eitaa logo
رسانه الهی
353 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
695 ویدیو
12 فایل
خدایا چنان کن سر انجامِ کار تو خشنود باشی و ما رستگار ارتباط با ما @Doostgharin
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸 حرف هايي كه ميزنيم دست دارند!😳 دست های بلندی كه گاهی، گلويی را می فشارند و نفسی را می گيرند!👀 حرف هايي كه ميزنيم پا دارند!👣 پاهای بزرگی كه گاهی، جايشان را روی دلی مي گذارند و برای هميشه مي مانند!😱 حرف هايي كه ميزنيم چشم دارند !😳 چشم های سياهی كه، گاهی به چشم های دیگران نگاه میكنند، و آنها را در شرمی بیکران فرو ميبرند !😔 👌🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏 دوست من😍 سنجیده سخن گفتن از هم دشوارتر است...✅ رسانه الهی 🕌 @mediumelahi 🌸🌸🌸🌸🌸
رسانه الهی
#رمان_مسیحا #قسمت_چهارم ﷽ حورا : بازهم نتوانستم بگویم. درِ خانه را پشت سرم بستم و نفس عمیقی کشیدم.
﷽ حورا: دفعه قبل شش ماه پیش در جشن تولدم بود که ناغافل سر رسیدند. البته خیلی هم ناغافل نبود مادرم بی آنکه به من بگوید دعوتشان کرده بود.😐 همان موقع حسابی حال آرش را گرفتم اما او تشر ها و حتی بی توجهی و بی احترامی هایم را دید و برایش جالبتر هم به نظر آمدم😬 باخودم فکر کردم این بار باید محکم ترین ضربه ام را به او بزنم. اگر کاری میکردم که مادرش از من بدش بیاید کار تمام بود. خودش همه چیز را بهم میزد😏 خوب فکر کردم. یادم آمد مادرش از رنگ سیاه متنفر بود. خیلی فال و رمال بازی را باور داشت. پوسخندی زدم و از داخل کمد یک مانتوی مشکی و بلند برداشتم. با یک شال خاکستری. اما این کافی نبود. حسابی برای امشب کار داشتم! اینکه تا شب جز یکی دوبار از اتاقم بیرون نرفتم را مادرم به حساب قهر و نازم گذاشت ولی من مشغول برنامه ریزی های حساب شده ام بودم. 😁 خوشبختانه خواهرکوچکم هم تا ساعت هفت  کلاس ژیمناستیک بود و از دستش در آسایش بودم😓 با صدای زنگ آیفون از جا پریدم. اول فکر کردم ملینا برگشته اما مادرم داد زد:مهمونا اومدن! زیر لب غرولند کردم: چقدرم عجله داشتن آخه واسه شام از حالا باید بیان؟ 🙄 گذاشتم نیم ساعتی از ورودشان بگذرد و نرفتم. مادرم ده بار صدایم زد. دست آخر ملینا را که تازه از راه رسیده بود فرستاد بالا. اوهم طبق عادتش در نزده پرید داخل اتاق و آمد صدا بلند کند که خیزبرداشتم جلوی دهانش را گرفتم و گفتم: _چه خبرته +این چیه پوشیدی دیگه! _خیلیم خوبه... خب چه خبر؟ +مهمونا اومدن کلی وقته انگار. مامانی هم از دستت خیلی عصبانیه. گفت یا همین الان میای یا خودش میاد بالا _برو الان میام در آیینه نگاهی کردم و شالم را روی سرم انداختم بعد پوسخندی زدم از عمد بدون آرایش رفتم پایین. مادرم جلوی راهرو ظرف بلور در دست با دیدنم خشکش زد. اما من فورا وارد سالن شدم. مادرم هم با ناراحتی پشت سرم آمد و ظرف میوه را روی میز گذاشت. همه پیش پایم بلند شدند جز ملینا که درحال موز خوردن بود. 😒 با اینکه آرش جلوتر از بقیه ایستاده بود اما از عمد از کنارش گذشتم و به پدر و مادرش سلام کردم. با دیدن لباس مشکی مادرش تعجب کردم. مادرش با دیدنم چشمی روی هم گذاشت. آماده شنیدن غرغرش بودم که گفت: وای آرش میبینی چه فرشته ای نصیبمون شده😍 دهنم باز مانده بود که چه خبر است. آرش هم با خوشحالی دستی به موهای تافت خورده اش کشید و گفت:منکه بهت گفته بودم مامان😊 مات مانده بودم و از چیزی سردرنمی آوردم که پدر آرش گفت: درسته که عموی ماهرخ فوت شده ولی ماانتظار نداشتیم شماهم مشکی بپوشی. شما جوونی ببین آرش خودمونم مشکی نپوشیده سبز پوشیده عشق بابا😇 هنوز داشتم حرص میخوردم که آرش با سرخوشی گفت:رنگ چشمای شما😀 باورم نمیشد. این فکر اصلا چرا به سرم زد که مشکی بپوشم؟ 😩 حالا مادرش از من بیشتر هم خوشش می آمد😐 خب رفتم سراغ نقشه شماره دو🤔 در جشن تولدم هرچه مادرم اصرار کرده بود آرش آب پرتقال بخورد. فایده ای نداشت آخر سر هم مادرش گفت که آرش از طعم پرتقال متنفر است. مادرم اشاره کرد که روی مبل کناری آرش بنشینم اما من رفتم روی مبل دونفره کنار ملینا نشستم و  دستم را دراز کردم طرف ظرف میوه که پرتقالی بردارم اما دیدم ای دل غافل مادرم از قبل فکرش را کرده و هیچ پرتقالی در میوه دان نچیده😶 خیلی خب خودت خواستی🤪 بلند شدم و گفتم : ببخشید من این موقع هر شب یه مقدار تو حیاط قدم میزنم. آرش از خداخواسته از جایش پرید و گفت: پس بااجاز منم همراهیشون کنم. در را برایم باز کرد و من بی توجه به او وارد ایوان شدم. بوی خوش رازقی و شمعدانی سرمستم کرده بود اما مگر حضور نحس و نگاه های خیره ی او میگذاشت از زندگی لذت ببرم؟ ☹️😐 شالم را جلوتر کشیدم و از سه پله ایوان پایین رفتم. دنبالم دوید و از من جلو زد. بعد روبه من ایستاد و وقتی راه افتادم، عقب عقب به راهش ادامه داد. حس ناخوشایندی بود. با پرویی گفت: یادته اولین باری که دیدم هیفده سالت بود گفتی... به قلم؛ سین. کاف. غفاری رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺🌺🌺🌺🌺 وقتی دائم بگی👈 گرفتارم؛👌 هیچ وقت آزاد نمیشی،😔 وقتی دائم بگی 👈وقت ندارم، هیچوقت زمان پیدا نمی كنی،😒 وقتی دائم بگی👈 فردا انجامش میدم، اون فردای تو هیچ وقت نمیاد!🤔 وقتی صبحهااز خواب بیدار میشیم دوانتخاب داریم:👌 برگردیم بخوابیم و رویا ببینیم،👀 یا بیدار شويم و رویاهايمان را دنبال كنیم.😍 انتخاب با شماست!🙏❣❣❣❣ رسانه الهی🕌 @mediumelahi 🌺🌺🌺🌺🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💢 بالا بردن دستها هنگام تکبیرة الاحرام 💠 سوال: آیا هنگام گفتن تکبیرة الاحرام نماز باید دستها را تا مقابل صورت بالا ببریم؟ ✍🏻 پاسخ: مستحب است نمازگزار هنگام تکبیرة‌الاحرام، دستها را تا مقابل گوشها یا صورت بالا ببرد، به این صورت که با آغاز تکبیر، دستها ـ در حالی که انگشتان به هم چسبده و کف دستها به سمت قبله است ـ را به سمت بالا ببرد و در پایان تکبیر، دستها را برابر گوش یا صورت برساند. 🔺 سایت آیت الله خامنه ای / فقه و احکام شرعی / استفتائات جدید (آذر ماه 98) رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
🌸🌸🌸🌸 ✅ امام علی علیه السلام: در بودن آدمی همین بس که عیوب دیگران را کمتر در ذهن خود نگه دارد. 👌 رسانه الهی 🕌 @mediumelahi 🌸🌸🌸🌸🌸
رسانه الهی
#رمان_مسیحا #قسمت_پنجم ﷽ حورا: دفعه قبل شش ماه پیش در جشن تولدم بود که ناغافل سر رسیدند. البته خیلی
﷽ حورا: با پرویی گفت: یادته بار اول که دیدمت هیفده سالت بود گفتی بابات نمیذاره روسریتو برداری؟ چرا الان  شالتو درنمی... 😁 وسط حرفش پریدم و گفتم: نه✋ فکرنمیکردم روزی مجبور شوم حرفهای استاد معارف را  به کسی بزنم اما برای اینکه از شرش خلاص شوم گفتم: همیشه که بابای آدم باهاش نیست. من... خودم تصمیم گرفتم یه جیزایی رو رعایت کنم بخاطر رابطه خودمو و خداست نه هیچکس دیگه. خداهم خوشبختانه همه جا هست. درضمن دیگه درست راه برو، نه رو به من. 😒 لبخند روی لب هایش ماسید سیگاری از جیب کت مارک دارش بیرون آورد و خواست روشن کند که گفتم: حالم از بوی سیگار بهم میخوره برمیگردم داخل. 🤢 با اضطراب گفت :خیلی خب نمیکشم یه دیقه وایسا... 😩 صورتم را از او برگرداندم و گفتم: +ما به درد هم نمیخوریم✋ _از کجا میدونی؟ 😟 +ما خیلی فرق داریم خانواده هامون اصلا... 😕 _برا من اصلا وضعیت مالی مهم نیست 😎 +منظورم از نظر اعتقادیه، بابای من مذهبیه خودمم ی...😔 _بیخیال بابات😒 +درست حرف بزن.😡 من خودمم یه سری حریما برام مهمه که معلومه واسه تو هیچ ارزشی نداره _فکرنمیکردم اُمل باشی حوری🙄 +مثلا همین طرز حرف زدنت خیلی بی ادبانه ست😤 _باشه ببخشید اصلا غلط کردم...😓 +ببین... 🙁 _همش میگی ببین، مگه من اسم ندارم😶 +خب نبین من ازت خوشم نمیاد😬 _ولی من هرکاری میکنم که تو احساس خوشبختی کنی 😍 +واقعا میخوای احساس خوشبختی کنم؟ 🤔 _معلومه که میخوام😃 +پس فردا با خانواده ات از ایران برو، بذار احساس خوشبختی کنم😒 _عادته دل آدما رو بشکنی نه؟😢 +ببی... آرش، من... یکی دیگه رو دوست دارم. 😖 نفهمیدم چرا و چطور رازم را به او گفتم. فقط به خودم آمدم دیدم قلبم وحشیانه به دیواره وجودم میکوبد. دویدم داخل و رفتم بالا. در اتاقم را هم قفل کردم. به ده دقیقه نرسید که مادرم آمد پشت در: +بیا بیرون ببینم چی گفتی به این بچه که تا دم در گریه میکرد؟ _اولا که اون لندهور بچه نیست دوما اینکه مثل دخترا زده زیر گریه به من چه فقط کاری رو کردم که تو گفتی +من بهت گفتم آبرو ریزی کنی؟ _گفتی خودم بهش بگم نظرم منفیه، خب منم گفتم +غصه من اینه که حرف دل تو رو باید از زبون غریبه بشنوم _نامرد دهن لق لااقل نذاشت صبح بشه بعد بگه +پس راسته؟ آرام قفل را باز کردم و سرم را بیرون بردم. مادرم چشم غره ای به من رفت و در را هل داد آمد داخل اتاقم. سری در شلوغی اطرافمان چرخاند و گفت : این نه متر جا چی داره که از صبح تا شب چپیدی اینجا؟ سرم را پایین انداختم و منتظر شدم برود سر اصل مطلب. دل توی دل دلم نبود که بفهمم آرش به مادرم چه گفته. اما مادرم هم منتظر بود خودم حرف بزنم مثل قاضی دادگاهی که منتظر آخرین دفاعیات متهم باشد تا حکم نهایی را صادر کند. مادرم آرام دست گذاشت زیر چانه ام و سرم را  به طرف خودش چرخاند و گفت: +منو بابات با اینکه عقاید مختلفی داریم ولی تو یه چیز مشترکیم... _نصیحت کردن +خب اگه نخوای هیچ وقت حرف درستو بشنوی باید بری جایی که هیچکس دوستت نداشته باشه...وقتی برای کسی مهمی سعی میکنه کمکت کنه وگرنه... _مامان میدونم نگرانمی و دوست داری خوشبخت بشم ولی واقعا آرش منو خوشبخت نمیکنه + حورا _جانم +اون پسره کیه؟ _کدوم پسره؟! +همون که دوسش داری خطوط نگاهمان بهم تلاقی کرد. هرچه سعی کردم  نگاهم را از صداقت چشم هایش دور کنم، نشد. میترسیدم با گفتن حقیقت همه چیز پیش از ساختن ویران شود اما حالا که گنجینه دلم پیش غریبه باز شده بود، دیگر باید سفره ترمه قلبم را پیش مادرم پهن میکردم: _میگم ولی مطمئنم مخالفی +بگو شاید موافق باشم _ایلیا +ایلیا؟؟؟!!!! چطوری آخه؟ __اگه ایلیا پسرعموم نبود بازم این حرفو  راجع بهش میزدی؟ +منکه هنوز چیزی نگفتم....حورا جان میدونم که ایلیا پسر خوب و پاکیه ولی... _خوشتیپ و مهربونم هست +پرروووو لبخند من و مادرم در این کلام به هم پیوست. بعد از لحظه ای مادرم سری تکان داد و رو به چشمان منتظرم، گفت: +با این همه من فکر نمی کنم بشه...شما اصلا شبیه هم نیستین... _پس حتما شبیه آرش هستم!😐 ایلیا با بقیه خونواده ی بابا فرق داره... + اوه پسر سیاه سوخته ی عموت چه دلی هم از دخترم برده🙄 _ماماااان +نگیری یامان خندید. از ذوق منهم خندیدم. بغلش کردم و شانه اش را بوسیدم. در گوشم گفت:ولی باید زودتر بهم میگفتی. به قلم؛ سین. کاف. غفاری رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺🌺🌺 🎤امام‌علے(ع)‌:👇 ای ‌مالڪ اگـر هنگامِ شب‌ کسی ‌را‌ در حالِ ‌ ‌دیـدی فردا‌ به آن ‌چشم ‌نگاهش‌‌مڪُن🤔 شایـد سحـر ڪرده‌ باشد و تو ‌ندانی...❗️✅ 🌸"إنَّهُ هُوَاَلتَوابُ‌اَلرَّحیم"🌸 رسانه الهی 🕌 @mediumelahi 🌺🌺🌺