#تلنگرانه
جوانی خواب دید :👇
موبایلش را کنار قرآن جا گذاشته و از خانه بیرون رفته🤔
📖 قرآن از موبایل پرسید:چرا اینجایی؟
📲موبایل: این اولین باره که منو فراموش میکنه😏
📖ولي مرا همیشه فراموش میکنه
📲من همیشه با اون حرف می زنم، اونم بامن😉
📖منم همیشه با اون حرف می زنم، ولی اون نه گوش میده ،نه با من حرف میزنه👌
📲آخه، من خاصیت پیام دادن و پیام گرفتن دارم ....🗣👂
📖 منم پیامها وعده های زیبا دارم،ولی فراموشم کرده👤
📲از کیفیت من پیش دوستاش تعریف میکنه 😐
📖من منبع همه کیفیتهای عالم هستم ،ولی روش نمیشه منو به دوستاش معرفی کنه،چون هنوز منو نشناخته👐
👀در این میان جوان آمد که موبایلش راببرد
📲 با اجازه شما، اومده منو ببره،گفتم که بدون من نمیتونه زندگی کنه😍
📖 قرآن: من هم در روز قیامت به خدایم شکایت میکنم " یا ربّ اِنَ قَومی اتَّخَذوا هذا القرآن مَهجورا "
پروردگارا قوم من قرآن را مهجور گذاشتند✅
#رسانه_الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
#رمان_دختر_شینا #قسمت_نهم قلبم تالاپ تلوپ می کرد و نفسم بند آمده بود... _/\|/\❤️ 🌷 صمد که صدایم
🔹🌺🔸🌹
#رمان_دختر_شینا
#قسمت_دهم
🌺 کم کم حرفِ عقد و عروسی پیش آمد. شب ها بزرگ ترهای دو خانواده می نشستند و تصمیم می گرفتند چطور مراسم را برگزار کنند؛
⭕️ امّا من و صمد هنوز دو کلمه درست و حسابی با هم حرف نزده بودیم...
🌌 یک شب خدیجه من را به خانه شان دعوت کرد. زن برادرهای دیگرم هم بودند. برادرهایم به آبیاری رفته بودند و زن ها هم فرصت را غنیمت شمرده بودند برای شب نشینی. 😊
موقع خواب یکی از زن برادرهایم گفت: «قدم! برو رختخواب ها را بیاور.»
🔹رختخواب ها توی اتاقِ تاریکی بود که چراغ نداشت؛ اما نورِ ضعیف اتاقِ کناری کمی آن را روشن می کرد. واردِ اتاق شدم و چادرشب را از روی رختخواب کنار زدم.
حس کردم یک نفر توی اتاق است. می خواستم همان جا سکته کنم؛ از بس که ترسیده بودم. با خودم فکر کردم: «حتماً خیالاتی شده ام.» 😇
چادرشب را برداشتم که صدای حرکتی را شنیدم. قلبم می خواست بایستد. گفتم: «کیه؟!» 😨
اتاق تاریک بود و هر چه می گشتم، چیزی نمی دیدم.
ـ منم. نترس، بگیر بنشین، می خواهم باهات حرف بزنم.
🌷 صمد بود.... می خواستم دوباره دربروم که با عصبانیت گفت: «باز می خواهی فرار کنی، گفتم بنشین.»😤
❇️ اولین باری بود که عصبانیتش را می دیدم.
گفتم: «تو را به خدا برو. خوب نیست. الان آبرویم می رود.»😥
می خواستم گریه کنم...
🔸 گفت: «مگر چه کار کرده ایم که آبرویمان برود. من که سرِ خود نیامدم. زن برادرهایت می دانند. خدیجه خانم دعوتم کرده. آمده ام با هم حرف بزنیم. ناسلامتی قرار است ماهِ بعد عروسی کنیم.
🔺 _ امّا تا الان یک کلمه هم حرف نزده ایم. من شده ام جن و تو بسم الله. امّا محال است قبل از این که حرف هایم را بزنم و حرفِ دلِ تو را بشنوم، پای عقد بیایم.»
خیلی ترسیده بودم...😰
گفتم: «الان برادرهایم می آیند.»
🌺 خیلی محکم جواب داد: «اگر برادرهایت آمدند، من خودم جوابشان را می دهم. فعلاً تو بنشین و بگو من را دوست داری یا نه؟!» ⁉️
🔷 از خجالت داشتم می مردم. آخر این چه سؤالی بود. توی دلم خدا را شکر می کردم. توی آن تاریکی درست و حسابی نمی دیدمش. جواب ندادم.
🌷 دوباره پرسید: «قدم! گفتم مرا دوست داری یا نه؟! اینکه نشد. هر وقت مرا می بینی، فرار کنی. بگو ببینم کس دیگری را دوست داری؟!»
ـ وای... نه... نه به خدا. این چه حرفیه. من کسی را دوست ندارم.
خنده اش گرفت. 😊
❤️ گفت: «ببین قدم جان! من تو را خیلی دوست دارم. امّا تو هم باید من را دوست داشته باشی. عشق و علاقه باید دوطرفه باشد. من نمی خواهم از روی اجبار زنِ من بشوی. 💞
اگر دوستم نداری، بگو. باور کن بدونِ اینکه مشکلی پیش بیاید، همه چیز را تمام می کنم...»
🔹همان طور سر پا ایستاده و تکیه ام را به رختخواب ها داده بودم. صمد روبه رویم بود. توی تاریکی محو می دیدمش.
✅ آهسته گفتم: «من هیچ کسی را دوست ندارم. فقطِ فقط از شما خجالت می کشم...»
🌹 نفسی کشید و گفت: «دوستم داری یا نه؟!»
جواب ندادم.
💍 گفت: «می دانم دخترِ نجیبی هستی. من این نجابت و حیایت را دوست دارم. امّا اشکالی ندارد اگر با هم حرف بزنیم. اگر قسمت شود، می خواهیم یک عمر با هم زندگی کنیم. دوستم داری یا نه؟!»
جواب ندادم. گفت: «جانِ حاج آقایت جوابم را بده. دوستم داری؟!»
🔹 آهسته جواب دادم: «بله.»
✅💖 انگار منتظرِ همین یک کلمه بود. شروع کرد به اظهار علاقه کردن.
گفت: «به همین زودی سربازی ام تمام می شود. می خواهم کار کنم، زمین بخرم و خانه ای بسازم. قدم! به تو احتیاج دارم. تو باید تکیه گاهم باشی.»
🌺🌷 بعد هم از اعتقاداتش گفت و گفت از اینکه زنِ مؤمن و باحجابی مثل من گیرش افتاده خوشحال است.
قشنگ حرف می زد و حرف هایش برایم تازگی داشت.
🖋 ادامه دارد...
نویسنده؛ #بهناز_ضرابی_زاده
#داستان_واقعی
#رسانه_الهی 🕌 @mediumelahi
zohr-payambarimamhasan139202_0.mp3
4.89M
ㅤ
🎼 دیگࢪبهــاربیرقوپرچـمتمـاݥشـد....😭😭😭😭
《أَلسَّلاَمُعَلَیْڪَیَاࢪَســـــوُݪاللّہ》
《ٵَلسَّلاَمُعَلَیْڪَیَاڪࢪیمِآݪطـاهـــــٰا》
🎙حاجمیثممطیعے
#حضرتمادر | #روضه | #پیامبر_ص /#امام_حسن_ع
#رسانه_الهی 🕌 @mediumelahi
#تلنگر
به قول آیت الله بهجت 👇
اگر نمازت را تند بخوانی پروردگار به ملائکه میفرماید:
چرا این بنده من #نمازش را #تند میخواند؟
مگر رفع شدائد او، مگر انجام حاجات و مقاصد او به دست کسی غیر از من است؟؟
#رسانه_الهی 🕌 @mediumelahi
⚫️انتظارات امام #حسن مجتبی علیه السلام از #شیعیان
1⃣ خدا محوری
2⃣ فراگیری علم
3⃣ اندیشیدن و تفکر
4⃣ تلاش و کوشش
5⃣ صبر و بردباری
6⃣ انتخاب مصاحب و همراه
و....
وتو دوست من👇
!کدامیک از این صفات در تو نمایان است؟؟؟؟✅
#رسانه_الهی 🕌
@Mediumelahi
7.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 #بزرگوارترین امام ...✅
#پیامبر_مهربانی_ص :
✅ سیادت وبزرگواریم برای #حسن
✅جودوکرم وشجاعتم برای حسین
🎙استاد پناهیان
#رسانه_الهی 🕌 @mediumelahi
#تلنگر
🔔 آه کشیدن ممنوع!
🎤آیت الله قرائتی:
آه نکشید و داشتههای دیگران را با نگاه حسرت ننگرید، هر کسی نعمتی دارد قطعا شما چیزهایی دارید که آروزی دیگران است. راضی به رضای خدا باشید.
#رسانه_الهی 🕌 @mediumelahi
مرام پیامبر_5886749095783040861.mp3
3.76M
🌹در مسیر بندگی
✅ معلم یهودی که پیامبر تابهشت بدرقش کرد.
🎵 استاد عالی
#رحمه_للعالمین
#پیامبر
#رحمت
#رسانه_الهی 🕌 @mediumelahi