رسانه الهی
#داستانک #داستان_کوتاه بـا من بمان ❤️... #پارت_چهارم برگشتم کنار آوین.... اتاق دوباره شلوغ شده
#داستانک
#داستان_کوتاه
بـا من بمان❤️ ...
#پارت_پنجم
آوین تنها تو تخت اش خواب بود.... بالاسرش رفتن.از تو پاکت یه چیزی درآوردن و سنجاق کردن به عروسکی که کنارش بود...
به سر پرستار گفتن:"هدیه اس...تبرکی امام رضا...."
و بخش رو ترک کردن.....
بین اون همه بچه؟؟چرا آوین؟
همه دور آوین جمع شده بودند.
من رفتم کنار تخت اش.
آروم بغل اش کردم.
یکی گفت "خوش به حالت...."
سرپرستار گفت"خّدام از ما پرسیدن بدحال ترین نوزاد بخش کدومه؟"
همه با ترحم به من نگاه میکردن....
آوین رو تو تخت اش گذاشتم و به صندلی تکیه دادم....
یدفعه انگار یه چیزی تو دلم شکست....
صدای شکستن ام رو شنیدم.
این غرور لعنتی من بود...
زنگ صدای خدام وصدای سر پرستار،مدام تو گوشم میپیچید...
بدحال ترین بچه....
بدحال ترین بچه...
شفای خیر...
تبرکی امام رضا....
چشم هام بستم...
اشک ها جاری بود....
شروع کردم به حرف دل، گریه امون و بریده بود:
"امام رضا...یعنی من رو یادت میاد؟
یعنی فراموشم نکردی؟؟دلم برات تنگ شده...دلم برات خیلی تنگ شده...شرمنده ام....خیلی شرمنده....خدایا...میشه به من رحم کنی؟میشه بدی ام رو با خوبی جبران کنی؟میشه به روم نیاری،هیچی رو؟؟خدایا آغوشت هنوزم برای من جا داره؟؟؟"
یک ساعتی تو همین حال بودم.
یکی از مامان ها که روسری اش رو لبنانی بسته بود.یه لیوان چایی داد دستم.
"عزیزم...این رو بخورید.نبات اش تبرک...
دیشب تو مجلس روضه پخش کردن.خدا ما رو یادش نمیره...مطمئن باش..."
چای خوش عطری بود.
بوی هل مشاممُ پر کرده بود.
لیوانش تمیز و براق بود،روش یه برچسب زده بودن
....به فدای لب عطشان حسین....
اشکم دوباره سرازیر شد.
"بخور عزیزم ....سلام بر امام حسین(ع).."
چایی رو یه نفس سر کشیدم.زیر بغلم گرفت و برد سمت سرویس بهداشتی.تو آینه خودم دیدم.
ترحم برانگیز شده بودم.
رژم پخش شده بود دور لبم تا چونه ام اومده بود.چشمام حالت بدی داشت.سیاهی های ریمل وحشتناک اش کرده بود.ریمل ضد آب اسنس ام ،انگار در برابر اشک های از ته دل ،مقاومتی نداشتن....
اینجا خبری از شیر پاکن اورال و لوسیون های گرون قیمت مک نبود.
با مایع دست شویی ،تمام صورتم رو شستم.
محکم.... اون قدر که انگار داشتم از چهره ام انتقام می گرفتم....
وقتی اومدم بیرون،همه نگاهشون رو از من دزدین....
بعد مدتی سرپرستار بخش اومد.
"خانم ها،
آقای دکتر دارن میان،آماده باشید."
⬅️ادامه دارد....
🖌نویسنده : مریم حق گو
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
#داستانک #داستان_کوتاه بـا من بمان❤️ ... #پارت_پنجم آوین تنها تو تخت اش خواب بود.... بالاسرش رفت
#داستانک
#داستان_کوتاه
بـا من بمان❤️ ...
#پارت_ششم
مادرها رفتن بالای سر بچه شون....
من توان راه رفتن نداشتم.اینکه امروزم دکتر بگه باید بازم مهمان بیمارستان باشی ، برام سنگین بود.....
دکتر نوبت به نوبت بالای سر نوزادان میرفت.بچه های بیچاره.چه قدر معصوم بودن،چه قدر محیط غمگین بود....
اخی اون دختره چه بامزه اس....لپ هاش آویزونه...اون نوزاد چه پاهای خوشگلی داره....چطور چشمم رو،روی همه کس بسته بودم.طفلک های معصوم....
نوبت آوین بود....پرستار جواب آزمایش و اکو قلب رو نشون دکتر داد.یه سری اطلاعات پزشکی رد و بدل کردن....همه چشمشون به من بود.من چشمم به دکتر...
برگشت سمت من....بی اختیار اشکهام میریخت.
گفت:"اشک خوشحالیه دیگه خانم ساغری؟شما می تونید امروز آوین رو ببرید خونه....آزمایش ها نرمال شدن...
یه سوراخ روی قلبش داره که پیش بینی مون اینه که بسته میشه خودش....فقط هر سه ماه چکاپ لازم داره.پیش متخصص قلب نوزادان،دکتر فتحی،البته سعی کنید تا شش ماهگی،هر ماه تحت نظر باشه....دارویی هم نداره.فقط مراقبت از خودتون و آوین...."
دکتر رفت سراغ نوزاد بعدی....
من رفتم بالا سر بچه ام....بیدار بود و تو تخت تقلا میکرد.بهش شیر دادم.برای اولین بار با تمام امید....امید به بودن...
به زندگی....
زنگ زدم به امیر....
"میتونی بیای دنبال من و #امیررضا....
لطفا مانتو مشکی ام رو هم بیار.....
به مامانت بگو ،نذرش قبول شد....
امیررضا داره میاد خونه.....بیا....بیا تا برات بگم تو چند ساعت چی شد...."
گریه امون نمیداد تا حرفی بزنم...
اون #معجزه برای نجات امیررضا نبود....
بلکه برای نجات من بود....
نجات از دنیایی که برای خودم ساختم.
اون صدای شکستن، دنیای من رو ساخت....
باورم نمیشد....این امتحان فقط برای من بود...برای اینکه به خودم بیام...
تا من برگردم به آغوش امن خدا....
به حرم #امام_رضا....
اینجا برام حکم بهشت رو داره...
امیر تو این صحن اولین بار ایستاد...
راه رفت...
حرف زد و حالا مشغول بازی ....
🔚پایان
🖌نویسنده : مریم حق گو
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
#داستانک
#داستان_کوتاه
#قسمت_اول
🌀میهمانی🌀
سر سفره میهمانی جمع بودیم، به به چه سفره ای...
😋😍
در گوش خانمم گفتم نگاه کن، یکم یاد بگیر، همش سرت تو کار و درسه،
ببین زنهای مردم چه کار میکنند.
≈≈
😠😒 آدم باید یا سرش تو کار باشه یا باید به زندگیش برسه، دوتاش باهم نمیشه.
در میهمانی پنج یا شش خانواده بودند و صاحب خانه یک خانم و یک آقا با چهار فرزند بودند...
👼👼👼👼
با خودم گفتم، نگاه کن به این میگن زندگی😌
خانمِ آدم باید در خانه باشه، به بچه ها و زندگی برسه، به به، عجب خونه و زندگی دارند!
عجب سفره قشنگی، آدم یا به این کار میرسه یا به کارهای دیگه...
بعد از خوردن شام، یه بحث سیاسی شد، خانم صاحب خانه هم نظر مهمی دادن که بعضیا این موضوع رو قبول داشتند و خوششون اومد ولی من اصلا موافق نبودم و این نظر رو دوست نداشتم ؛بلافاصله گارد گرفتم وگفتم:
- ببخشید خانم، بهتر هست، زنها خودشونو وارد سیاست نکنن چون اطلاعی از این موضوع ها ندارن، شما که وقت خودتون رو فقط پای خونه داری گذاشتید، چه طوری میتونید در مورد موضوع هایی که حتی از اون کم ترین اطلاعی ندارید صحبت کنید؟
خانم ها فقط تو خونه هستند و سرشون به کار های کوچیک خونه گرمه، نمیتونن وارد سیاست بشن و اظهار عقیده کنن.
دیدم سرشون رو پایین گرفتند، لبخندی زدند ولی چیزی نگفتند...
همه خیلی تعجب کردند، ۱۰ دقیقه بعد، یکی از آشناهامون من رو به کناری برد.
- چی گفتید شما؟
چرا همچین حرفی زدید؟
من هم گفتم، راست گفتم ولی قبول دارم یه خورده تند رفتم.
- آقای محترم، میدونی ایشون کی هستند که شما اینقد راحت در موردشون اظهار نظر میکنی؟؟
✍ادامه دارد
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
#داستانک #داستان_کوتاه #قسمت_اول 🌀میهمانی🌀 سر سفره میهمانی جمع بودیم، به به چ
#داستانک | #داستان_کوتاه
قسمت دوم
بله میدونم، خانم آقای محمدی.
- بله عزیز، من هم این رو میدونم، و میدونی این خانم استاد دانشگاه تربیت مدرس هستند و یکی از فعالان و نظریه پردازان همین موضوعی هستند که شما داشتی در موردش بحث میکردی.
ایشون کلی کتاب و مقاله نوشتند، از ایشون مصاحبه های زیادی گرفته شده، خیلی از شبکه های تلوزیونی و خیلی از کشور ها و شهر های دیگه برای همایشها و کارهای علمی ازشون دعوت کردن، متوجه هستید با چه کسی اون طوری صحبت میکردی؟؟
_مطمئنی، اشتباه نمیکنی؟
این خانم ازدواج کرده و چهار تا فرزند داره، چه طور تمام این کارهایی رو که گفتی کرده؟؟
_اولا اگر ایشون این مدارج رو هم نداشتن شما حق نداشتید به صرف خانه دار بودن بهشون توهین کنید؛ چون یه بانوی خانه دار قلب خونه س؛ مدیرر خونه ست ؛ تربیت فرزند مگه اهمیتش کمه؟؟؟
و در مورد ایشون بعضی از آدمها خیلی پر تلاش هستند، توکلشون به خداست و برای زندگیشون برنامه دقیق دارن، من جای شما بودم یک عذرخواهی میکردم.
بدن و پاهام سست شده بود، داشتم به حرف هام فکر میکردم، نمیدونستم باید چی کار کنم، همون جا ایستاده بودم و انگار خشک شده بودم و نمی توانستم تکون بخورم...
میهمانی که تمام شد، پیش اون خانم رفتم و ازشون عذر خواهی کردم و گفتم:
ببخشید، من اصلا نمیدونستم با کی داشتم انقدر بد صحبت میکردم.
من از جایگاه اجتماعی شما اصلا خبر نداشتم...
ایشون گفتند:
یعنی اگر یک نفر دیگه که خانهدار بودند و بیرون کار نمی کردند، نمی تونستند نظر بدهند، منظور شما الان این هست که به خاطر جایگاه اجتماعی من، دارید معذرت خواهی میکنید و هنوز هم فکر میکنید، افرادی که فعالیت بیرون از خانه ندارند نمی تونن در مورد مسائل مختلف اظهار نظر کنند؟
گفتم:
نه خیر خانم، منظور بنده این نبود.
شما درست میگید.
هیچ کس حق نداره با فرد دیگری با هر جایگاهی، اینطوری صحبت کنه.
من ازتون معذرت میخوام، بی ادبی من رو ببخشید.
😔
ایشون هم گفتند خواهش میکنم؛ خدا ببخشه.
از میهمانی رفتیم.
خیلی برام جالب بود که بدونم این خانم چه طوری تونسته به اینجا برسه.
خیلی بعد ها در برنامه های تلوزیونی دیدم که همین سوال رو پرسیدند و ایشون هم گفتند:
🌸موفقیت حق همه هست و تمام آدم ها میتوانند کسبش کنند، من از خدا کمک خواستم و جلو رفتم، کارهایی انجام میدادم که تاثیرات زیادی بر روی زندگی ام داشت🌸.
🏅🥇🥇🥇🏅
مجری هم خیلی با اشتیاق از ایشون پرسید، چه کار هایی؟؟
گفتند:
🌸من بعد از نماز صبح نمیخوابیدم و درس میخواندم و سخت تلاش میکردم.
هر روز زیارت عاشورا میخواندم و هدیه به تمام گرفتار ها، شهیدان و معصومین میکردم، بعضی ها میگن وای چه کار سختی ولی باور کنید اصلا سخت نیست و وقتی این کار را انجام می دهید، واقعا شیرین و راحت برایتان می شود؛کارهایم که زیاد میشدند ذکر تسبیحات حضرت زهرا را میگفتم🌸
تعجب کرده بودم و تحت تاثیر زیادی قرار گرفتم...
سعی کردم بعضی از این کار ها رو انجام بدم، واقعا تاثیر داشت...
سعی میکنم نه به کسی بی احترامی کنم، نه کسی رو زود و بیجا قضاوت کنم👌
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
🌸🍃🌸🍃🌸
📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
ملانصر الدین سندی داشت که باید قاضی شهر آن را تایید می کرد اما از بخت بد او قاضی هیچ کاری را بدون رشوه انجام نمی داد .👀
ملا هم آه در بساط نداشت که با قاضی شریک شود و کار تایید سند را به انجام برساند 🤔
این بود که کوزه ای برداشت و آن را پر از خاک کرد و روی آن عسل ریخت بعد کوزه ی عسل و سند را برداشت و نزد قاضی رفت کوزه را پیشکش کرد و درخواستش را گفت🗣
قاضی همین که در پوش کوزه را برداشت و عسل را دید بی فوت وقت سند را تایید کرد و هر دو شاد و خندان از هم خداحافظی کردند .😋😍
چند روز گذشت قاضی به حیله ی ملانصرالدین پی برد یکی از نزدیکان خود را به خانه ی ملا فرستاد و پیغام داد که در سند اشتباهی شده👌
ملا به فرستاده قاضی جواب داد از طرف من سلامی گرم به قاضی برسان و بگو اشتباه در سند نیست در کوزهی عسل است.😂😂😂😂
#داستانک
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
🌸🍃🌸🍃🌸
#داستانک
گوزنی بر لب آب چشمه ای رفت تا آب بنوشد، عکس خود را در آب دید🦒 پاهایش در نظرش باریک و اندکی کوتاه جلوه کرد. غمگین شد.😔
اما شاخ های بلند و قشنگش را که دید شادمان و مغرور شد.👀
در همین حین چند شکارچی قصد او کردند.
گوزن به سوی مرغزار گریخت و چون چالاک میدوید، صیادان به او نرسیدند😍
اما وقتی به جنگل رسید🌴🌵🌲
شاخ هایش به شاخه درخت گیر کرد و نمیتوانست به تندی بگریزد. 😲
صیادان که همچنان به دنبالش بودند سر رسیدند و او را گرفتند.😱
گوزن چون گرفتار شد با خود گفت:
دریغ پاهایم که ازآنها ناخشنود بودم نجاتم دادند✅
اما شاخ هایم که به زیبایی آن ها می بالیدم گرفتارم کردند !😔
چه بسا گاهی از چیزهایی که از آنها ناشکر و گله مندیم، پله ی #صعودمان باشد✌️
و چیزهایی که در رابطه با آنها #مغروریم مایه ی سقوطمان باشد😔
رسانه الهی 🕌 #mediumelahi
#داستانک
💠 شیطان هم دنیا را گرفت هم نماز اول وقت را!
💢 یک آقای فرش فروش که اهل نماز اول وقت بود به بنده گفت: یک کسی برای خریدن فرش وارد مغازه بنده شد.
⏰ گفتم: وقت نماز است. گفت: من وقت ندارم، مسافرم و میخواهم بروم.
💢 هر چه اصرار کردم، دیدم نمیشود و گول #شیطان را خوردم و یک قدری که از نماز اول وقت گذشت🙈
دیدم همین آقای مشتری که خیلی شیفته این معامله بود، گفت من باید قدری تأمل بکنم! و از خرید منصرف شد😳😱
⏰ شیطان هم دنیا را گرفت هم
#نمازاول_وقت را!
💢 امیرالمؤمنین علیه السّلام فرمودند: اگر مۆمن، دنیا را مانع از آخرت خودش قرار بدهد؛ پروردگار او را از هر دو باز میدارد.✅
✏️ آیةاللّه حق شناس (ره)
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
#داستانک
مردی، دیروقت، خسته از سرکار به خانه بازگشت. دم در، پسر ۶ ساله اش را دید که در انتظار او بود:
- بابا! یک سوال از شما بپرسم؟
- بله حتما". چه سوالی؟
- بابا، شما برای هر ساعت کار، چقدر پول می گیرید؟
مرد با عصبانیت پاسخ داد:
- این به تو ربطی نداره. چرا چنین سوالی می کنی؟
- فقط می خوام بدونم. بگید برای هرساعت کار، چقدر پول می گیرید؟
- اگر باید بدونی خوب می گم:
20 دلار.
پسر کوچک؛ در حالی که سرش پایین بود؛ آه کشید. سپس به مرد نگاه کرد و گفت:
- می شه لطفا" 10 دلار به من قرض بدید؟
مرد بیشتر عصبانی شد و گفت:
- اگر دلیلت برای پرسیدن این سوال، فقط این بود که پولی برای خریدن یک اسباب بازی مزخرف از من بگیری، سریع به اتاقت برو، فکر کن و ببین که چرا این قدر خودخواه هستی.🤜
من هر روز، سخت کار می کنم و برای چنین رفتارهای کودکانه ای وقت ندارم.
پسر کوچک ، آرام به اتاقش رفت و در را بست.
مرد نشست و باز هم عصبانی تر شد:
-نیم وجبی، چطور به خودش اجازه می ده برای گرفتن پول از من چنین سوالی بپرسه؟🤨
بعد از حدود یک ساعت، مرد آرام تر شد و فکر کرد که شاید با پسر کوچکش خیلی تند و خشن رفتار کرده است. 😌
شاید واقعا" چیزی بوده که او برای خریدش به 10 دلار نیاز داشته . 🤔
به خصوص اینکه خیلی کم پیش می آمد پسرک از پدرش درخواست پول کند. مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز کرد:
- خواب هستی پسرم؟
- نه پدر، بیدارم.
- فکر کردم شاید با تو خشن رفتار کردم. امروز کارم سخت و طولانی بود و همه ناراحتی هام رو سر تو خالی کردم. 🙏بیا این 10 دلاری که خواسته بودی.
پسر کوچولو نشست، خندید و فریاد زد:
- متشکرم بابا!
بعد دستش را زیر بالشش برد و چند اسکناس مچاله شده در آورد.
مرد وقتی دید پسر کوچولو خودش هم پول داشته است، دوباره عصبانی شد و غرولند کنان گفت:
- با اینکه خودت پول داشتی، چرا باز هم پول خواستی؟
پسر کوچولو پاسخ داد:
- برای اینکه پولم کافی نبود، ولی الان هست. حالا من 20 دلار دارم.
می تونم یک ساعت از کار شما را بخرم تا فردا زودتر به خانه بیایید؟؟😍
دوست دارم با شما، شام بخورم...👨👦
#بچه_ها_را_باور_کنیم 👌
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
🌸🌸🌸🌸🌸
#داستانک
روزی #بهلول به حمام رفت ولی خدمه حمام به او بی اعتنایی نمودند و آن قسم که دلخواه بهلول بود او را کیسه ننمودند.👀
با این حال وقت خروج از حمام بهلول ده دینار که همراه داشت را به استاد حمام داد و کارگران چون این بذل و بخشش را دیدند همگی پشیمان شدند که چرا نسبت به او بی اعتنایی کردند.😱
بهلول باز هفته دیگر به حمام رفت ولی
این دفعه تمام کارگران با کمال احترام او را شست و شو نموده و مواظبت بسیار نمودند ، ولی با این همه سعی و کوشش کارگران موقع خروج از حمام بهلول فقط یک دینار به آنها داد 😳
حمامی ها متغیر گردیده پرسیدند سبب بخشش بی جهت هفته قبل و رفتار امروزت چیست ؟🤔
بهلول گفت: مزد امروز حمام را هفته قبل که حمام آمده پرداخت نمودم و مزد آن روز حمام را امروز می پردازم تا شماها ادب و رعایت مشتری های خود را بنمایید 👌👌😂
رسانه الهی🕌 @mediumelahi
🌸🌸🌸🌸🌸
#داستانک
✅بهلول و شیخ جنید بغدادی
شیخ جنید بغدادی به عزم سیر از شهر بغداد بیرون رفت و مریدان از عقب او، شیخ احوال #بهلول را پرسید. گفتند او مردی دیوانه است. گفت او را طلب کنید که مرا با او کار است. پس تفحص کردند و او را در صحرایی یافتند.
شیخ پیش او رفت و در مقام حیرت مانده سلام کرد. بهلول جواب سلام او را داده ٬پرسید چه کسی هستی؟ عرض کرد منم شیخ جنید بغدادی.
فرمود تویی شیخ بغداد که مردم را ارشاد میکنی؟ عرض کرد آری..
بهلول فرمود #طعام چگونه می خوری؟ عرض کرد اول #بسمالله میگویم و از پیش خود میخورم و لقمه کوچک برمیدارم، به طرف راست دهان میگذارم و آهسته میجوم و به دیگران نظر نمیکنم و در موقع خوردن از یاد حق غافل نمیشوم و هر لقمه که میخورم بسمالله میگویم و در اول و آخر دست میشویم...
بهلول برخاست و دامن بر شیخ فشاند و فرمود تو میخواهی که مرشد خلق باشی در صورتی که هنوز طعام خوردن خود را نمیدانی👀
و به راه خود رفت.🙃
مریدان شیخ را گفتند: یا شیخ این مرد دیوانه است. خندید و گفت سخن راست از دیوانه باید شنید و از عقب او روانه شد تا به او رسید. بهلول پرسید: که هستی؟ جواب داد شیخ بغدادی که طعام خوردن خود را نمیداند.😉
بهلول فرمود آیا #سخن_گفتن خود را میدانی؟ عرض کرد آری.
بهلول پرسید چگونه سخن میگویی؟
عرض کرد سخن به قدر میگویم و بیحساب نمیگویم و به قدر فهم مستمعان میگویم و خلق را به خدا و رسول دعوت میکنم و چندان سخن نمیگویم که مردم از من ملول شوند و دقایق علوم ظاهر و باطن را رعایت میکنم. پس هر چه تعلق به آداب کلام داشت بیان کرد.✅
بهلول گفت گذشته از طعام خوردن سخن گفتن را هم نمیدانی..👀
پس برخاست و دامن بر شیخ افشاند و برفت. 🙃
مریدان گفتند یا شیخ دیدی این مرد دیوانه است؟ تو از دیوانه چه توقع داری؟ جنید گفت مرا با او کار است، شما نمیدانید.🧐
باز به دنبال او رفت تا به او رسید. بهلول گفت از من چه میخواهی؟
تو که آداب طعام خوردن و
#سخن_گفتن خود را نمیدانی، آیا آداب خوابیدن خود را میدانی؟🧐
عرض کرد آری.
بهلول فرمود چگونه میخوابی؟
عرض کرد چون از نماز عشا فارغ شدم داخل جامه خواب میشوم، پس آنچه آداب خوابیدن که از حضرت رسول (علیهالسلام) رسیده بود بیان کرد. بهلول گفت فهمیدم که آداب خوابیدن را هم نمیدانی.🤨
خواست برخیزد جنید دامنش را بگرفت و گفت ای بهلول من هیچ نمیدانم، تو #قربهالیالله مرا بیاموز.
بهلول گفت چون به نادانی خود معترف شدی تو را بیاموزم.👌
بدانکه اینها که تو گفتی همه #فرع است و #اصل در خوردن طعام آن است که #لقمه_حلال باید و اگر حرام را صد از این گونه آداب به جا بیاوری فایده ندارد و سبب تاریکی دل شود. جنید گفت جزاک الله خیراً!🙏
و در سخن گفتن باید دل پاک باشد و نیت درست باشد و آن گفتن #برای_رضای_خدای باشد و اگر برای غرضی یا مطلب دنیا باشد بیهوده و هرزه بود.. هر عبارت که بگویی آن وبال تو باشد. پس سکوت و خاموشی بهتر و نیکوتر باشد.😊
و در خواب کردن اینها که گفتی همه فرع است.
اصل این است که در وقت خوابیدن در دل تو #بغض و #کینه و #حسد بشری نباشد.✅
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
#داستانک
#ضرب_المثل
نَه خانی آمد، نَه خانی رفت...
🔹 مرد خسیسی، خَربُزِه ای خرید تا به خانه برای زنِ خود بِبرد. در راه به وَسوسه افتاد که قَدری از آن بخورد، ولی شَرم داشت که دستِ خالی به خانه رَود...
عاقبت فریب نَفس، بر وی چیره شد و با خود گفت: قاچی از خربزه را به رَسمِ خانزادِه ها می خورم و باقی را در راه می گذارم، تا عابِران گَمان کنند که خانی از اینجا گذشته است، و چنین کرد.
البته به این اندک، آتش آزِ او فرو ننشست و گفت، گوشتِ خربزه را نیز می خورم تا گویند، خان را چاکِرانی نیز در مُلازِمت بوده است و باقی خربزه را چاکران خورده اند... سپس آهنگِ خوردن پوستِ آن را کرد و گفت: این نیز می خورم تا گویند خان اسبی نیز داشته است... و در آخر تُخم خربزه و هر آن چیز که مانده بود را یِک جا بلعید و گفت: اکنون نَه خانی آمده و نَه خانی رفته است.
امثال و حِکَم، دهخدا،ص1848
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
#داستانک
#ضربالمثل
کوه به کوه نمی رسه، اما آدم به آدم می رسه!!
در دامنه کوهی بلند، دو آبادی بود که یکی «بالاکوه» و دیگری «پایین کوه» نام داشت. چشمه ای پر آب از دل کوه می جوشید و از آبادی بالاکوه می گذشت و به آبادی پایین کوه می رسید.
این چشمه زمین های هر دو آبادی را سیراب می کرد. روزی ارباب بالا کوه به فکر افتاد که زمین های پایین کوه را صاحب شود.🤔
پس به اهالی بالاکوه رو کرد و گفت: «چشمه آب در آبادی ماست، چرا باید آب را مجانی به پایین کوهی ها بدهیم؟ از امروز آب چشمه را بر ده پایین کوه می بندیم.» یکی دو روز گذشت و مردم پایین کوه از فکر ارباب مطّلع شدند و همراه کدخدایشان به طرف بالا کوه به راه افتادند و التماس کردند که آب را برایشان باز کند.😔
اما ارباب پیشنهاد کرد که یا رعیت او شوند یا بی آب خواهند ماند و گفت: «بالاکوه مثل ارباب است و پایین کوه مثل رعیت. این دو هرگز به هم نمی رسند. من ارباب هستم و شما رعیت!»👀
این پیشنهاد برای مردم پایین کوه سخت بود و قبول نکردند. چند روز گذشت تا اینکه کدخدای پایین ده فکری به ذهنش رسید و به مردم گفت: بیل و کلنگ تان را بردارید تا چندین چاه حفر کنیم و قنات درست کنیم.
بعد از مدتی قنات آماده شد و آب را به سمت کشتزارهایشان روانه ساختند. زدن قنات باعث شد که چشمه بالاکوه خشک شود.🥀
این خبر به گوش ارباب بالاکوه رسید و ناراحت شد اما چاره ای جز تسلیم شدن نداشت؛ به همین خاطر به سوی پایین کوه رفت و با التماس به آنها گفت: «شما با این کارتان چشمه ما را خشکاندید، اگر ممکن است سر قنات را به طرف ده ما برگردانید.»
کدخدا گفت:
«اولاً؛ آب از پایین به بالا نمیره، بعد هم گفتی کوه به کوه نمی رسه. تو درست گفتی کوه به کوه نمی رسه، اما آدم به آدم می رسه.»👌
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi