eitaa logo
رسانه الهی
345 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
679 ویدیو
12 فایل
خدایا چنان کن سر انجامِ کار تو خشنود باشی و ما رستگار ارتباط با ما @Doostgharin
مشاهده در ایتا
دانلود
AUD-20220613-WA0014.mp3
10.44M
🌾🌾🌾 🌾🌾 🌾 👌 🛑📣 هر امر دینی مانند نماز و حج و روزه و و .... احکام و آموزش خاص خودش را دارد که یادگیری آنها بر هر مسلمان واجب است و ترک هر واجب دینی و شرعی کفر دینی به همراه دارد🧐 و من الله التوفیق 🎵 استاد علی تقوی، استاد حوزه و دانشگاه رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
🌸🍃🌸🍃🌸 ⁉️چگونه دخترم رو با آشنا کنم؟🤔 💡این دغدغه ی خیلی از مادرها هست که فرزندم رو چه طوری و از چه سنی با حجاب آشنا کنیم. 1⃣ برای فرزندتون صحبت کردن و بیان دلایل و فواید حجاب رو از ۵ یا ۶ سالگی شروع کنید. بهش بگید که: ✔️ چقد با حجاب میشه. ✔️ به ارزش و حیاش اضافه میشه. ✔️ بدی ها ازش دور میشن. ✔️ با حجاب ، و (س) خیلی ازش راضی هستن. 2⃣ درسته سن تکلیف از ٩ سال قمری هست. ولی با حجاب مسئله ی مهمی هست.از سن ۶ سالگی کم کم لباس های پوشیده تری رو براش انتخاب کنید. از ٧ سالگی با روسری های دخترونه موهاش رو بپوشونید. 🔸نکته:بعضی دخترها با روسری احساس خفگی می کنن و سختشون هست.اینجا وظیفه ی مادرهای گل هست که با روش‌های متنوع بستن روسری و با آرامش کمکش کنن تا عادت کنه. اینکار نیاز به و ملایمت زیادی داره. ... نوع محتوا: رده سنی: مخاطب: رسانه الهی 🕌 @mediumelahi 🌸🍃🌸🍃🌸
خانواده آسمانی 1.mp3
11.31M
🌿 ● مکتب‌های خودشناسی، مردودند اگر؛ نتوانند این‌سه مرحله را اثبات کنند: ۱ـ من کیستم، و ریشه و اصلم کجاست؟ ۲ـ از کجا آمده‌ام؟ ۳ـ به کجا میروم؟ ● ، چگونه به این سه سؤال پاسخ می‌دهد؟ رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
چادر گلدارش را دوگره ریز دور ڪمرش زد و سرجاروی زهوار دررفتھ را در آب زلال حوض نقلے حیاط فرو برد . نسیم پرچارقدش راشبیھ بھ عشوه ی نوعروسان بھ بازی گرفت. همان چارقدی ڪھ آقاسید عید سال گذشتھ سرش ڪرد و گفت: این را ڪنار بگذار مخصوص هربهار،گل بانو جان! تداعی طنین صدای مرد خانھ اش ، نقش شڪوفھ های انار را روی گونه هایش پررنگ کرد. خجالت زده دستی بھ صورتش ڪشید و لب برچید.دیگر چیزی بھ تنفس صبح نمانده...صبح آمدنش!رشته های خشکیده ی جارو روی زمین میکشید و گل بهار زیر لب زمزمه مےکرد:سیدجان! تصدقت بشھ بهار!ڪجایـے تاج سر؟ اسپند هم آماده س بیا دورت بگردونم .. حیاط را ڪھ آب و جارو ڪرد ، نگاه تب دارش را بھ در دوخت ،دستھ ی ابریشمےموهایش را ڪھ روی چشمان مخمورش سایھ انداختھ بود ڪنار زد و باقدمهای آرام بھ خانھ برگشت. چادر را از دور ڪمر باز ڪرد و بھ رخت آویز آویخت. پیش از رفتن بھ آشپزخانھ در آینھ ی قدی راهرو نگاهش بھ پیراهنش افتاد.شونیز بلند و یاسے رنگ ڪھ قدری از دامنش را پوشانده بود. رد تیره ی سرمھ درون چشمانش خبر از اتفاقـے شیرین داشت.شیرینے سیب سرخ هفت سینشان! دمپایـے های رو فرشے اش را بھ پا ڪرد و بھ آشپزخانھ رفت.ڪاسھ ی سفالے فیروزه ای را از روی میز برداشت ومقابل صورت گرفت . عطر شڪوفھ های نرگس درونش را با ولع نوشید.چرخے زد و درحالیڪھ گوشھ ای از دامنش را با دستے و ڪاسھ را با دست دیگر گرفتھ بود ، بھ اتاق نشیمن رفت. ترمھ ی سبزیشمے را ڪنجے از خانھ باز ڪرده و آینھ و قرآن‌ را رویش گذاشتھ بود.دوماهے قرمز درون تنگ بلور مدام بھ دور هم میگشتند. یادش آمد سالے ڪھ گذشت؛آقاسید جان!خودش شب عید دوتا ماهے خرید ڪھ یڪے ازآنها دم بلند و حریر داشت، هربار نگاهش بھ گل بهار مےافتاد مےگفت : ماهے تنگ دلے خانوم جان!آن یڪے ڪھ دم حریر و سفید دارد تویـےها!ببین چھ دلبری میڪنے . پوستم را ڪندے تو !بعداز آن،زمان ماموریت و خط جبهھ ڪھ میشد ، غرمےزد: آخر زن هم اینقدر خوب مےشود! تورو بھ خدا اخمے قهری ، چیزی! دلم گیر باشد نمیتوانم بپرم ها!حداقل آنطور با چشمانت نگو برگرد! دلم آب شد زن!..گل بهار اما بار آخر نگاهش را زیر انداختھ بود. دقیق تر بھ تنگ خیره شد یڪے ازماهےها،همانے ڪھ دم حریرداردها!گوشھ ای غمبرڪ زده!مریض است یا شاید دلش ڪوچڪ شده،برای یارش!همان دم صدای زنگ خانھ درجان گل بهار پیچید!برگشت! از جا پرید و بھ دو خودش را بھ راهرو انداخت؛برای بارآخر خودش را در آینھ نگاه کرد،صورتش گل انداخته!بھ حیاط دوید و بلند پرسید: ڪیھ؟! ✒نویســنده: ♡ داستان ڪوتاه۲ قسمتی♡ رمانهای عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹 رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
به قلم⇦⇦🍁بانو.میـــــم.سیـــــڹ🍁 : کنار باغچه ی کوچک حیاط مادربزرگ نشستم و به گل های توی باغچه نگاه میکنم عمیق توی فکرم!!! دلم حال و هوای بچگی رو کرده همون وقتها که با زینب دور حیاط میدویدیم و سر به سر پدر بزرگ میذاشتیم...خدارحمتش کنه...عجب مرد خوبی بود!! تو فکر بودم که یهو صدای در حیاط اومد!بلند شدم چادمو سرم کردم صدامو صاف کردم و گفتم : -کیه؟؟ یه صدای آشنا از پشت در گفت: -نذری آوردم. رفتم سمت در یواش درو باز کردم یک دفعه میخ کوب شدم. دو طرف سرمون رو انداختیم پایین.ته لبخندی زدم و گفتم: -سلام علی آقا...شمایین... سینی آش هارو توی دستش جابه کردو گفت: -بله حال شما؟؟ گفتم: -الحمدلله...نذری بابت؟؟ -سال پدربزرگم هست... -آخی...خدارحمتشون کنه.روحشون شاد... -خدا رفتگان شمارو هم بیامرزه. بعد کاسه ی آشو گرفت روبه روی من و گفت: - بفرمایین. از روی سینی کاسه آشو برداشتمو گفتم: -متشکرم. -نوش جان. سرمو آوردم بالا دیدم بنده خدا سرش هنوز پایینه خندم گرفته بود.باتشکر مجدد درو بستم.همین که برگشتم مادربزرگ رو روبه روم دیدم!دستشو گذاشت روی کمرش گفت: -کی بود مادر؟؟؟ شونه هامو انداختم بالاو گفتم: -هیچی نذری آورده بودن. عینکشو جابه جاکردو گفت: -پسر مهناز خانم بود؟؟ سرموانداختم پایین گفتم: -بله پسر مهناز خانم... مادر بزرگ تا دید سرمو انداختم پایین برگشت گفت: -حالا چرا ایستادی بیا داخل که حسابی هوس آش کردم... رفتیم داخل و مادربزرگ که مشغول کارش بود شروع کرد تند تند از علی تعریف کردن!!!منم توی آشپز خونه بودم و مشغول ریختن آش ها توی بشقاب... مادر بزرگ داد زد: -زهرا جان!!این پسر مهناز خانمو که یادته از اول آقا بود...خیلیییی پسر گلیه... جوری وانمود کردم که انگار چیزی نشنیدم گفتم: -مادرجون!!این لیوان گل دار هارو تازه خریدی؟ -آره مادرجون قشنگه؟؟؟ -آره خیلی قشنگه. -اینارو پسر مهناز خانم از بازار برم گرفته! یه نفس عمیق کشیدم و مادربزرگ هم شروع کرد به صحبت کردن راجع به ادامه ی حرف هاش... -خیلی آقاست.همیشه کارهای منو انجام میده. باز خواستم بحثو عوض کنم گفتم: -مادر جون یادش بخیر.پدرجون خیلی آش رشته دوست داشت. -آره مادر خدارحمت کنه پدربزرگتو. دست مهناز خانم و پسرش درد نکنه.کارشون خیلی درسته. دندون هامو محکم فشار دادم رو هم و ظرف هارو گذاشتم توی سینی و رفتم پیش مادر بزرگ... ادامه دارد...❤ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹 رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
🌸🍃🌸🍃🌸 💫 #ستاره_سهیل 💫 🔮 داستانی متفاوت از ستاره ؛ دختری از سرزمینمان که ورود به #مکاتب_عرفانی_ساخت
⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 📚 بی‌حوصله روی کاناپه قهوه‌ای رنگ لم داده بود. کتاب روبه‌رویش را ورقی زد و بست. مدام صفحه گوشی‌اش را چک می‌کرد. خودش را کمی جا‌به‌جا کرد تا داخل آشپزخانه را ببیند. پشت موهای فرفری عفت را دید، که در حال آشپزی بود. گوشی‌اش را از میان کتاب بیرون آورد. پیامکی از طرف دلسا داشت: «همه رو اوکی کردی؟ ساعت چند؟» تند تند نوشت: «آره، ساعت هفت. ولی تا از خونه بزنم بیرون، یکم طول می‌کشه.» جواب آمد: «نزدیک خونتونم، بجنب.» خواست جواب پیام را بدهد که شماره دلسا، روی صفحه نمایش گوشی‌اش ظاهر شد. دفعه اول، رد تماس داد. اما انگار دلسا، دست‌بردار نبود. پاورچین، پاورچین و گوشی به دست به سمت اتاقش رفت. دست‌گیره در را آرام به سمت خودش کشید و وارد اتاق شد. تماس را وصل کرد. -چیه هی زنگ می‌زنی؟ می‌گم صبر کن. تو کله‌ات نمی‌ره؟ - یک ساعته من‌رو سر کوچه حیرون کردی. نمی‌خوای بیای، بگو نمیام.. اَه.. ستاره، گوشی را به دهانش چسباند. «من کی گفتم نمیام! خنگه.. گفتم صبر کن زن‌عمو رو بپیچونم.. یه چند تا چت با مهرداد جونت بکنی، منم اومدم.» گوشی تلفن را قطع کرد و روی تختش پرت کرد. انگشت اشاره‌اش را روی شقیقه‌اش فشار داد. چشمانش را بست و با خودش زمزمه کرد: « چی بگم.. چی بگم که باور کنه؟ اون دفعه که گفتم مهناز حالش بد شده.. این دفعه.. آهان !فهمیدم.» از روی تخت که بلند شد، صدای فنرهای تخت هم به هوا رفت. بشکنی در هوا زد. با حالت حق‌به‌جانب، از اتاق خارج شد و به آشپزخانه رفت. بوی سیب زمینی سرخ‌شده، حسابی اشتهایش را قلقلک داد. نتوانست جلوی خودش را بگیرد. ناخنکی زد و دو سیب‌زمینی داغ را که در حال جلز و ولز در ماهی‌تابه بودند، برداشت. درحالی‌که سیب زمینی‌ها را این‌دست و آن دست می‌کرد، تا خنک شوند، با یک حرکت به هوا پرتابشان کرد و بلعید. - اوم.. به‌به.. عفت جون! یعنی دست‌پختت معرکه است والا! لنگه نداری! عفت ابرویی بالا انداخت و گفت: «ناسلامتی زن عموت هستم...» -بر منکرش لعنت! می‌گم زن‌عمو، یکی از دوست‌هام، تازه عروس شده. همه بچه‌ها رو دعوت کرده رستوران، شیرینی عروسی.. منم گفتم هرچی زن‌عمو بگه.. عفت جون! چیزه.. یعنی زن عموجون.. برم دیگه؟ عفت کفگیرش را توی بشقاب گذاشت. دست به سینه، رو به روی ستاره ایستاد. چشمانش را ریز کرد و گفت: «جدیداً خیلی این‌ور اون‌ور می‌ری‌ها!!» بعد خیلی سریع حالت چهره‌اش را تغییر داد. لبخندی به پهنای صورت زد و گفت: «من چکاره‌ام، عزیزمن؟ صاحب‌اختیاری فقط دست‌پخت خوشمزه‌ی زن عموت‌رو از دست می‌دی و غرغرهای عموجونت نصیبت می‌شه.. برو بهت خوش بگذره.» چشمان ستاره برقی زد. عفت را که داشت در یخچال را باز می‌کرد، از پشت‌بغل کرد و در گوشش آهسته گفت: «عاشقتم!! » به اتاقش برگشت. به گوشی‌اش که روی تخت ولو شده بود، نگاهی انداخت؛ شش تماس ازدست‌رفته از طرف دلسا داشت. لبش را گزید. -اَه، مثل کنه می‌مونه! به‌طرف کمد لباس‌هایش رفت. چند مانتوی رنگی را روی تخت انداخت. چند شال و روسری را هم کنار مانتوها گذاشت. این‌که چه مانتویی با چه شلوار و روسری بپوشد، برایش سخت‌ترین تصميم دنیا بود. دلش می‌خواست بدرخشد و خاص‌ترین باشد. بالاخره، شال قرمز با مانتو سفیدش را پوشید. خودش را در آینه بررسی کرد. احساس کرد، بدون آرایش اصلا جذاب به‌نظر نمی‌رسد. صورت سفیدش را رنگ‌پریده و لب‌های صورتی‌اش را بی‌رنگ احساس کرد، اما وقتی برای آرایش کردن نداشت. گوشی و جعبه آرایشش را در کیف طلایی براقش انداخت. این‌که چه کفش یا صندلی بپوشد، فکرش را درگیر کرد. صندل‌های زرشکی که تازه خریده بود، از داخل کمد برقی زدند. آن‌ها را به دست گرفت و پاورچین پاورچین از هال خارج شد تا بخاطر ظاهرش سوال‌پیچ نشود. : ف . سادات {طوبی } ❌❌کپی رمان به هر نحو ممنوع در صورت داشتن سوال به آیدی نویسنده پیام دهید.👇 @tooba_banoo رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
AUD-20210916-WA0037.mp3
12.52M
💚 سرگذشت داستانی حضرت (س) مادر حضرت حجت (عج) از روم تا سامرا را روایت میکند💚 💐میلاد عالم امکان ،فخر زمان ،منجی عالیمیان مبارک باد🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ✍مهدی خدامیان ارانی رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
🔸🔸🔸﷽🔸🔸🔸 ✍️ 💠 وسعت سرسبز باغ در گرمای دلچسب غروب، تماشاخانه‌ای بود که هر چشمی را نوازش می‌داد. خورشید پس از یک روز آتش‌بازی در این روزهای گرم آخر ، رخساره در بستر آسمان کشیده و خستگی یک روز بلند بهاری را خمیازه می‌کشید. دست خودم نبود که این روزها در قاب این صحنه سِحرانگیز، تنها صورت زیبای او را می‌دیدم! حتی بادی که از میان برگ سبز درختان و شاخه های نخل ها رد می‌شد، عطر او را در هوا رها می‌کرد و همین عطر، هر غروب دلتنگم می‌کرد! 💠 دلتنگ لحن گرمش، نگاه عاشقش، صدای مهربان و خنده های شیرینش! چقدر این لحظات تنگ غروب سخت می‌گذشت تا شب شود و او برگردد و انگار همین باد، نغمه دلتنگی‌ام را به گوشش رسانده بود که زنگ موبایلم به صدا درآمد. همانطور که روی حصیر کف ایوان نشسته بودم، دست دراز کردم و گوشی را از گوشه حصیر برداشتم. بعد از یک دنیا عاشقی، دیگر می‌دانستم اوست که خانه قلبم را دقّ‌الباب می‌کند و بی‌آنکه شماره را ببینم، دلبرانه پاسخ دادم :«بله؟» 💠 با نگاهم همچنان در پهنه سبز و زیبای باغ می‌چرخیدم و در برابر چشمانم، چشمانش را تجسم می‌کردم تا پاسخم را بدهد که صدایی خشن، خماری عشق را از سرم پراند :«الو...» هر آنچه در خانه خیالم ساخته بودم، شکست. نگاهم به نقطه‌ای خیره ماند، خودم را جمع کردم و این بار با صدایی محکم پرسیدم :«بله؟» 💠 تا فرصتی که بخواهد پاسخ بدهد، به سرعت گوشی را از کنار صورتم پایین آورده و شماره را چک کردم، ناشناس بود. دوباره گوشی را کنار گوشم بردم و شنیدم با همان صدای زمخت و لحن خشن تکرار می‌کند :«الو... الو...» از حالت تهاجمی صدایش، کمی ترسیدم و خواستم پاسخی بدهم که خودش با عصبانیت پرسید :«منو می‌شناسی؟؟؟» 💠 ذهنم را متمرکز کردم، اما واقعاً صدایش برایم آشنا نبود که مردّد پاسخ دادم :«نه!» و او بلافاصه و با صدایی بلندتر پرسید :«مگه تو نرجس نیستی؟؟؟» از اینکه اسمم را می‌دانست، حدس زدم از آشنایان است اما چرا انقدر عصبانی بود که دوباره با حالتی معصومانه پاسخ دادم :«بله، من نرجسم، اما شما رو نمی شناسم!» که صدایش از آسمان خراش خشونت به زیر آمد و با خنده‌ای نمکین نجوا کرد :«ولی من که تو رو خیلی خوب می‌شناسم عزیزم!» و دوباره همان خنده‌های شیرینش گوشم را پُر کرد. 💠 دوباره مثل روزهای اول مَحرم شدن‌مان دلم لرزید که او در لرزاندن دل من به‌شدت مهارت داشت. چشمانم را نمی‌دید، اما از همین پشت تلفن برایش پشت چشم نازک کردم و با لحنی غرق ناز پاسخ دادم :«از همون اول که گوشی زنگ خورد، فهمیدم تویی!» با شیطنت به میان حرفم آمد و گفت :«اما بعد گول خوردی!» و فرصت نداد از رکب که خورده بودم دفاع کنم و دوباره با خنده سر به سرم گذاشت :«من همیشه تو رو گول می‌زنم! همون روز اولم گولت زدم که عاشقم شدی!» و همین حال و هوای عاشقی‌مان در گرمای ، مثل شربت بود؛ شیرین و خنک! 💠 خبر داد سر کوچه رسیده و تا لحظاتی دیگر به خانه می آید که با دستپاچگی گوشی را قطع کردم تا برای دیدارش مهیا شوم. از همان روی ایوان وارد اتاق شدم و او دست‌بردار نبود که دوباره پیامگیر گوشی به صدا درآمد. در لحظات نزدیک مغرب نور چندانی به داخل نمی تابید و در همان تاریکی، قفل گوشی را باز کردم که دیدم باز هم شماره غریبه است. 💠 دیگر فریب شیطنتش را نمی‌خوردم که با خنده‌ای که صورتم را پُر کرده بود پیامش را باز کردم و دیدم نوشته است :«من هنوز دوستت دارم، فقط کافیه بهم بگی تو هم دوستم داری! اونوقت اگه عمو و پسرعموت تو آسمونا هم قایمت کنن، میام و با خودم می‌برمت! ـ عَدنان ـ » برای لحظاتی احساس کردم در خلائی در حال خفگی هستم که حالا من شوهر داشتم و نمی‌دانستم عدنان از جانم چه می خواهد؟... ✍️نویسنده: رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
23.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 🥀 ( امروز عاشوراست )🥀 📌 پس دیدم که را با منجنیغ کوبیدند و به آتش کشیدند!! سپس با شنیدن صدای اذان به سمت همان کعبه نماز خواندند!! 🎤 صداپیشگان: کامران شریفی - مریم حسینی - محسن احمدی فرد - میثم شاهرخ - امیر حسن مومنی نژاد - حسین عبدی -جواد جعفری - امیر مهدی اقبال - احسان فرامرزی - مسعود عباسی - امیر حسین مومنی نژاد ✍ نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی 🥀 راه ادامه دارد... 🔊 پخش روزهای زوج ازکانال رادیو میقات رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
🌀میهمانی🌀 سر سفره میهمانی جمع بودیم، به به چه سفره ای... 😋😍 در گوش خانمم گفتم نگاه کن، یکم یاد بگیر، همش سرت تو کار و درسه‌، ببین زن‌های مردم چه کار می‌کنند. ≈≈ 😠😒 آدم باید یا سرش تو کار باشه یا باید به زندگیش برسه، دوتاش باهم نمیشه. در میهمانی پنج یا شش خانواده بودند و صاحب خانه یک خانم و یک آقا با چهار فرزند بودند... 👼👼👼👼 با خودم گفتم، نگاه کن به این میگن زندگی😌 خانمِ آدم باید در خانه باشه، به بچه ها و زندگی برسه، به به، عجب خونه و زندگی دارند! عجب سفره قشنگی، آدم یا به این کار میرسه یا به کارهای دیگه... بعد از خوردن شام، یه بحث سیاسی شد، خانم صاحب خانه هم نظر مهمی دادن که بعضیا این موضوع رو قبول داشتند و خوششون اومد ولی من اصلا موافق نبودم و این نظر رو دوست نداشتم ؛بلافاصله گارد گرفتم وگفتم: - ببخشید خانم، بهتر هست، زن‌ها خودشونو وارد سیاست نکنن چون اطلاعی از این موضوع ها ندارن، شما که وقت خودتون رو فقط پای خونه داری گذاشتید، چه طوری میتونید در مورد موضوع هایی که حتی از اون کم ترین اطلاعی ندارید صحبت کنید؟ خانم ها فقط تو خونه هستند و سرشون به کار های کوچیک خونه گرمه، نمیتونن وارد سیاست بشن و اظهار عقیده کنن. دیدم سرشون رو پایین گرفتند، لبخندی زدند ولی چیزی نگفتند... همه خیلی تعجب کردند، ۱۰ دقیقه بعد، یکی از آشناهامون من رو به کناری برد. - چی گفتید شما؟ چرا همچین حرفی زدید؟ من هم گفتم، راست گفتم ولی قبول دارم یه خورده تند رفتم‌. - آقای محترم، میدونی ایشون کی هستند که شما اینقد راحت در موردشون اظهار نظر میکنی؟؟ ✍ادامه دارد رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
Part01_آه ترجمه مقتل نفس المهموم.mp3
12.79M
📚 بازخوانی آه (ترجمه مقتل) ✅مرگ معاویه و خروج امام از مدینه رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
قرب به اهل بیت ۱.mp3
15.66M
علیهم‌االسلام ❤️وقتی با خدا میشه مستقیم ارتباط گرفت، چه لزومی به ارتباط با معصومین هست؟ آیا این شرک نیست ؟ | رسانه الهی 🕌 @mediumelahi