک جملات عربی رو با ترجمه اش حفظ کرده بودم ... کلی تمرین کردم ... سخت تر از همه تلفظ بود ... گاهی از تلفظ هام خنده ام می گرفت ... خودم که می خندیدم بقیه هم منفجر می شدن ...
.
می خواستم اولین نماز رو توی خونه خودم بخونم ... تنها ...
.
.
از لحظه ای که قصد کردم ... فشار سنگینی شروع شد ... فشاری که لحظه لحظه روی قفسه سینه ام بیشتر می شد ...
.
وضو گرفتم ... سجاده رو پهن کردم ... مهر رو گذاشتم ... دستم رو بالا آوردم ... نیت کردم و ... الله اکبر گفتم ...
.
.
هر بخش رو که انجام می دادم همه گذشته ام جلوی چشمم می اومد ... صحنه های گناه و ناپاک ... هر لحظه فشار توی قلبم سنگین تر می شد ... تا جایی که حس می کردم الان روح از بدنم خارج میشه ... تک تک سلول هام داشت متلاشی می شد ... بین دو قطب مغناطیسی گیر کرده بودم و از دو طرف به شدت بهم فشار می اومد ... انگار دو نفر از زمین و آسمان، من رو می کشیدند ...
.
.
چند بار تصمیم گرفتم، نماز رو بشکنم و رها کنم ... اما بعد گفتم ... نه استنلی ... تو قوی تر از اینی ... می تونی طاقت بیاری ... ادامه بده ... تو می تونی ...
.
.
وقتی نماز به سلام رسیده بود ... همه چیز آرام شد ... آرام آرام ... الله اکبرهای آخر رو گفتم اما دیگه جانی در بدن نداشتم ... همون جا کنار مهر و سجاده ام افتادم ... خیس عرق، از شدت فشار و خستگی خوابم برد ...
.
.
از اون به بعد، هرگز نمازم ترک نشد ... در هر شرایطی اول از همه نمازم رو می خوندم ...پ.ن: من از نویسنده داستان پرسیدم ک چرا برای استنلی خواندن نماز اینقدر سخت بود ایشون فرمودن ب خاطر اینکه استنلی حرامزاده بوده و شیطان مستقیما در بسته شدن نطفه ش نقش داشته. وقتی چنین افرادی از صف شیطون جدا میشن و میخوان کار خوبی انجام بدن براشون خیلی خیلی سخته ، چون براشون یه جنگ محسوب میشه با شیطان .. به هر میزان که قدرت روحی شون قوی تر باشه و عمق مسیر توبه بیشتر باشه فشار بیشتری رو تجربه می کنن چون کل صفوف شیطان برای برگشت اونها تجهیز میشن...
#ادامه_دارد...
نویسنده: #شهید_مدافع_حرم_طاهاایمانی
#رسانه_الهی 🕌
رسانه الهی
👆👆👆👆 #ادامه_قسمت_چهل_و_هشتم عمو: آره. این جهالت خودتون رو، تو مغز این بچه هم کردید. ولی من نمیذارم
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت #قسمت_چهل_و_نهم
به روایت حانیه........ (خاطره هفده سالگی)
عمو و زن عمو اومدن تو و عمو سوت بلندی کشید.
عمو: جون! نگاه کن. چیکار کرده با خودش.
سرخوش از تعریف عمو، چرخی زدم و گفتم: خوبه؟ مطمئن ؟
عمو: خوبه؟ معرکس دختر. فقط کاش آرایشت رو یکم پررنگ تر میکردی . میدونی که امشب مهمون ویژه داریم.
آرایشگر پیش دستی کرد وگفت:نظر خودش بود.
_ خوبه دیگه . مهمون ویژه؟
عمو: آره یکی از دوستام از ترکیه اومده.
_ آها. باش. الان میام.
نگاهی به خودم تو آینه انداختم.
یه لباس ماکسی دکلته قرمز. که جلوش تا رو زانو بود و پشتش تا پایین پام. پشتش هم تا پایین کمرم فقط با بند بسته میشد . با کفشای قرمز پاشنه 20 سانتی. با یه آرایش تقریبا ملایم. موهام هم رو هم یه شینیون ساده کرده بود و بیشترش رو هم ریخته بود روی شونم .
همیشه تو مهمونیای عمو اینا لباسام جمع و جور بود چون با لباسای خیلی باز زیاد راحت نبودم و همیشه هم با انتقاد شدید عمو مواجه بودم ولی این سری حریفش نشدم و مجبور شدم همین لباس رو بپوشم به خاطر همین خیلی راحت نبودم باهاش.
روبه آرایشگره تشکر مختصری کردم و از اتاق خارج شدم.
همزمان با پایین اومدنم از پله ها سیما یکی از دوستام که آشناییمون هم از همین مهمونی ها شروع شده بود اومد طرفم. طرز لباس پوشیدنش واقعا افتضاح بود. یه لباس کوتاه حریر مشکی که کل بدنش پیدا بود با آرایش خیلی جیغ و کفش های پاشنه بلند. موهاش هم همیشه پسرونه کوتاه کوتاه بود .
سیما: سلام جیگر. خوبی؟ چه عجب یکم به خودت رسیدی نکنه به خاطر اومدن آرمانه؟
_سلام. آرمان کیه؟
سیما:یعنی تو نمیدونی ؟
و بعد با عشوه قهقه ای زد و به سمت میز نوشیدنی ها رفت. منم دنبالش راه افتادم.
_ باید بدونم؟
سیما:یعنی میخوای باور کنم که عموت بهت نگفته؟
_ فقط گفت مهمون داریم.
همونجوری که داشت روی میز بین شیشه ها دنبال چیزی میگشت گفت : ارسلان نامدار. خوشتیپ ، خوشگل، جذاب...... سرش رو برگردوند به طرف من و بالحن خاصی گفت: پولدار!
_ خب؟
سیما: تانی چی زدی؟ هنوز که مهمونی شروع نشده نفسم. البته منم یکم جهت آمادگی خوردما ولی نه اونقدری که مثه تو هنگ کنم. خب بچه جون همه دخترا منتظر برگشتنش بودن دیگه . البته ناگفته نماند که همه آرزوشونه فقط یه بار باهاش هم صحبت بشن ، جواب سلامم نمیده. تاحالا هم کسی موفق نشده مخشو بزنه.
با تعریفای سیما مشتاق شدم این آقای دخترکش رو ببینم.
_میگما.....
با اومدن ترلان و دلارام حرفم ناتموم موند. طبق حدسی که زده بودم اون دوتا هم به محض اومدنشون با ذوق و شوق شروع به تعریف کردن از آرمان کردن و من فقط شنونده بودم و البته این که تاحالا ندیده بودمش، عجیب نبود چون تو مهمونیا کمتر حضور داشتم.
حدود یک ساعت از شروع مهمونی میگذشت اما هنوز نیومده بود . همه بی حال و ناامید نشسته بودن یه گوشه و هیچکس حوصله هیچکاری رو نداشت البته به جز آقایون مجلس. منم مثلِ بقیه بی حوصله نشسته بودم کنار بچه ها. که با ضربه ای که دلارابه پهلوم زد برگشتم طرفش که دیدم با ذوق خیره شده به ورودی سالن......
نگاهش رو دنبال کردم که رسیدم به......
واقعا این همه ذوق و شوق خنده دار بود.
همه بچه ها دوییدن به طرف در ورودی اما من همونجوری با تعجب وایساده بودم و داشتم به حرکتای دخترا میخندیدم چه عشوه هایی که نمیریختن . یکم که اومد جلوتر شروع کردم به برانداز کردنش. نمیتونستم منکر جذابیتش بشم اما در حدی که بچه ها تعریف میکردن هم نبود.
زل زده بودم بهش که برگشت طرفم. گر گرفتم. تاحالا جلوی یه پسر ضایع نشده بودم . رومو کردم اون سمت و بیخیال اون و اومدنش شدم.
حدود یکساعت از اومدنش میگذشت اما دخترا یک دقیقه هم از عشوه گری دست برنمیداشتن . منم بیکار نشسته بودم رو مبلای کنار سالن و با گوشیم بازی میکردم. که یه دفعه دیدم متوجه شدم یکی بالاسرم وایساده.
از پایین شروع کردم به برانداز کردنش. یه جفت کفش مردونه براق. یه شلوار کتون مشکی با یه بلوز جذب سفید که آستیناش رو تا کرده بود. چقدرچقدر شبیه تیپ اون پسره آرمان بود. بله خودش بود.
یه دفعه مثله برق گرفته ها از جام پریدم و گوشیاز دستم افتاد. خم شد ،گوشیم رو برداشت و داد دستم .
_ مرسی.
بعد دستشو دراز کرد سمت و من گفت: آرمان نامدار هستم. خوشبختم.
اولش هل شدم ولی بعد خودمو جمع و جور کردم و خیلی محترمانه گفتم تانیا هستم خوشبختم.
آرمان: تاحالا تو مهمونی ها ندیده بودمتون؟
_ من فقط مهمونی های عموم رو حضور دارم.
آرمان: برادرزاده کیوان هستید؟
_ بله.
آرمان: چه جالب. حالا این خانوم زیبا افتخار میدن؟
و بعد دستش رو به سمت من دراز کرد.
و منم گیج نگاهش کردم خندید و گفت: با من میرقصی؟
یه نگاه به اون سمت سالن انداختم.
#ادامه_دارد
#ح_سادات_کاظمی
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #رمان #ستاره_سهیل #قسمت_چهل_و_هشتم مینو از روی صندلی پایین پرید و خودش را در آغوش س
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
#رمان
#ستاره_سهیل
#قسمت_چهل_و_نهم
ستاره آنچنان خندید که اشک از چشمانش جاری شد.
-ببین چه سگ با شعوریه، فهمید داری دروغ میگی، اعتراض کرد.
مینو اخمهایش را درهم کشید.
-حالا کی گفته اعتراضه؟ شایدم داشته تایید میکرده.
ستاره هنوز در حال خندیدین بود که صدای گیلاد را از پشت سرش شنید.
- بهبه! خندههات بوی عطر میده! همیشه به خوشی.. باشین.. بگین ماهم خنده کنیم.
ستاره روی صندلیاش صاف نشست. در دلش گفت،"مثل روح میمونه! یهبار غیب میشه، یهبار ظاهر میشه."
نگاهی به صورت صاف، صیقلی و چانه کشیده گیلاد انداخت. بعد از صحبت با کیان، تمام احساساتش تغییر کرده بود. دیگر آن حس بد و چندش را به او نداشت. برعکس دلش میخواست در نظر همه، مهم جلوه کند.
گردنش را کمی کج کرد و صمیمانه گفت: «ممنون! مینو جون فعلا خیلی احساساتیه. فکر نکنم حوصله خندیدن داشته باشه.»
مرد، صندلی کنار ستاره را پر سر و صدا عقب کشید و با فاصله کمی از او نشست.
نگاه معناداری به مینو انداخت که ستاره بعدها هرچه فکر کرد، متوجه نشد که چطور مینو خیلی سریع به حالت قبل برگشت.
-آرش داره یه پارتی ترتیب میده، میای؟
مخاطب صحبت مینو، گیلاد بود که جواب داد: « سعی میکنم.»
دستش را در موهای دم اسبی سیاهش انداخت و صورتش را به طرف ستاره گرفت، ادامه داد:
« سرم شلوغه، ولی دوست دارم.. باشم.. مخصوصا شما خوشکلا هم که هستین. مینو جون منو همراهی میکنه، درسته؟»
مینو، دستی به موهای پشمالوی سگش کشید که خودش را به آرامی در بغلش جا کرده بود، بعد با حالتی که سعی کرد شوخ طبعانه به نظر برسد، گفت:
«شما جون بخواد. »
ستاره به دنبال کشف رابطه عاشقانه بین مینو و گیلاد بود، اما غافل از آنکه این رابطه فراتر از چیزی بود که او فکر میکرد.
گیلاد که از آنها خداحافظی کرد، ستاره هم از روی صندلی بلند شد.
-فکر کنم دیرت شده مینو جون، نباید جایی میرفتی؟
مینو از جایش بلند شد و سگش را روی زمین گذاشت. ریسمان قلاده را به دستش گرفت و همانطور که به طرف در خروجی حرکت میکردند، گفت:
«نه عزیزم، دیگه خودش اومد پیشم، نمیدونستم که هوغود غافلگیرم میکنه.»
-وای نگو هوغود تو روخدا، بدنم مور مور میشه.. راستی اسم سگت چیه بود حالا؟
مینو با لحن فخرفروشانه، همراه با نیم نگاهی به ستاره جواب داد: «معلومه که داره. اسمش مایکیه.»
-مایکی! اچه بامزه.. کمکم به دلم داره میشینه.. شاید منم دلم سگ بخواد.
-چیه؟ خیلی سرخوشی!
-چجورم! میگم مینو من کلی سوال دارم.. بپرسم یا حوصله نداری؟
-تو بپرس، اگه جزوه مسائل ممنوعه نبود، جواب میدم. ولی اول بریم تو ماشین بشینیم بعد.
به محض اینکه سوار ماشین شدند ستاره گفت: «بپرسم؟»
مینو سگش را در بغل ستاره انداخت و ماشین را روشن کرد.
-فعلا شیشه رو بده پایین، مایکی یهکم هوا بخوره، بعد بپرس.
نویسنده :ف.سادات{طوبی}
✅کپی ممنوع
✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇
@tooba_banoo
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi