eitaa logo
رسانه الهی
350 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
685 ویدیو
12 فایل
خدایا چنان کن سر انجامِ کار تو خشنود باشی و ما رستگار ارتباط با ما @Doostgharin
مشاهده در ایتا
دانلود
رسانه الهی
‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─ رمـــان جدید #دام-‌شیطان🔥 ▫️سلام ب
😈دام شیطان😈 🎬 به نام خدا (اَعوذُ بِاللّه مِنَ الشّیطانِ الرّجیم) پناه می‌برم به خدا از شرّ شیطان رانده شده از شرّ جنّیان شیطان صفت و از شرّ آدمیان ابلیس گونه من (هما) تک فرزند یک خانواده ی سه نفره ی معتقد و مذهبی اما منطقی وامروزی, هستم. پدرم آقا محسن, راننده ی تاکسی ,مردی بسیار زحمت‌کش ,که از هیچ تلاشی برای خوشبخت شدن من دریغ نکرده و مادرم حمیده خانم,زنی صبور, بسیار باایمان و مهربان که تمام زندگیش را به پای همسر و فرزندش می‌ریزد. نزدیک سی سال است از ازدوجشان می‌گذرد ,هشت سال اول زندگی‌شان بچه دار نمی‌شوند و با هزار دعا و ثنا و دارو و دکتر ,من قدم به این کره‌ی خاکی می‌گذارم, تا خوشبختی‌شان تکمیل شود. پدرم نامم را هما می‌گذارد چون معتقد است من همای سعادتی هستم که بر بام خانه‌شان فرود آمده‌ام وبی‌خبر از این‌که این همای سعادت روزگاری دیگر ,ناخواسته همای شوم بدبختیشان را رقم می‌زند.... در چهره و صورت به قول اقوام و دوستان ,زیبایی خاصی دارم، شاید همین چهره‌ی زیبا باعث شده از زمانی که خودم را شناختم ,شاید سوم راهنمایی بودم که پای خواستگارها به خانه‌مان باز شود. کم پیش می‌آید درجمعی حاضر بشوم, یا در مجلسی دعوت شوم و پشت سرش یکی ,دوتا خواستگار را نداشته باشم. الان سال دوم دانشگاه رشته‌ی دندان پزشکی هستم. پدرومادرم ,انسان‌های فهمیده‌ای هستند و مرا در انتخاب همسر آزاد گذاشته‌اند . اما من در درونم میلی به ازدواج ندارم,تمام هدفم تکمیل تحصیلاتم هست تا بتوانم فردی مفید برای جامعه و افتخاری بزرگ برای پدر و مادر دلسوزم باشم. اگرهم زمانی بخواهم ازدواج کنم ,حتما دنبال فردی فرهیخته و باایمان هستم تا مرا به کمال برساند. به موسیقی,خصوصا نواختن گیتار, علاقه ی زیادی دارم. یکی از دوستانم به نام سمیرا پیشنهاد داد تا به کلاس استادی بروم که درنواختن گیتار سرآمد تمام نوازندگان است. ازاین پیشنهاد بی‌نهایت خوشحال شدم. به خانه که رسیدم برای مادرم تعریف کردم ،ایشان هم که از علاقه‌ی من به این ساز خبر داشت ، گفت:من مخالفتی ندارم . اما نظر نهایی من همان نظر پدرت است. شب با پدر صحبت کردم,ایشان هم مخالف کلاس رفتنم نبودند... که ای کاش مخالفت می‌کردند و نمی‌گذاشتند پایم به خانه‌ی شیطان باز شود ... فردا ی آن روز با سمیرا رفتیم برای ثبت نام. دختر خانمی که آن‌جا بود گفت : کلاس‌های ترم جدید از اول هفته‌ی آینده شروع می‌شوند. لطفاً شنبه تشریف بیاورید.... نمی‌دانم دو حس متناقض درونم می‌جوشید یکی منعم می‌کرد ودیگری تحریکم می‌کرد ..... اما علاقه‌ی زیادم به این ساز ، شوقی درونم بوجود آورده بود که برای رفتنم به کلاس، لحظه شماری می‌کردم .... ... ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─
🎶 موسیقی و آثار آن🎶 🔹مهمترین جنبه ی وجودی انسان روح اوست. هرچه که برآن اثر می گذارد؛ یا در مسیر کمال اورا پیش می برد یا راه سقوط را نشانش می دهد. 🎵موسیقی، اصوات و کلام های آمیخته با ملودی هایی متفاوت است که می تواند عالَم دیگری را برای انسان توصیف نماید. 🔹 می‌تواند روح را با خود همراه سازد آنقدر که گاهی بخنداند، گاهی به گریه اندازد، گاهی هیجان عشق و شهوت را تزریق کند و گاهی فکر و اعصاب را قفل کند. بدون آنکه خود انسان در آن اراده ای داشته باشد‼️ 🔹در قسمت های بعدی به تعریف کاملتر موسیقی و بررسی دقیق تر اثرات آن بر روح و جسم انسان ها خواهیم پرداخت. ✔️در این سفر با ما همراه باشید. 🕌
...🌲🍃 🌺 در خرداد ماه 1346در شهر آبادان به دنیا آمد.مادرش زنی دل آگاه و علاقه مند به قرآن و اهل بیت به خصوص حضرت حسین(ع)و حضرت زینب(س) بود. پدر او نیز کارگر پالایشگاه نفت آبادان بود و با دسترنج اندک کارگری خود خانواده نه نفره اش را سرپرستی می کرد. زینب دوران دبستان و دو سال از دوره راهنمایی را در آبادان سپری کرد و از کلاس سوم دبستان تحت تاثیر تربیت آگاهانه مادر و شرکت در جلسات قرآن حجاب اسلامی را انتخاب کرد. او پس از پیروزی انقلاب اسلامی در مدرسه راهنمایی و مسجد محله به فعالیت های فرهنگی و تربیتی مشغول شد. زینب علاقه زیادی به رهبر انقلاب حضرت امام خمینی داشت. گرایش به دیدگاه های حضرت امام تاثیر در نوع نگاه زینب به زندگی و ادامه فعالیت هایش بر جای گذاشت. با شروع جنگ تحمیلی در سال 1359زینب به همراه خانواده مجبور به ترک شهر و دیار کودکی اش شد. پس از مهاجرت به اصفهان و سپس شاهین شهر اصفهان او در سایه حمایت های مادرش به فعالیت های فرهنگی از جمله شرکت در کلاس های اعتقادی جامعه زنان و عضویتدر بسیج و فعالیت های پرورشی و تربیتی دبیرستان 22بهمن شاهین شهر پرداخت. در این زمان چهار عضو خانواده کمایی در جبهه مشغول به خدمت بودند. به دلیل فعالیت های مستمر زینب و تلاش های بی وقفه اش جهت تغییر وضعیت فرهنگی شاهین شهر پس از گذشت شش ماه از حضورش در این شهر هدف سازمان منافقین قرار گرفت و در شب اول فروردین سال1361 در راه بازگشت از مسجد به خانه توسط اعضای این گروه ربوده و به شهادت رسید و پیکر پاکش پس از سه روز جستجوی نیروهای امنیتی و خانواده کشف گردید. منافقین در طی ارسال نامه و تماس تلفنی مسئولیت ترور زینب را برعهده گرفتند.زینب چهارده ساله و دانش آموز سال اول دبیرستان هدف ترور منافقین قرار گرفت و به شکل مظلومانه ای به شهادت رسید و همراه با شهدای فتح المبین در گلستان شهدای اصفهان به خاک سپرده شد. : 🕌
به یادشهید 🔷 پدرم مریض بود... می گفتند به بیماری خیلی سختی مبتلا شده است... 💝 من که به دنیا آمدم، حالش خوبِ خوب شد.... همه ی فامیل و دوست و آشنا تولد من را باعث سلامتی و بهبودی پدر می دانستند.😌🎊🎉 🔸 عمویم به وجد آمده بود و می گفت: «چه بچه ی خوش قدمی! اصلاً اسمش را بگذارید، "قدم خیر" »☺️ 🌺 آخرین بچه پدر و مادرم بودم. قبل از من، دو دختر و چهار پسر به دنیا آمده بودند، که همه یا خیلی بزرگ تر از من بودند و یا ازدواج کرده، سرِ خانه و زندگی خودشان رفته بودند. 💕 به همین خاطر، من شدم عزیزکرده پدر و مادرم؛ مخصوصاً پدرم.😌❣ 🏞 ما در یکی از روستاهای "رزن" زندگی می کردیم. زندگی کردن در روستای خوش آب و هوا و زیبای "قایش" برایم لذّت بخش بود.😍🌈 🏡 دور تا دور خانه های روستایی را زمین های کشاورزی بزرگی احاطه کرده بود؛ زمین های گندم و جو، و تاکستان های انگور.🌾🌾🍇 💥 از صبح تا عصر با دخترهای قدّ و نیم قدِ همسایه توی کوچه های باریک و خاکی روستا می دویدیم. بی هیچ غصه ای می خندیدیم و بازی می کردیم. عصرها، دمِ غروب با عروسک هایی که خودمان با پارچه و کاموا درست کرده بودیم، می رفتیم روی پشت بامِ خانه ما. تمام عروسک ها و اسباب بازی هایم را توی دامنم می ریختم، از پله های بلندِ نردبان بالا می رفتیم و تا شب می نشستیم روی پشت بام و خاله بازی می کردیم.... 🔹بچه ها دلشان برای اسباب بازی های من غنج می رفت؛ اسباب بازی هایی که پدرم از شهر برایم می خرید. می گذاشتم بچه ها هر چقدر دوست دارند با آن ها بازی کنند.😊 🌌 شب، وقتی ستاره ها همه ی آسمان را پُر می کردند، بچه ها یکی یکی از روی پشت بام ها می دویدند و به خانه هایشان می رفتند؛ امّا من می نشستم و با اسباب بازی ها و عروسک هایم بازی می کردم. 🔸 گاهی که خسته می شدم، دراز می کشیدم و به ستاره های نقره ای که از توی آسمانِ تاریک به من چشمک می زدند، نگاه می کردم. 👀🌠 🌺 وقتی همه جا کاملاً تاریک می شد و هوا رو به خنکی می رفت، مادرم می آمد دنبالم. 💞 بغلم می کرد. ناز و نوازشم می کرد و از پشت بام مرا می آورد پایین. شامم را می داد. رختخوابم را می انداخت. دستش را زیر سرم می گذاشت، برایم لالایی می خواند. آن قدر موهایم را نوازش می کرد، تا خوابم می برد.... 🌷 بعد خودش بلند می شد و می رفت سراغِ کارهایش. خمیرها را چونه می گرفت. آن ها را توی سینی می چید تا صبح با آن ها برای صبحانه نان بپزد. 🌅صبح زود با بوی هیزمِ سوخته و نانِ تازه از خواب بیدار می شدم. 🌱 نسیم روی صورتم می نشست. می دویدم و صورتم را با آبِ خنکی که صبحِ زود مادر از چاه بیرون کشیده بود، می شُستم و بعد می رفتم روی پای پدر می نشستم. همیشه موقع صبحانه جایم روی پای پدرم بود. او با مهربانی برایم لقمه می گرفت و توی دهانم می گذاشت و موهایم را می بوسید....👧😚 🔷 پدرم چوبدار بود. کارش این بود که ماهی یک بار از روستا های اطراف گوسفند می خرید و به تهران و شهرهای اطراف می برد و می فروخت.🐑 💵💵 از این راه درآمدِ خوبی به دست می آورد. در هر معامله یک کامیون گوسفند خرید و فروش می کرد. 🎁 در این سفرها بود که برایم اسباب بازی و عروسک های جورواجور می خرید. 🛣 روزهایی که پدرم برای معامله به سفر می رفت، بدترین روزهای عمرم بود....😔 آن قدر گریه می کردم و اشک می ریختم که چشم هایم مثل دو تا کاسه ی خون می شد.😭😭 💖 پدرم بغلم می کرد. تندتند می بوسیدم و می گفت: «اگر گریه نکنی و دخترِ خوبی باشی، هر چه بخواهی برایت می خرم.»☺️ با این وعده و وعیدها، خام می شدم و به رفتنِ پدر رضایت می دادم... 🔸تازه آن وقت بود که سفارش هایم شروع می شد.😊 👧 می گفتم: «حاج آقا! عروسک می خواهم؛ از آن عروسک هایی که موهای بلند دارند با چشم های آبی. از آن هایی که چشم هایشان باز و بسته می شود. النگو هم می خواهم. برایم دمپایی انگشتی هم بخر. از آن صندل های پاشنه چوبی که وقتی راه می روی تق تق صدا می کنند. 👡 بشقاب و قابلمه ی اسباب بازی هم می خواهم.»🍽 پدر مرا می بوسید و می گفت: «می خرم. می خرم. فقط تو دخترِ خوبی باش، گریه نکن... برای حاج آقایت بخند. حاج آقا همه چیز برایت می خرد.»😊❤️ @mediumelahi
رسانه الهی
سلام به دوستان عزیز و همراهان رسانه الهی😊 در این قسمت از برنامه های کانال سعی داریم خیلی از شبهه ها
سوال : 👇 ✍چادر به خاطر خاطر چی؟🤔 ✍چادر به خاطر عفت و حفظ حیا؟😊 یا✍ چادر به خاطر بی حجاب نبودن؟👀 با ما همراه باشید ❤️ 🕌 @mediumelahi
سوال👇 🔺چادر به خاطر با حجاب بودن و حفظ حیا و عفت زن....؟ 🔺یا چادر به خاطر بی حجاب نبودن؟ پاسخ👇 🔰روی چمن های خوشبو و کمی خیس شده فضای سبز نشسته به درختی تکیه داده بودم و کتاب🌸گلپوش🌸 رو می خوندم....📖 متوجه خانم به ظاهر محجبه ای شدم که کمی اونور تر روی نیمکت نارنجی و زنگ زده پارک نشست.... پای راستش رو روی پای چپ انداخت و پارچه چادرش رو بالا کشید تا خاکی نشه..... نا خود آگاه نگاهم افتاد سمت کفش های پاشنه پنج سانتی‌ش که از جلو به حالت صندل باز شده بود...👡 دستش را بالا آورد و ساعت نقره ای و براقش روی دستان سفید و ظریفش درخشید🕒انگار منتظر کسی بود.... نمیدونم کارم درست بود یا نه‌...🤔 اینطوری کاویدن پوشش یه انسان دیگر اخلاقی بود آیا؟🙄 اما یک چیز باعث نشد که جلو برم و مثل همیشه با یک امر به معروف زیبا به خانم های بی حجاب سعی کنم کمکش کنم... همان شیء ارزشی روی سرش.... همان چادر مشگی رنگی که بالای شال زرد گل گلی اش گذاشته بود...😓 البته همان شال زرد گل گلی هم باعث نشده بود تا موهای مشکی رنگش که به سمت راست کج شده و با گیره ای به موهایش چسبیده بود دیده نشود...🤦‍♀ نمیدونم... شاید اگه اون چادر روی سرش نبود میتونستم بهش بگم یک خانم بد حجاب که احتیاج به یک تذکر و تلنگر دوستانه داره..‌..👩‍❤️‍👩 اما با وجود اون چادر نمی شد.... آخه اگه بی حجاب بود چادر چرا؟ اگر با حجاب بود کفش جلو باز بدون جوراب و ساعت نقره ای روی دست سفیدی که کاملا تا روی ساق دستش معلوم بود و موهای کج شده روی پیشانی اش چه بود؟🤷‍♀😣 دوست داشتم جلو برم و ازش بپرسم.... بپرسم چادر پوشیدی که با حجاب باشی و از شر نگاه های حرام آلود اطرافت آسوده خاطر؟⁉️ یا روی مانتوی چسب آبی رنگ و شال زرد گل گلیت سرت کردی که بی حجاب حسابت نکن؟⁉️ چادر به خاطر حجاب...؟✅ یا چادر به خاطر بی حجاب نبودن؟❌ طاقت نیاوردم و جلو رفتم... کنارش روی نیمکت نشستم... سلام گرمی کردم...سرش رو به طرفم چرخوند و جواب سلامم رو داد.... الان که به چهرش نگاه کردم متوجه ریمل و رژ ملیح صورتیش شدم...💄 گفتم: میتونیم باهم یک گپ دوستانه داشته باشیم؟ کنجکاو بهم نگاهی کرد و پاسخ داد...البته... جملات توی سرم رو مرتب کردم تا گفت و گوی هدف داری رو شروع کنم.... : چه شال قشنگی رو سرت انداختی...😊 _ممنونم نظر لطفت.. ..😍 _راستش یه موضوعی من رو خیلی کنجکاو کرده و باعث شده بیام پیش شما...میدونین راسیتش طرز پوششتون برای سوال ایجاد کرده... _پوشش من؟...😳 _خوب...شما که الحمدالله چادری هستین و محجبه دیگه آرایش چرا؟ شما که گرمای این هوارو متحمل میشین بالاخره حیف نیست به خاطر یه غفلت کوچیک گرمای اون دنیا رو هم بچشین؟...☹️ شاید از حرفام متعجب بود😮....شایدم تو دلش به توچه‌ای نثارم کرده و دنبال جوابی می گشت تا سریع راهم رو بکشم برم.....😐 اما من مشتاق تر منتظر جوابم بودم... کمی فکرکرد و گفت: _نه عزیزم به این سختی که شما میگین هم نیست....هیچ وقت اون دنیا کسی رو به خاطر نیم سانت دیده شدن دستش و دو لاخ مو نمیندازن جهنم...شما هم سختش میکنین...درباره آرایش هم....یعنی شما میگین یه خانم محجبه حق نداره زیبا باشه؟ حق نداره به خودش برسه و از زیباییش لذت ببره؟ _ نه این رو من نمی گم من‌‌‌.... یهو پرید وسط حرفم و تند تر ادامه داد....😡 _نه خوب...شما نمیگین....ولی به خاطر همین افراط های شما ما الان اینهمه خانم بی حجاب داریم... من دارم سعی میکنم با این نوع پوشش اون هارو سوق بدم به سمت چادر....که بهشون بگم با چادر هم میشه زیبا باشی و به خودت برسی....میشه چادر داشته باشی و از زیبایی و ظرافت زنونه ت هم لذت ببری... اینطوری خیلی ها هستن که چادری میشن... (یا للعجب)😟😶 ⬅️ادامه دارد.... 🕌 @mediumelahi
﷽ ایلیا: هرجور بود باید این ترم درسم تمام می شد. استاد صادقی معروف بود به سختگیری ولی چاره ای نبود. دلم را به دریا زدم و پروژه را با او برداشتم. خودم را برای هر سختی آماده کرده بودم و فکر هرچیزی را میکردم جز اینکه بگوید پروژه لیسانسم بازطراحی خانه های روستایی ست آنهم کجا؟ کرمانشاه! از همه بدتر گروهی بود که مرا با آنها یکجا گذاشته بود. سه نفر از دوستان نزدیک یکی از ترم پایین ترها بودند که این سردسته شان اصلا سر کلاسها نمی آمد.🤔 جروبحث، تطمیع و تهدید، هیچ کدام جواب نداد و نظر استاد تغییر نکرد.👀 سراغ سردسته گروه را گرفتم بلکه کاری کنم بیخیال این پروژه شود. آدرس اتاقی را در طبقه بالای دانشکده به من دادند. تا جلوی در اتاق رسیدم پوفی زدم زیر خنده.😜 نگاهی به اطراف انداختم تا قبل از آنکه کسی مرا ببیند از آنجا بروم اما یکدفعه در باز شد و پسر ریش بلندی با صورت مهتابی جلویم قد علم کرد. قبل از آنکه چیزی بگویم گفت: +سلام علیکم😊 _سلام علیکم و رحمته الله و برکاته🙄 +میخوای عضو بسیج بشی برادر؟😌 _خدانکنه برادر😐 این را که گفتم یک دستش را گذاشت پشت کمرم و با دست دیگرش به داخل اشاره کرد و گفت؛ بفرما تمام هیکلش روی هم به اندازه نصف من هم نبود فقط مثل مناره مسجد، قدش بالا رفته بود. می خواستم با یک دست هولش بدهم تا هم ردیف عکس های روی دیوار بشود اما یاد پروژه افتادم. نفسم را با بی حوصلگی بیرون دادم و داخل رفتم. غیر از در و دیوار، سقف را هم پر از سربند و پلاک  کرده بودند. رفت سمت میزش و خم شد تا چیزی بردارد. یک آن چشمم به ظرف در بازِ  چسب چوب روی میز خورد. با یک حرکت کوچک چسب را به طرف کاکل سیاهش هل دادم. تا به خودش بیاید موهای پر و موج دارش غرق چسب چوب شده بود. به سختی جلوی خنده ام را گرفتم و گفتم:ببخشید دستم خط خورد🤣 یک لحظه سکوت کرد. نگاهش عمق عجیبی داشت. انتظار هر واکنشی از او را داشتم اما او  چشمی برهم گذاشت و فقط گفت: چند دقیقه صبرکن برمیگردم. این را گفت و با گام های بلند از دفتر بسیج بیرون رفت. در دلم گفتم حتما رفته رفقایش را صدا بزند یا اصلا میرود و با حراست برمیگردد. اول خواستم بلند شوم و بروم اما بعد فکر کردم حتما در دانشگاه چو می افتد من از چندتا جوجه بسیجی ترسیده ام. نیم ساعت بعد با استاد صادقی کلاس داشتیم. به خودم تشر زدم که: نمی تونستی دو دقیقه آدم باشی؟! 😬 حالا دیگه پروژه پر، آزمون استخدامی که بخاطرش باید همین تابستون درسم تموم میشدهم پرید😓 عصبی و پشیمان در آن اتاق شش متری چشم می گرداندم که چیزی به سرم خورد و روی زانویم افتاد. بلندش کردم. یک پلاک بود. زیرلب غرولندی کردم که: ایناهم هیچی شون مثل بقیه نیست. برداشتن دیزاین کردن برا خودشون😒 پلاک را که روی میز گذاشتم نوشته رویش را دیدم؛  () دهنم به پایین کش آمد که یعنی چه؟ : " اگر برای خداست"؟؟؟!!!! حالم حسابی گرفته بود پیش خودم گفتم من که آب از سرم گذشته.... بلند شدم کاری کنم که حال و هوایم عوض شود. کشوی میزش را کشیدم. باز بود. نیش خندی زدم و یک دسته کاغذ را بیرون آوردم. اما یکدفعه چشمم خورد به چراغ سیستم که روشن و خاموش میشد. موس را تکان دادم و دیدم که بله کامپیوتر پایگاه روشن است😏 کاغذها را رها کردم و خیره صفحه شدم. خوشبختانه رمز نداشت. عکس صفحه چند آخوند بودند که از بینشان فقط آقای خامنه ای را میشناختم. روی دسکتاپ یک پوشه بود به اسم : "اردوی95" پر از عکس بود. در اکثرشان هم ردی از او بود. با خودم فکر کردم: ... از دو سال پیش هیچ فرقی  نکرده حتی یه ذره هم کچل نشده😕 کلی از عکس هایش را پاک کردم دلم کمی خنک شد😌 تااینکه یک فایل وورد پیدا کردم به محض اینکه بازش کردم در اتاق کوبیده شد. از جابلند شدم دهنم باز مانده بود... به قلم✍️؛ سین. کاف. غفاری رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
🌸🌸🌸🌸🌸 ‍ دوباره روسریم رو آوردم جلو و چند تار مویی که بیرون ریخته بود رو بردم زیر روسریم . "اه . حجاب چیه آخه."👀 _ مامان حالا اگه دو تا تار مو بیرون باشه قرآن خدا غلط میشه؟ 🤔 مامان _ عههه . همیشه موهات بیرونه حالا یه بارم به خاطر امام رضا بذاری تو که چیزیت نمیشه! 😁 _ هوووووووف. نمیشه! نمیشه!نمیشه! موهای من لخته خب. هی میریزه بیرون . اوه اوه من موندم چادر چه‌جوری میخوام سرم کنم؟ گفتم نیاما نذاشتید.😏 بابا_ دخترم انقدر غر نزن. حالا الان هنوز مونده تا برسیم. با این ترافیک به نماز که نمی‌رسیم . بذار هر وقت رسیدیم، دم حرم درست کن. _ خب بابا جان. کلا نمیشه! مامان خداییش تو چه‌جوری این چادرتو نگه میداری؟😳 امیر علی: خواهر من یه هد میگرفتی راحت میشدی . چادر لبنانی که نگه داشتنش کاری نداره . بعدشم چادر سر کردن عشق میخواد که بشه نگهش داشت . ❣ _ خوب خوب. دوباره شیخمون شروع کرد . باشه داداشی سری بعد چشم. الانو چیکار کنم؟☺️ : بابا جان لطفا تو خیابون امام رضا یه جا وایسید . اینجوری نمیشه کاریش کرد. بابا_ باشه . _ تنکس ددی . میسی داداشی . ببخشید من خودم رو معرفی نکردم.من هستم . 19 سالمه و سال اول پزشکی. البته اسمم تو شناسنامه حانیه هستش ولی من کلا با دین و مذهب کاری ندارم . به خاطر همین با این اسمم راحت ترم . من تو یه بزرگ شدم که خوشبختانه توش چیزی به اسم اجباروجود نداره و هرکس خودش راه خودش انتخاب میکنه . منم راهم رو کلا جدا از خانواده‌ام و دین انتخاب کردم . البته نه اینکه اصلا خدا رو قبول نداشته باشم چرا دارم. ولی خوب کلا معتقدم که انسان باید آزادی داشته باشه و دین دست و پای آدم رو میبنده .😏 خوب بگذریم . یه برادر هم دارم که قربونش برم خیییلی مهربونه و از من 6 سال بزرگتره. علاقه‌اش بیشتر به طلبگی بود که خوشبختانه با مخالفت بابا رو به رو شد. همین مونده فقط که یه داداش آخوند داشته باشم. 😉 خلاصه تشریف آوردیم با خانواده مشهد. من بعد از یازده‌سال اومدم. مامان، بابا و امیرعلی سالی دو سه بار میان ولی من میرم خونه عموم اینا چون اونجا خیلی بیشتر خوش میگذره . 😌 البته بچگیام مشهد رو دوست داشتم ولی خوب اون بچگی بود البته من این تفکراتم رو هم مدیون عموی گرامم هستم که از هشت سالگیم که از ترکیه برگشت دیگه همش پیش اون بودم. چون خودش دختر نداشت منو خیلی دوست داشتن ولی کلا آبش با امیرعلی و بابا تو یه جوب نمیرفت. عقایدش کاملا مخالفه . خلاصه که این توضیحی کوتاه و مختصر و مفید از زندگی من بود حالا بقیش بماند برای بعد . برگشتم سمت امیرعلی که بهش بگم بیاد تا حرم مشاعره کنیم که دیدم به رو به رو خیره شده و دستشو گذاشته رو سینشو داره زیر لب یه چیزی رو زمزمه میکنه . 😊 جلو رو نگاه کردم که چشمم که به گنبد طلا افتاد🕌 یه لحظه دلم لرزید نا خودآگاه زیر لب گفتم: سلام. بد جوری محوش شده بودم اصلا یه حس و حالی داشت که منو مسخ کرده بود .انگار یه حس خوب و دوست‌داشتنی .❣ برام عجیب بود منی که این سری فقط به اصرار اومده بودم چرا برام لذت بخش بود . یه دفعه صدای ضبط بلند شد . سرم رو به شیشه تکیه دادم و حواسم رو دادم به آهنگ . "کبوترم هوایی شدم، ببین عجب گدایی شدم دعای مادرم بوده که منم امام رضایی شدم پنجره‌ی فولاد تو دوای هر چی درده کسی ندیدم اینجا که نا امید برگرده چجوری از تو دست بکشم؟ بدون تو نفس بکشم؟ تویی که تنها – دل سوز منی! آرزومه دوباره بیام حرمت بدم یه سلام بهونه‌ی هر روز اشکای هر روز منی... بی تو می میرم آقام... یه فقیرم آقام... که تو حج فقرایی... ای کس و کارم آقاجون❤️ تو رو دارم آقاجون❣ من و دستای گدایی🤲 ای سلطان کرم سایه‌ات روی سرم باز آقا بطلب که بیام به حرم....🕌 میبینم عاشقای تو رو، اشکای زائرای تو رو😢😭 آرزومه منم بپوشم، لباس خادمای تو رو همه ی داراییم رو به تو بدهکارم من جون جواد آقا خیلی دوست دارم من! " رسانه الهی 🕌@mediumelahi 🌸🌸🌸🌸🌸
audio_2020-04-11_23-48-58.mp3
4.57M
🔴 وظایف منتظران 🔗 برگرفته از کتاب مکیال المکارم 🔵 تهذیب نفس از مهمترین و اصلی ترین وظایف یک منتظر است. ⚪️ بدون نمی توانیم خودمان را جزو یاران آن حضرت حساب کنیم. 🎙️ رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
✿❀﴾﷽﴿❀✿ ✿❀ ❀✿ روبه روی آینه مے ایستم و موهایم را بالای سرم با یڪ گیره ڪوچیڪ جمع میڪنم.با سر انگشت روی ابروهایم دست میڪشم _چقدر ڪم پشت! لبخند تلخے میزنم و دسته ای از موهایم را روی صورتم مےریزم. لابه لای موج لخت و فندقے ڪه یڪی از چشمانم را پوشانده، چندتار نقره ای گذشته را بھ رخم مےڪشند! پلڪ هایم را روی هم فشار و نفسم را باصدا بیرون مے دهم. _ تولدت مبارڪ من! نمے دانم چند سالھ شده ام؟ _ بیست و پنج؟ نه.کمتر! اما این چهره یڪ زن سالخورده را معرفے میڪند! ڪلافھ مے شوم و ڪف دستم را روی تصویرم در آینھ مے گذارم! _ اصن چه فرقی مے ڪند چند سال؟! دستم را برمیدارم و دوباره به آینھ خیره مے شوم. گیره را از سرم باز مےڪنم و روی میز دراور مے گذارم. یڪ لبخند مصنوعی را چاشنے غم بزرگم مے ڪنم! _ تو قول دادی محیا! موهایم را روی شانه هایم مے ریزم و به گردنم عطر مے زنم. _ میدانے؟ اگر این قول نبود تا بحال صدباره مرده بودم! ڪشوی میز را باز مےڪنم و بھ تماشا مے ایستم. _ حالا حتما باید آرایش هم ڪنم؟!.... شانھ بالا میندازم و ماتیڪ صورتے ڪم رنگم را برمیدارم و ڪمے روی لبهایم مےڪشم! _ چه بے روح! دوباره لبخند مےزنم! ماتیڪ را ڪنار گیره ام مے گذارم و از اتاق خارج مےشوم. حسنا دفتر نقاشے اش را وسط اتاق نشیمن باز ڪرده ،باشڪم روی زمین خوابیده و درحالے ڪھ شعر مے خواند ، مثل همیشھ خودش رابا لباس صورتے و موهای بلند تا پاهایش مے ڪشد! لبخند عمیقی میزنم و ڪنارش میشینم. چتری های خرمایے و پرپشتش را با تل عقب داده و به لبهایش ماتیک زده ! نیشگون ریز و آرامی از بازوی نرم و سفیدش میگیرم و مےپرسم: توڪے رفتےسراغ لوازم آرایش من؟ دستش را میڪشد و جای نیشگونم را تندتند میمالد. جوابے نمی دهد و فقط لبخند دندون نمایے تحویلم مے دهد. دست دراز میڪنم و بینے اش را بین دوانگشتم فشار میدهم... _ ای بلا! دیگه تڪرار نشه ها! سرڪج میڪند و جواب میدهد: چش! سمتش خم مے شوم و پیشانے اش را مے بوسم _ قربونت بره مامان! ❀✿ 💟 نویسنــــده: ❀✿ 👈🏻ڪپـے تنها با ذڪر مورد رضایت است👉🏻 ✿❀ های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹 رسانه الهی🕌 @mediumelahi
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀ ✿❀ دوباره سمت دفترش رو مے ڪند و شعرخواندن را ادامه مے دهد. ازجا بلند مے شوم و روی مبل درست بالاسرش مےشینم. یڪے از دستانم را زیر چانھ ام میگذارم و با دست دیگر هرازگاهے موهای حسنا را نوازش میڪنم. بھ ساعت دیواری نگاه مے ڪنم. ڪمے بھ ظهر مانده! سرم را بھ پشتے مبل تڪیھ مےدهم و چشمانم را مے بندم! _ باید دست ازاین ڪارا بردارم! مثلا قول دادم! دردلم باخودم ڪلنجار و آخرسراز جا بلند مے شوم و سمت اتاقِ " یحیی " مے روم.پشت در لحظه ای مڪث مےڪنم و بعد چند تقھ به در مے زنم. جوابے نمے شنوم اما دررا باز مےڪنم و داخل مےروم! بوی عطر خنڪ ودل پذیر همیشگے به مشامم مے رسد. نفس عمیقی میڪشم و حس خوب را با ریھ هایم مے بلعم. دررا پشت سرم مے بندم و به سمت کمدش می روم. در آینه ی قدی ڪھ روی در کمد نصب شده، خودم را گذرا برانداز و درش را باز میڪنم.بوی خوش همان عطر،این بار قوی تر به صورتم می خورد. درست میان پیراهن های یحیی و بعداز ڪت و شلوار روز عروسی، دامن گل گلے و بلوز آبی رنگم را آویزان ڪرده بودم. لبخندی تلخ لب هایم را رنگ می زند.دست دراز مےڪنم و بلوز و دامنم را از روی رخت آویز برمیدارم و در ڪمد رامے بندم.مقابل آینھ لباسم را عوض و موهایم را اطرافم مرتب مےڪنم. گل سینه ی روی بلوزم روی زمین مے افتد ، خم مے شوم و دستم را روی فرش مےڪشم تا پیدایش ڪنم. صورتم را روی فرش مے گذارم و زیرڪمد را نگاه میڪنم.سنگ سرمھ ای رنگش درتاریڪے برق میزند! دست دراز میڪنم تا آن رابر دارم ڪھ دستم به چیزی تقریبا بزرگ و مسطح مے خورد.مےترسم و دستم را عقب مے ڪشم.چشمهایم را ریز و دقیق تر نگاه مے ڪنم. صدای حسنا از پشت در می آید : _ ماما؟تو اتاق بابا چیڪامیڪنے؟؟! عرق پشت لبم را پاڪ میڪنم و باملایمت جواب میدهم: هیچے! الان میام عزیزم! مڪثے مےڪنم و ادامھ مے دهم: ڪار داری حسنا؟ با صدای نازڪ و دلنشینش مے گوید: حسین بیدار شده ! فک ڪنم گشنشھ! هوفے مےڪنم و دستم را زیر ڪمد مے برم.همان چیز را بااحتیاط بیرون مےڪشم. یڪ دفتر دویست برگ ڪھ باروزنامھ جلد شده.متعجب به تیترهای روی روزنامھ خیره و فڪرم درگیر چند سوال مےشود! _ این برای ڪیھ؟ ڪےافتاده اینجا؟! شانھ بالا میندازم و صفحه ی اولش را باز مےڪنم. _ دست خط یحیی! خط اول را از زیر نگاهم عبور مےدهم.همان لحظھ صدای گریه ی حسین بلند می شود. ❀✿ 💟 نویسنــــــده: ❀✿ 👈🏻 ڪپے تنها با ذڪر مورد رضایت است👉🏻 ❀✿ های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹 رسانه الهی 🕌 @mediumelahi