رسانه الهی
⭐️ #ستاره_سهیل #قسمت_هفدهم رز سفید را بوسید و دوباره سر جیبش گذاشت. ستاره سرخ و سفید شد. نگاهش را
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
#رمان
#ستاره_سهیل
#قسمت_هیجدهم
وارد راهروی ورودی خانه شد. فضای خانه تقریبا ساکت بود. تنها صدای فرود آمدن سوزن چرخ خیاطی روی پارچههای مشتری عفت از اتاق میآمد.
نگاهی به آیینه آویزِ سمت چپش انداخت. صورت سفیدش رنگپریدگیاش را بیشتر نمایان میکرد. لبهایش از نگرانی خشک بهنظر میرسید. نفس عمیقی کشید و خواست که یکراست به سمت اتاقش برود. تردید و اضطراب، قدمهایش را کند کرده بود.
با صدای عمو متوقف شد.
-صبرینا!
لحظهای حس کرد قلبش هم به همراه قدمهایش، ایستاد. عمو تنها زمانی که یاد برادرش میافتاد اینطور خطابش میکرد.
بهآرامی برگشت. عمو روی مبل نشسته بود. یک دستش را روی پشتی مبل دراز کرده بود و با کف دست دیگرش آرام روی زانویش ضربه میزد. با سر اشاره کرد که کنارش بنشیند.
ستاره مردد همان جایی نشست، که عمو اشاره کرده بود.
سعی کرد لرزشی در صدایش نباشد.
-جانم عمو؟
در دلش هزار بار خدا را صدا زد و از او کمک خواست.
عمو کمی بهطرفش چرخید. ابهت نگاه مردانهاش، دلش را لرزاند. سعی کرد خودش شروع کند.
-عموجون، گفتم که ببخشید! باور کنین وقتی با مینو حرف میزنم، اصلا زمان یادم میره. من دیگه بزرگ شدم.. تو رو خدا الکی حرص نخورین.
-عمو! یه سوال ازت میپرسم راستشو بهم بگو.
ستاره آب دهانش را به سختی قورت داد.
-از اینکه با ما زندگی میکنی ناراحتی؟ کموکسری چیزی تو زندگیت حس میکنی؟
- این چه حرفیه عمو؟
-پس چرا اینقدر عوض شدی؟ بخدا بعضی وقتا نمیشناسمت.
-عمو کی گفته من عوض شدم؟ شما مشکلتون این چهارتا شاخه موی منه که بیرونه؟ آخه شخصیت آدم میتونه با چندتا شاخه مو عوض بشه؟
-عمو من کی از موهات حرف زدم؟ تو یادگار حسین خدابیامرزی. دلم میخواد بهترین زندگیو داشته باشی! دلم طاقت نمیاره تا این موقع شب بیرون باشی. جواب اون خدابیامرزو چی بدم؟
- بابام اگر خیلی نگرانم بود، میموند که مراقبم باشه، نه اینکه تنهام بذاره! تازه عمو جون، دوره زمونه عوض شده نه من! یکی خدا رو این شکلی قبول داره، یکی هم با ریش و تسبیح!
لبش را گزید. لحنش طعم تلخ کنایه میداد. حرفش را ادامه داد تا در میان صحبتهایش طعنهاش پنهان شود.
-اما من بزرگ شدم. بیست و یکسالمه! میدونم دارم کجا میرم، با کی میرم. حواسم به همهچی هست.
عمو آهی کشید و سرش را پایین انداخت. نگاهش به پای ستاره افتاد.
خط قرمزرنگی روی سفیدی ساق پایش خودنمایی میکرد. با نگرانی پرسید: «پات چی شده؟»
ستاره نگاهش را به سمت پایش کشاند.
فکری در ذهنش جرقه زد. سعی کرد لحنش معصومانه و بیگناه به نظر برسد.
«تو مسجد امشب خوردم زمین.»
-مسجد؟
ستاره بریدهبریده جواب داد:
«موقع نماز مغرب.. تو مسجد.. همین.. چند تا خیابون بالاتر.. وسایل ساختمونسازی تو حیاط مسجد ریخته بود رو زمین.. من.. ندیدم، خوردم زمین...»
چهره گرفته عمو با شنیدن اسم مسجد باز شد. چشمانش انگار بهتر ستاره را میدید.
-قربون دختر گلم برم من! فداش بشم... راست میگی ستاره! یکی هم این شکلی اعتقاداتشو نگه میداره! ان شاء الله عاقبت به خیر بشی دخترم! ازم دلگیر نشو عموجون، هرچی میگم فقط به خاطر اینه که نگرانتم.
ستاره که در بهت و حیرت بود و شاید شرمنده، نسبتبه خدایی که با یک جرقه ذهنی و چند کلمه آبرویش را خرید. تمام اتفاقات آن روز مانند پتکی بر سرش کوبیده شد.
بغضی که در این مدت حسابی گلویش را فشرده بود، بالاخره در برابر چشمان نگران عمویش شکست.
#نویسنده:ف.سادات{طوبی}
❌ کپی رمان به هر نحو ممنوع!
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
🌸🍃🌸🍃🌸
#برخیازنشانههایمؤمن
مؤمن؛ #مؤمن نیست مگر آنكه داراى سه خصلت باشه!
👈يكى از #پروردگارش
👈يكى از #پيغمبرش
و
👈 يكى از #امامش
✍اما خصلت پروردگار، كتمان و #مخفى_نگه_داشتن_اسرار هست.✅
✍خصلت پيغمبر(صلّیاللهعلیهوآله) ر #مداراكردن_بامردم هست✅
و
✍خصلت ائمهاطهار(سلاماللهعلیهم)، #شكيبايى_دربرابر_ناملايمات و سختیهاى زندگى ست.✅
#پینوشت👇
📢 چند نكته:👌
#نکتهاول
اينكه مىفرمايد #مؤمن، مؤمن نيست؛
منظور اینه كه مؤمن اگر اين صفات و خصوصيات را نداشته باشه، #ايمانش_كمال_نداره👌
اين مثل اینه كه بگیم:👇
#نماز شما نماز نيست، مگر اینکه در اون #حضور_قلب داشته باشيد يا به جماعت اون رو بخوانید.🤔
در واقع؛ منظور اینه كه اگر با حضور قلب يا به جماعت بخونيد، كمال لازم را خواهد داشت.✅
#نكتهدوم
✍كلمه مؤمن در روايات، به معناى #شيعه هست.👌
پس منظور امام اينه كه شيعه؛ وقتى #شيعهی_واقعى هست كه در او سه خصلت وجود داشته باشه، وگرنه شيعهی واقعى نيست.✅
#در_محضر_اهل_بیت_ع
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
🌸🍃🌸🍃🌸
31.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شهیدان از نفس افتادند تا ما از نفس نیفتیم🌸
قامت راست کردند تا ما قامت خم نکنیم❤️
به خاک افتادند تا ما به خاک نیفتیم🥀
#شهیدانه
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #رمان #ستاره_سهیل #قسمت_هیجدهم وارد راهروی ورودی خانه شد. فضای خانه تقریبا ساکت بو
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
#رمان
#ستاره_سهیل
#قسمت_نوزدهم
هقهق گریهاش گرفت. خودش میدانست چرا گریه میکند، اما سعی کرد، طبق برداشت عمویش وانمود کند. راه دیگری برایش نمانده بود.
-عمو داری گریه میکنی؟ من بمیرم اشکتو نبینم دختر سرتو بگیر بالا. ستاره، عمو!
- چرا شما اینقدر به من بدبینین عمو؟ چرا اینقدر نصیحتم میکنین؟ مگه من بچهام؟ به پیر، به پیغمبر، من بزرگ شدم. اگه ناراحتین من از اینجا میرم. مزاحم زندگیتون نمیشم.
عمو کمی خودش را جلوتر کشید. سر ستاره روی سینهاش گذاشت و دستانش را دور بازوانش انداخت.
-گریه نکن عمو! منم سر پیری یه غری میزنم. یهچیزی میگم. فکر میکنم جوونا همه باید مثل زمونهی ما باشن. الحمدلله تو اهل نمازی. من دلم قرصه. فقط دلم میخواد.. اصلا هیچی! اشکاتو پاککن. یعنی چی ازینجا میری؟ مگه من مردم عمو؟ امان از دست شما جوونا، کاری میکنین آخرش آدم خودش بیاد معذرتخواهی کنه.
ستاره در میان هقهق گریه خندهاش گرفت. با صدای خش داری گفت: «خدا نکنه عمو! منظوری نداشتم.»
اشکهایش را پاک کرد.
-ها، عمو! بخند قربونت برم.
صدای خنده دونفره شان بلند شد. کمی آنطرفتر، عفت از اتاقش بیرون آمده بود. درحالیکه دستش روی چهارچوب در اتاق و متری را دور گردنش قرار داشت به آنها نگاه کرد، جلوتر آمد. با هرقدم که به سمت همسرش نزدیک میشد لبخندش پهنتر میشد.
عمو درحالیکه به ستاره میگفت دختر خودمی، سر ستاره را بوسید و نگاهی به عفت انداخت.
-بهبه عفت خانم خودمون!
عفت گردنش را کج کرد و سعی کرد با لبخندش را حفظ کند.
-برادرزاده و عمو چه دل و قلوهای میدن! چایی میخورین براتون بیارم؟
عمو به مبل تکیه داد. دستش را روی زانویش کشید.
-بیار، قربون دستت.
بعد نگاهی پرسشگر به برادرزادهاش انداخت. ستاره بینیاش را بالا کشید. از روی مبل بلند شد.
-نه، عفت جون! خستهام. خوابم میاد.
از کنار عفت که رد شد، دستان یخکردهاش را که روی بازویش کشیده شد، حس کرد.
-عزیزم! خوب بخوابی.
وارد اتاق شد. شالش را باز کرد و روی تخت انداخت. خودش هم درست همانجا، کنارش نشست. دلش هنوز گریه میخواست. طاق باز روی تخت دراز کشید و به سقف خیره شد. در ذهنش اما تماشاچی اتفاقاتی بود که جلو چشمانش رژه میرفت. رفتنش به مسجد، آن خانم چادری که در سرویسها دیده بود، زمین خوردنش، آن آقای روحانی و خانم بداخلاقی که به او تهمت زده بود و طعنههای بیامان دلسا.
با خودش فکر کرد که بدشانسترین دختر دنیاست.
به پهلو خوابید. خیسی بالش را زیر گونههایش حس کرد. آنقدر غرق افکارش شده بود که اشک ریختنش را احساس نکرده بود. قطرات اشک، گلهای صورتی بالشش را پررنگتر، جلوه میداد.
صدای پیام گوشیاش را شنید. در دلش گفت:"حالم از همتون بهم میخوره" با پایش ضربهای محکم به کیف زد.
کیف، با صدای زیاد روی زمین پرت شد. صدای شکستن چیزی از درون کیفش بلند شد.
چشمانش داشت سنگین میشد. یادش آمد که چطور نماز نخوانده را، خدا در برابر عمویش، خوانده حساب کرده بود. نگاهی به ساعت دیواری روی اتاقش انداخت. عقربههای قلب مانند، ساعت یک و پانزده دقیقه را نشان میداد.
میدانست که دیگر نمازش قضا شده، ولی چیزی نمیگذاشت راحت بخوابد. چند بار پهلو به پهلو شد. تا اینکه پنج دقیقه بعد، تصمیم گرفت بعد از قضای نمازش بخوابد.
دلش نمیخواست برای وضو گرفتن، از اتاق بیرون برود. دوست نداشت دوباره مورد بازجویی و نصیحت قرار بگیرد. یادش آمد که گاهی عمو با بطری آب، وضو گرفته بود. به سمت کمد لباسیاش رفت. حوله سبزرنگی را برداشت.
چهارزانو گوشهاتاق، پایین پنجره نشست. حوله را روی پاهایش گذاشت و با آب بطری که روی میزش بود، وضو گرفت.
چادر نماز کرم رنگش را از روی صندلی برداشت. قبل از اینکه نماز بخواند، به سمت کشوی میزش رفت. جعبه بزرگ رنگی را بیرون آورد. درش را باز کرد. چنددقیقهای چشمانش را بست و فقط بویش کرد. بوی عطر یاس داخل جعبه، تمام فضای اتاق را پر کرد. اما خیلی سریع در جعبه را بست و سرجایش گذاشت.
کمی گشت تا مهری از بین وسایلش پیدا کرد و نمازش را خواند. بعد از نماز چنددقیقهای بیحرکت نشست. همانطور که به مهر زل زده بود، اشک میریخت. نگاهی به ناخنهای لاک زدهاش انداخت. یادش رفته بود قبل از وضو لاکش را پاک کند،اما گشت و گشت به دنبال توجیهی برای رفتارش.
-من بدون لاکم وضو میگرفتم، نمازم بهتر ازاین نمیشد. فقط میخواستم بیحساب بشیم، که شدیم. ازین زندگی خسته شدم، میفهمی؟ به همه خوبْ خوبْ رسید ، به ما که رسید ته کشید.
و این توجیه، آغاز توجیههای بعدی زندگیاش را رقم زد.
روی زمین، کنار مهرش دراز کشید. دانههای اشک، مهرش را خیس کرد. با بوی نَم مهر تربتش خواب رفت.
#نویسنده: ف.سادات{طوبی}
❌کپی رمان ممنوع!
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
🌸🍃🌸🍃🌸
#نُومنُبِبعضونَکفرُبِبعض
#داماد عصبانی بود و غمگین 😞
ازش پرسیدن: چته ناراحتی؟
گفت: #ارث زنم رو نمیدن.
آخه مگه توی #قرآن ننوشته که زن هم ارث میبره؟🤔
بهش گفتن: بله خداوند فرموده که ارث میبره.✅
گفت: پس چرا برادر زنم، ارث زنم رو بهش نمیده؟😡
بهش گفتن: بله کارش غلطه، باید ارث رو بهش بدن وگرنه مدیون هستن.👌
اما یه سوال؟
گفت: بفرمایید.
آیا #نماز میخونی؟🤔
گفت: راستش رو بخوای، نه.🙈
بهش گفتن: خب توی همون قرآنی که
فرموده ارث زن رو بهش بدید، فرموده
نماز بخونید🕌
👈چرا نمیخونی⁉️👀
#تلنگرانه
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
🌸🍃🌸🍃🌸