eitaa logo
رسانه الهی
345 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
679 ویدیو
12 فایل
خدایا چنان کن سر انجامِ کار تو خشنود باشی و ما رستگار ارتباط با ما @Doostgharin
مشاهده در ایتا
دانلود
رسانه الهی
⭐⭐⭐ ⭐⭐ ⭐ #رمان 196 #ستاره_سهیل بعد از آن کابوس وحشتناک، حالش بدتر شده بود. مدام تب و لرز میکرد و ز
⭐⭐⭐ ⭐⭐ ⭐ دلش می خواست خیلی چیزها از فرشته بپرسد. او آنجا چه می‌کرد؟ چطور آمده؟ یا نکند او هم مثل مینو و محراب ... ولی بغضش اجازه نداد به هیچ کدام از سوالها. فرشته کمکش کرد تا روی تخت بنشیند. بدنش خشک شده بود. مثل چوب! طاقت نیاورد، خودش را توی بغل فرشته انداخت و زار زد. بلند بلند گریه کرد، برایش مهم نبود صدایش تا کجا برود. فقط می خواست وزنه سنگین روی دوشش را خالی کند. هق هقش آرام آرام قطع شد. دستمالی از فرشته گرفت و بینی اش را پاک کرد. سرش را به پشتی تخت تکیه داد. عمیق نفس می کشید. _فرشته؟ ... تو هم ... نکنه از اول نقشه بود؟ فرشته خودش را جابجا کرد و طوری نشست که مقابل صورت ستاره باشد. _چی نقشه بود عزیز من؟ ستاره نگاهش را از دیوار به سمت فرشته کشاند. مطمئن به نظر می رسید، صورتش مثل محراب نبود، مثل مینو بود. _من خیلی وقته اینجا داوطلبانه کار می کنم ... با بچه های بسیج میایم ... خانم مدیر گفت: عضو جدید بهمون اضافه شده. اسم و فامیلتو که شنیدم جا خوردم ...خب ... ازت خبری نداشتم ... به خانم نیاسری گفتم ... اونم یه سری چیزا گفت که به هیچ کس چیزی نگم ... گفت فقط خانم مدیر میدونه با من پاهایش را توی شکمش جمع کرد، حرفی نزد _ خدا رو شکر حالت بهتر شده ... ستاره باید خودت به خودت کمک کنی، مطمئن باش می‌گذره، خیلی سخته ولی باید دووم بیاری ... می‌فهمی چی می‌گم؟ حرفی نزند. در واقع حرفی برای گفتن نداشت. وقتی صورتش از اشک خیس شد گفت: 《من خیلی احمق بودم ...》 نتوانست ادامه دهد. فرشته دستش را گرفت. باقی مانده تب شب قبل هنوز روی دستاش بود. _همه آدما اشتباه می‌کنن ... خودتو سرزنش نکن، وگرنه این مدت بهت خیلی بیشتر سخت می‌گذره ... خداروشکر خدا دوست داشته که الان اینجایی سرش را با شرم پایین انداخت. _ من هر وقت اومدم اینجا حتما میام پیشت ... نمی‌ذارم تنها باشی. _ باشه؟ فرشته دستش را آرام کشید. _با تواَم ها ! باشه؟ با بغض سر تکان داد. ✍🏻 ف.سادات‌ {طوبی} رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
⭐⭐⭐ ⭐⭐ ⭐ #رمان #ستاره_سهیل #قسمت‌_صدونودوهفت دلش می خواست خیلی چیزها از فرشته بپرسد. او آنجا چه می‌
⭐⭐⭐ ⭐⭐ ⭐ با دیدن فرشته اوضاع روحی اش بهتر شده بود. تازه چشمانش داشت در و دیوار رنگی مرکز را می‌دید. سر و صدای بچه ها بر خلاف سلول خلوتش، بوی زندگی می‌داد. وارد سالن بزرگی شد، گوشه گوشه اش را تخت های پهنی گذاشته بودند، با نرده های فلزی محکم. جلوتر رفت. صدای فرشته را هم می شنید و هم نمی شنید. _بچه های معلول ذهنی ان ... اینجا ازشون مراقبت می‌کنیم ... به بچه هایی نگاه کرد که ظاهرشان متفاوت بود. بچه ها را که دید یاد خودش افتاد. انگار آن بچه ها هم آنجا زندانی شده بودند، درکشان می‌کرد. برای بار هزارم گریه شد یکی‌ شان اسباب بازی را بالای سرش برده بود و صداهای عجیب و غریب از خودش در می آورد. چشمانش به طرفی انحناء داشت. جلو رفت و نرده های فلزی را گرفت. دستش خنک شد. فرشته دوباره توضیح داد. _امروز از غذا دادن به این بچه ها شروع می‌کنیم. یکی یکی می‌شینن روی صندلی های مخصوص کوچک و آروم بهشون غذا میدی! حواسش پرت شد. قهقهه های مینو توی سرش زنگ زد. با زمزمه آهنگهایی که گوش می‌داد. نگاهش افتاد به بچه ای که اسباب بازی دستش بود، دستش را به طرف ستاره دراز کرد. _چرا داره منو نشون میده؟ فرشته با تعجب پرسید: 《چی؟》 _ نگاش کن داره منو نشون میده ... این ... این ... چرا داره به من می‌خنده ... فرشته ... دستش شروع کرد به لرزیدن روی نرده ها. _ستاره جان بیا بشین یه لحظه ببینم چی شده؟ _نه من باید برم ... داره مسخرم می‌کنه، داره می‌خنده ... سرش را بین دستانش فشار داد. دوباره سردردش برگشت. _بیا بریم عزیزم ... هیچی نمی‌شه، من پیشتم. فرشته شانه هایش را از پشت گرفت و از اتاق بیرون بردش. ✍🏻 ف.سادات‌ {طوبی} رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
⭐⭐⭐ ⭐⭐ ⭐ #رمان #ستاره_سهیل #قسمت‌_صدونودوهشت با دیدن فرشته اوضاع روحی اش بهتر شده بود. تازه چشمانش
⭐⭐⭐ ⭐⭐ ⭐ 199ستاره سهیل توی اتاقش کنار بخاری نشسته بود؛ پتوی آبی نفتی هم روی شانه هایش، ولی گرم نمی‌شد. استخوان‌ هایش یخ زده بودند. سرمایی عجیب که داشت دست و پایش را از کار می‌انداخت. فرشته بالش کنارش گذاشت. _ حداقل دراز بکش ... من باید به بچه ها سربزنم، ثریا میاد پیشت، دختر خوبیه ... شماره امو داره، هر مشکلی داشتی بگو بهم زنگ بزنه _خوش به حالشون فرشته با تعجب پرسید: 《چی؟》 ستاره به هق هق افتاد، شانه هایش از زیر پتو می لرزید. _ کاش منم مثل اونا بودم ... کاش ... هیچی نمی‌فهمیدم ... کاش ... وقتی بدنیا می‌اومدم می‌ذاشتنم اینجا ... اشک‌هایش یکی‌یکی سر می‌خوردند و لکه‌های درشت سفیدی روی بالش به جای می گذاشتند. فرشته با نوازش شستش، صورت ستاره را پاک کرد. _ این قدر خودتو از تو نخور عزیز دلم ... همه‌مون تو زندگی یه اشتباه خیلی بزرگ و وحشتناک کردیم ... از یکی مثل تو لو رفته ... از من لو نرفته. تنها فرقمون همینه ... قرصتو بخور بعدم استراحت کن‌. این پنج سالو نمی‌تونی این‌طوری دووم بیاری. انگشتش را بین دندان‌هایش گذاشت، محکم فشارش داد. بی‌صدا هق زد. فرشته که از کنارش رفت، سرش را زیر پتو کرد برد. بلکه به‌ زور آرام‌ بخشش، خواب برود. توی حیاط خانه شان بود. از توی حیاط خانه، صدای قهقهه شنید. قفل پشت دوی اتاق را باز کرد، پایش را روی موزائیک حیاط گذاشت، کف پایش سوخت. شمعی که در دستش بود را بالا گرفت. دختری پشت به او کنار باغچه ایستاده بود. سر کوچکی داشت و بدن کشیده و لاغری. صدای قهقهه از طرف دختر بود ولی تکان نمی خورد. یک قدم دیگر به جلو برداشت. ✍🏻 ف.سادات‌ {طوبی} رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
⭐⭐⭐ ⭐⭐ ⭐ #رمان 199ستاره سهیل توی اتاقش کنار بخاری نشسته بود؛ پتوی آبی نفتی هم روی شانه هایش، ولی گر
⭐⭐⭐ ⭐⭐ ⭐ دختر تکانی خورد. نشست توی باغچه، روی سبزی‌هایی که عمو کاشته بود. دستش را دراز کرد. دست نبود. انگشتانی که از نوک انگشتانش خون می چکید. شمع را بالاتر گرفت. بدنش مور مور می شد. خواست جلوتر برود که کسی از پشت گلویش را گرفت. فریاد در گلویش خفه شد. دست و پا زد. جوی خونی از زیر انگشتان دختر زیر پایش روان شد. دست‌ و پا زد. صدای نفس‌ های تندی در سرش پیچید. صدای دختر بود. چیزی از توی باغچه بیرون کشید. ایستاد، به یک‌ باره به‌ طرف ستاره برگشت. خودش بود، جلوی خودش ایستاده بود. قوز کرده جلو آمد. باز هم جلوتر، دستانش را باز کرد. قرآن یاسی رنگ را جلوی صورتش گرفت و دوباره آن قهقهه لعنتی ... جیغ کشید! قرآنم ... قرآنم ... گلویش تیر کشید. انگشتانش را فرو کرد روی پوست گردنش. احساس خفگی می‌کرد. در اتاق باز شد، هنوز نفس‌نفس می‌زد، گلویش را بیشتر فشار داد. ثریا روی زمین کنارش نشست، دستش را از گلو جدا کرده، خانم دیگری برایش آب ریخت. صدای برخورد دندانش با استکان، لرزش را بیشتر کرد. فرشته ... بگین ... بیاد ... فرشته ثریا ابرویش را بالا داد، الان؟ این موقع شب؟ _باید ... باهاش حرف بزنم ... باید یه چیز مهمی بهش بگم ... تورو خدا ... این‌ قدر بی‌قراری کرد که بالاخره تماسش را با فرشته برقرار کردند. پشت تلفن فقط زار زد و بین حرف‌هایش از فرشته خواست که هر طور شده قرآن و چادر نماز مادرش را برایش بیاورد. با اینکه با فرشته حرف زده بود، ولی آرام نشد. آن شب برایش از یلدا هم طولانی‌تر می‌گذشت. چراغ اتاق روشن بود. خبری از خورشید نبود. از کنار بخاری بلند شد. روی تختش نشست. دوباره بلند شد، رفت لب پنجره، سر دردی دور تا دور سرش را فرا گرفته بود. آب خورد، دراز کشید. صدای آهنگ می‌شنید، ضبطی نبود، گوشی نبود، ولی صدا را می‌شنید، پیش به سوی خاک ... دستش را روی گوش‌ هایش فشار داد. سرش داشت منفجر می‌شد، اما صدا قطع نشد. نگاهش افتاد به میز کوچک کنار بخاری، باید آرام‌بخش می‌خورد، خیز برداشت به سمت میز. دستش را روی دستگیره گرد گذاشت و محکم کشیدش، کشو با صدا روی پایش افتاد. دردی حس نکرد، نگاهی به انگشت شستش انداخت، کبود شده بود. ✍🏻 ف.سادات‌ {طوبی} رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
⭐⭐⭐ ⭐⭐ ⭐ #رمان #ستاره_سهیل #قسمت‌_دویست دختر تکانی خورد. نشست توی باغچه، روی سبزی‌هایی که عمو کاشته
⭐⭐⭐ ⭐⭐ ⭐ 201 و 202 ستاره سهیل از بین داروها گشت. آرامبخش را پیدا کرد. دو تا را همزمان توی دهانش انداخت. با دستان لرزانش آب ریخت توی لیوان لیوان. موکت زیر پایش خیس شد. پایش هم. لیوان را یک نفس سر کشید. آب از دو طرف دهانش ریخت زیر گلویش. تند تند نفس کشید. دوباره راه رفت. دوباره نشست. فایده نداشت. با خودش فکر کرد اگر دوزش را بالا ببرد سردردش زودتر خوب می‌شود. جعبه قرص را برداشت. چهار تا دیگر هم خورد. حالا بدنش نایی نداشت. یک لیوان آب روی صورتش ریخت. بی رمق نشست روی موکت وسط اتاق. هنوز سرش درد می‌کرد. صدای آهنگ دوباره آمد سراغش. چهار تای دیگر هم خورد. سه تای دیگر هم. چشمانش نمی‌دید. صدا قطع شد. در تاریکی مطلق فرو رفت. بعد از مدتی که نمی دانست چقدر بود، دوباره درد را حس کرد. چشمانش را با لرزش پلک هایش باز کرد. زبانش چسبیده بود ته گلویش. سرش هنوز نبض می‌زد. نگاهش به ساعت روی دیوار افتاد. ۸ بود صبح یا شب؟ سر برگرداند. عمو کنارش داشت گریه می‌کرد. صحنه ها برایش ناآشنا بودند. چیزی یادش نمی آمد. صدای به هم خوردن دانه های تسبیح در گوشش اکو شد. تسبیح... تسبیح... قرآن... جانماز... با یک حرکت روی تخت نیم خیز شد. _قرآنم... عمو... به التماس افتاد. _قرآنم کجاست ...عمو... عمو بدون هیچ حرفی طرف میز سفید کنار تخت رفت از توی کشو قرآن یاسی رنگی را بیرون کشید. قرآن خاکی را از دستان عمو رو ربود. بغلش کرد. فشردش به قلبش. سرش را خم کرد روی قرآن بلند بلند گریه کرد. عمو هم با صدای بلند. حس کردن قلبش برای اولین بار دارد می زند. انگار قبل از آن اصلا قلبی نداشت. گریه اش تمام نمی شد. تخت هم به شدت تکان می‌خورد. _قرآنم... عمو قرآنم... ⭐⭐⭐ ⭐⭐ ⭐ 202ستاره سهیل از زمانی که قرآن و چادر نمازش به دستش رسیده بود، وضعیت روحی اش روز به روز بهتر می شد. رفت و آمد فرشته هم کمک زیادی به بهبود حالش می کرد. سعی میکرد شب و روزش را طوری مشغول بچه ها باشد که وقتی سرش روی بالش می رسد، بیهوش شود. با این حال، باز هم زیر نظر روانپزشک بود و دارو مصرف می‌کرد. کابوس‌های وحشتناک، گه گاه سراغش می آمد، با دلداری های فرشته و قرص آرام بخش و بازی با بچه ها وضعیت را تحمل می‌کرد. عمو هم در آن مدت دو بار به ملاقاتش آمده بود، از اینکه متوجه شد عفت را هم به جرم همکاری با مینو و میلاد دستگیر کرده اند، خوشحال بود. گاهی کنار بچه ها می نشست و معصومیت چشمانشان را تماشا می کرد. به خودش یادآوری می کرد، خودش هم روزی معصوم بود. گاهی با تمرین کردن صبر، غذا به دهانشان می گذاشت. صدای اذان را که می شنید ناخودآگاه صورتش از اشک خیس می شد. وجود چادر نماز مادرش و قرآن یاسی رنگش کمک می کرد آن پنج سال را بهتر تحمل کند. کارش که تمام می شد می دانست فرشته را کجا پیدا کند، یا در حال کار کردن با بچه ها بود یا توی کتابخانه. فرشته سرش را روی کتابی خم کرده بود. کنارش نشست روی صندلی، به آرامی کتاب را بست، فرشته وحشت‌ زده سرش را بالا گرفت. _ وای ... دختر هزار بار گفتم؛ میای بالا سرم موقع خوندنِ کتاب تقی توقی ... ستاره با ته مانده هایی از اندوه که در صورتش بود گفت: 《ببخشید ... چی می‌خوندی؟》 _ کتاب دیگه ... گفتم تا صابر میاد دنبالم یه چیزی بخونم. @tooba_banoo رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
⭐⭐⭐ ⭐⭐ ⭐ 201 و 202 ستاره سهیل از بین داروها گشت. آرامبخش را پیدا کرد. دو تا را همزمان توی دهانش اند
⭐⭐⭐ ⭐⭐ ⭐ نگاه فرشته روی صورتش ماند. _حالت بهتره؟ فکر کنم یکم آب زیر پوستت جمع شده. ستاره لبخند کوتاه و محوی زد. _ به زور قرص و دارو... چه فایده؟ فرشته گردن کج کرد. _خب کم کم که خوب شدی دارو هاتم می‌ذاری کنار. ستاره بحث را عوض کرد. _داری می‌پیچونی که نگی چی می‌خونی؟ فرشته نگاهش رفت پشت جلد کتاب. _نه بابا پیچوندنم کجا بوده؟ تاریخ پهلویه ... دارم برای کانالم کلیپ میسازم، نیاز بود یه نگاه به این کتاب بندازم. _کانالت درباره چیه؟ _ روشنگری، حالا تاریخ توش هست؛ سیاست هست؛ رفع شبهه هست ... تو چی میخوای؟ ستاره دستش را به طرف خودش برگرداند. _من؟ من خاک برسری ... چی می خوام ... حالم از هرچی اسم روشنفکری و روشنگری به هم میخوره. _ دور از جونت ... چرا ؟ ستاره پیشانی اش را به پشت دستش تکیه داد. خاطره ای برایش مرور شد. با بغض جواب داد: 《یاد گیلاد افتادم ... یاد جلساتی که ...》 _ اگه ناراحت میشی چیزی نگو، خب! _ نه ... بذار حرف بزنم ... شاید باید اینا رو بریزم بیرون، هر شب دارم کابوس می‌بینم ‌... باید یکی باشه ... باید بگم ... مثلا همین پهلوی ... گیلاد یه حرف‌هایی می‌زد . _چی؟ _خیلی چیزا ... زیاد یادم نیست، ولی یه بار درباره جدایی بحرین از ایران گفت، از احترام شاه به زنای دیگه، از دیه ... ✍🏻 ف.سادات‌ {طوبی} @tooba_banoo رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
⭐⭐⭐ ⭐⭐ ⭐ #رمان #ستاره_سهیل #قسمت‌_دویست_وسه نگاه فرشته روی صورتش ماند. _حالت بهتره؟ فکر کنم یکم آ
⭐⭐⭐ ⭐⭐ ⭐ فرشته شروع کرد به خندیدن. _احترام؟ اونم شاه به زنا؟ ... جالبه! از بحرین هم واقعاً گفته؟ ستاره سر تکان داد. _ عجیبه که اعتراف کردن به این یکی حالا چی گفتن؟ ستاره نفس عمیقی کشید. به پشتی صندلی تکیه داد. _ می‌گفت محمد رضا خیلی مرد بوده که بحرینو داده رفته ... می‌گفت بحرین هیچ ارزشی برای ما نداشته و اگر می‌خواسته پسش بگیره باید کلی آدم می کشته ... کف دستانش را به چشمانش فشار داد. _وای دارم سر درد میشم دوباره ... یادآوریشم حالمو بد می‌کنه. فرشته که تا آن لحظه سکوت کرده بود، به حرف آمد. _جالبه ... یه قضیه رو برعکس می‌کنن و به اسم حقیقت به خوردتون می‌دن ... ستاره با انگشتش گوشه شقیقه اش را ماساژ می‌داد. _ حقیقتش چیه؟ _ حقیقتش تو کتابای تاریخ هست ... خب خلاصه بخوام بهت بگم اینه که بحرین یه جزیره تو خلیج فارسه و در اصل مال ایران بوده. ولی زمان قاجار، انگلیس میاد یه قرار داد می‌بنده با حاکم بحرین که بتونه تو منطقه نفوذ کنه و پایگاه نظامی بزنه. ستاره با اشتیاق گوش می‌داد و حرف‌ها را با حرفهای گیلاد مقایسه می کرد. _ خب! _ انگلیس خیلی از کشورها رو مستعمره خودش کرده بود ... سر این قضیه هم باید با احتیاط پیش می‌رفت... ایران اولش یکم اعتراض می‌کنه، ولی بعد عربستان و انگلیس میان وسط و دهن شاهو می‌بندن ... خلاصه با وعده و وعید ساکتش می‌کنن، بعدم محمدرضا برای توجیه کارش شروع می‌کنه به چرت و پرت گفتن که کی گفته بحرین ارزش داره و از این حرفا ! ... هویدا هم که نخست وزیرش بوده با پررویی تمام می‌گه: اصلا بحرین دخترمون بوده دلمون خواست شوهرش بدیم. ✍🏻 ف.سادات‌ {طوبی} @tooba_banoo رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
⭐⭐⭐ ⭐⭐ ⭐ #رمان #ستاره_سهیل #قسمت‌_دویست_وچهار فرشته شروع کرد به خندیدن. _احترام؟ اونم شاه به زنا؟
⭐⭐⭐ ⭐⭐ ⭐ ستاره روی میز خم شد. دستش را زیر چانه اش گذاشت. _خب بحرین چه ارزشی داشت؟ _از هر لحاظی که فکرشو بکنی؛ نفت؛ صید ماهی؛ مروارید ... ولی میدنش بره، بعدم مثلا خیلی قانون مدارن، همه چیزو می‌ذارن به عهده نماینده های سازمان ملل که مسئله رو حل کنن _حلش کردن؟ فرشته نیشخندی زد. _ آره ولی به نفع خودشون، گفتن جدایی بحرین از ایران باید زیر نظر سازمان ملل انجام بشه ... قرار می‌ذارن که یک همه پرسی از مردم بحرین انجام بشه، این‌ که میخوان از ایران جدا بشه یا نه! _خواستن؟ فرشته سرش را به دو طرف تکان داد. متاسفانه اصلا رفراندومی برگزار نشد، یه مراسم صوری فقط انجام می‌شه و خیلی سریع تو شورای امنیت جدایی بحرین از ایران رو اعلام میکنن. ستاره باز هم داشت مقایسه می کرد. دو جلسه روشنگری در ذهنش بود. یکی با گیلاد و دیگری با فرشته. می توانست راحت سوالش را بپرسد. بدون هیچ تنبیهی! منبع فرشته کتاب و کتابخانه بود. منبع گیلاد؟ تفسیر هایی از یک یا چند عکس، یا عکس های منتخب _مردم خودمون براشون مهم نبود؟ فرشته گوشی اش را چک کرد. _ چرا ولی مثل خیلی از اعتراض ها سرکوب شد. شاه فقط تنها کاری که کرد این بود که برای تنب بزرگ و تنب کوچک و ابوموسی که مال خود ایران و هم هستن، یه موافقت‌ نامه از انگلیس و قبایل عربی گرفت. _ موافقت نامه؟ یعنی چی؟ موافقت کنن که اینا مال ایرانه؟ فرشته خنده عصبی کرد. _ نه عزیز دلم؟ موافقت نامه درباره اینکه ایران این ۳ تا جزیره رو اشغال کرده ... صورت ستاره در هم رفت. _ چی؟ خیلی مسخره است واقعا _ آره، مسخره تر اینه که خیلی از خودیا اینا رو نمی‌دونن، نمونه‌اش خودم ... به خاطر ندونستنم خیلی هزینه دادم ... یا تو ... برا همین دارم تو کانالم از این کلیپ ها پخش می کنم ...ندونستن هزینه داره! @tooba_banoo ✍🏻 ف.سادات‌ {طوبی} رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
⭐⭐⭐ ⭐⭐ ⭐ #رمان #ستاره_سهیل #قسمت‌_دویست_وپنج ستاره روی میز خم شد. دستش را زیر چانه اش گذاشت. _خب
⭐⭐⭐ ⭐⭐ ⭐ ستاره خنده تلخی کرد. _بعد از اینکه یه همچین اتفاقی برات بیفته، دیگه مسخره نیست. ترسناکه! فرشته بدون توجه به حرف ستاره ادامه داد: 《حالا این موافقت نامه تاریخی شده بهانه برای بعضی کشورا که ادعا کنن این جزیره مال اوناست》... بعضی وقتا فکر می کنم اگه امام اون زمان نبود، شاه کل کشور رو می داد به این و اون، الانم بچه هاش میخواستن پادشاه یه بخش از یه روستا باشند بعد به حرف خودش خندید. ستاره ولی توی فکر بود و لبخند زورکی زد. انگشتانش را در هم حلقه کرد. _ فرشته تو گفتی به خاطر ندونستن تاریخ ضربه خوردی؟ درست شنیدم؟ یا اثر این قرص هاست. خنده روی لب های فرشته ماسید، نگاهش را پایین کشید. _ آره ... همینو گفتم ... _ ولی من اصلا فکر نمی‌کنم تو آزارت به مورچه هم رسیده باشه! فرشته نخندید، ساکت شد. _ببخشید ... ناراحتت کردم؟ چشمان فرشته را دید که لحظه به لحظه تر می‌شدند. با پشت شستش اشکش را گرفت. _ نه عزیزم! چه حرفیه؟ ... خب هر کسی یه گذشته ای داره ... یادته کتاب دالان بهشتو بهت دادم؟ _ اوهوم _ زندگی من یه چیزی شبیه این داستانه ... ستاره وسط حرفش پرید ... _ تو چه هزینه ای دادی؟ فرشته بغض کرده جواب داد. _عشقمو از دست دادم! _چی؟ متوجه نمی‌شم ... یعنی چی؟ ... یعنی صابر ... ببخشید آقا صابر، عشقت نیست؟ فرشته چهره اش به لبخندی باز شد. اون که جونمه، منظورم نامزدمه. @tooba_banoo ✍🏻 ف.سادات‌ {طوبی} رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #ستاره_سهیل #قسمت‌_دویست_وهشت لرزی افتاد روی اندامش. -منظورت چیه؟ شهید شد؟ فرشت
⭐⭐⭐ ⭐⭐ ⭐ 209ستاره سهیل 4 چهار سال بعد ... روزی که خانم نیاسری برای حکم عفو عمومی ستاره را آورد، نتوانست این سوال را نپرسد. _ ببخشید من یه سوال دارم ... خانم نیاسری بدون توجه به سوال ستاره گفت: 《یک سال آخرت با عفو عمومی بخشیده شده، حُکمت دست خانم مدیره》 خواست از اتاق خارج شود که جمله از دهانش پرید بیرون _ محراب ... کجاست؟ می خوام بدونم ... حالش خوبه؟ اونا اگه بفهمن ... بدون این که رویش را برگرداند، جواب ستاره را داد. همه چیز تحت کنترله ... بهتر از آزادیت خوشحال باشی و بیشتر از همه مراقبش باشی. دستش را محکم کوبید روی میز جلویش. خوشحال بود ولی دلش می‌خواست از محراب خبری داشته باشد. به خودش خندید. او برای محراب فقط یک وسیله بود. گردنبندش هم از سر مراقبت، نه عشقی در کار بود، نه عاشقی. ولی دلش حالی اش نمی‌شد، به محراب خیالی دل بسته بود. صدای جیغ و داد فرشته را از توی سالن شنید. _ستاره کجایی؟ ... نفسم گرفت ... خانم نیاسری رو دیدم ... خبر آزادی تو داد ... وای خدا چقدر خوشحالم. شانه‌های ستاره را گرفت و محکم تکان داد. _ وای خدایا شکرت ... نمی‌دونی چقدر خوشحالم انگار خودم آزاد شدم. خنده روی لبش ماسید. _خوبی؟ خوشحال شدی؟ چرا اینطوری تو؟ ستاره در دلش به حماقت خودش خندید. وقتی هنوز عاشق محراب بود، یعنی هیچ فرقی با قبلش نداشت. این معنا برایش ترسناک بود. دلش نمی خواست فرق بین واقعیت و تخیل را بپذیرد. _خوبم ... آره خیلی بهترم ... فقط می‌ترسم ... نمی‌دونم چی در انتظارمه ... می‌ترسم ... اگه بیان سراغم چی؟ فرشته ستاره را محکم بغل کرد. _اگه من تونستم ... تو هم می‌تونی ... حواسم بهت هست، هر جا که بری. بعد ستاره را از خودش جدا کرد. تازه امشب هم می خوام پیشت بمونم ... چون نمی‌دونم دیگه کی ببینمت ... صبح عموت میاد دنبالت؟ ستاره تک اشک روی گونه اش را با سر انگشت پاک کرد. سر تکان داد. نیم ساعت به غروب، کارش تمام شد. بی‌حوصله در اتاقش را باز کرد. خواست ببندش، که فشاری از پشت در مانعش شد. _ مگه نگفتم می‌خوام بیام پیشت. با لبخندی کش دار در را رها کرد. _ بیا تو عزیزم. فرشته وسایلش را گوشه ای کنار پنجره گذاشت.با پشت دست کمی پرده را کنار زد. _ غروبم شد که! ستاره کنارش ایستاد. _آره ... غروب شد. همیشه غروبا دلم می‌گرفت ... برام خیلی بی معنی بود ... ولی الان ... نمی‌دونم حسمو چجوری بگم ... انگار من تا آخر عمر نمی‌تونم خوشحال باشم از ته دل ... انگار یه نفر تو وجودم مرده ... تا میام بخندم، با خودم می‌گم من یه غمی دارم. فرشته اعتراض کرد. _ دوباره شروع کردی؟ خنده اش را از توی بینی بیرون داد. _ نه ... نگران نباش ... خوبم، یه جور خاصی‌ام ... حالم خاکستریه، ولی از اون حال سیاه چند سال، پیش بهترم ... مگه تو نبودی ... _اگه من نبودم ...خدا بازم بود ... فرشته نگاهش را کشید به سمت آسمان نارنجی. _ رفتن صادقم، برای من عین این غروب بود ... می‌فهمم چی میگی، ولی بعد صادق، من بزرگ شدم ... خیلی بزرگ‌ تر از اون موقع هام. انگشت اشاره‌اش را گذاشت لب پنجره. -ستاره اون ستاره رو می‌بینی؟ هر دو زدند زیر خنده. _کدوم یکی ... ✍🏻 ف.سادات‌ {طوبی} @tooba_banoo رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
🔸🔸🔸﷽🔸🔸🔸 ✍️ 💠 وسعت سرسبز باغ در گرمای دلچسب غروب، تماشاخانه‌ای بود که هر چشمی را نوازش می‌داد. خورشید پس از یک روز آتش‌بازی در این روزهای گرم آخر ، رخساره در بستر آسمان کشیده و خستگی یک روز بلند بهاری را خمیازه می‌کشید. دست خودم نبود که این روزها در قاب این صحنه سِحرانگیز، تنها صورت زیبای او را می‌دیدم! حتی بادی که از میان برگ سبز درختان و شاخه های نخل ها رد می‌شد، عطر او را در هوا رها می‌کرد و همین عطر، هر غروب دلتنگم می‌کرد! 💠 دلتنگ لحن گرمش، نگاه عاشقش، صدای مهربان و خنده های شیرینش! چقدر این لحظات تنگ غروب سخت می‌گذشت تا شب شود و او برگردد و انگار همین باد، نغمه دلتنگی‌ام را به گوشش رسانده بود که زنگ موبایلم به صدا درآمد. همانطور که روی حصیر کف ایوان نشسته بودم، دست دراز کردم و گوشی را از گوشه حصیر برداشتم. بعد از یک دنیا عاشقی، دیگر می‌دانستم اوست که خانه قلبم را دقّ‌الباب می‌کند و بی‌آنکه شماره را ببینم، دلبرانه پاسخ دادم :«بله؟» 💠 با نگاهم همچنان در پهنه سبز و زیبای باغ می‌چرخیدم و در برابر چشمانم، چشمانش را تجسم می‌کردم تا پاسخم را بدهد که صدایی خشن، خماری عشق را از سرم پراند :«الو...» هر آنچه در خانه خیالم ساخته بودم، شکست. نگاهم به نقطه‌ای خیره ماند، خودم را جمع کردم و این بار با صدایی محکم پرسیدم :«بله؟» 💠 تا فرصتی که بخواهد پاسخ بدهد، به سرعت گوشی را از کنار صورتم پایین آورده و شماره را چک کردم، ناشناس بود. دوباره گوشی را کنار گوشم بردم و شنیدم با همان صدای زمخت و لحن خشن تکرار می‌کند :«الو... الو...» از حالت تهاجمی صدایش، کمی ترسیدم و خواستم پاسخی بدهم که خودش با عصبانیت پرسید :«منو می‌شناسی؟؟؟» 💠 ذهنم را متمرکز کردم، اما واقعاً صدایش برایم آشنا نبود که مردّد پاسخ دادم :«نه!» و او بلافاصه و با صدایی بلندتر پرسید :«مگه تو نرجس نیستی؟؟؟» از اینکه اسمم را می‌دانست، حدس زدم از آشنایان است اما چرا انقدر عصبانی بود که دوباره با حالتی معصومانه پاسخ دادم :«بله، من نرجسم، اما شما رو نمی شناسم!» که صدایش از آسمان خراش خشونت به زیر آمد و با خنده‌ای نمکین نجوا کرد :«ولی من که تو رو خیلی خوب می‌شناسم عزیزم!» و دوباره همان خنده‌های شیرینش گوشم را پُر کرد. 💠 دوباره مثل روزهای اول مَحرم شدن‌مان دلم لرزید که او در لرزاندن دل من به‌شدت مهارت داشت. چشمانم را نمی‌دید، اما از همین پشت تلفن برایش پشت چشم نازک کردم و با لحنی غرق ناز پاسخ دادم :«از همون اول که گوشی زنگ خورد، فهمیدم تویی!» با شیطنت به میان حرفم آمد و گفت :«اما بعد گول خوردی!» و فرصت نداد از رکب که خورده بودم دفاع کنم و دوباره با خنده سر به سرم گذاشت :«من همیشه تو رو گول می‌زنم! همون روز اولم گولت زدم که عاشقم شدی!» و همین حال و هوای عاشقی‌مان در گرمای ، مثل شربت بود؛ شیرین و خنک! 💠 خبر داد سر کوچه رسیده و تا لحظاتی دیگر به خانه می آید که با دستپاچگی گوشی را قطع کردم تا برای دیدارش مهیا شوم. از همان روی ایوان وارد اتاق شدم و او دست‌بردار نبود که دوباره پیامگیر گوشی به صدا درآمد. در لحظات نزدیک مغرب نور چندانی به داخل نمی تابید و در همان تاریکی، قفل گوشی را باز کردم که دیدم باز هم شماره غریبه است. 💠 دیگر فریب شیطنتش را نمی‌خوردم که با خنده‌ای که صورتم را پُر کرده بود پیامش را باز کردم و دیدم نوشته است :«من هنوز دوستت دارم، فقط کافیه بهم بگی تو هم دوستم داری! اونوقت اگه عمو و پسرعموت تو آسمونا هم قایمت کنن، میام و با خودم می‌برمت! ـ عَدنان ـ » برای لحظاتی احساس کردم در خلائی در حال خفگی هستم که حالا من شوهر داشتم و نمی‌دانستم عدنان از جانم چه می خواهد؟... ✍️نویسنده: رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
✍️ 💠 در تاریکی و تنهایی اتاق، خشکم زده و خیره به نام عدنان، هرآنچه از او در خاطرم مانده بود، روی سرم خراب شد. حدود یک ماه پیش، در همین باغ، در همین خانه برای نخستین بار بود که او را می‌دیدم. 💠 وقتی از همین اتاق قدم به ایوان گذاشتم تا برای میهمان عمو چای ببرم که نگاه خیره و ناپاکش چشمانم را پُر کرد، طوری که نگاهم از پشت پلک‌هایم پنهان شد. کنار عمو ایستاده و پول پیش خرید بار انگور را حساب می‌کرد. عمو همیشه از روستاهای اطراف مشتری داشت و مرتب در باغ رفت و آمد می‌کردند اما این جوان را تا آن روز ندیده بودم. 💠 مردی لاغر و قدبلند، با صورتی به‌شدت سبزه که زیر خط باریکی از ریش و سبیل، تیره‌تر به نظر می‌رسید. چشمان گودرفته‌اش مثل دو تیلّه کوچک سیاه برق می‌زد و احساس می‌کردم با همین نگاه شرّش برایم چشمک می‌زند. از که همه وجودم را پوشانده بود، چند قدمی عقب‌تر ایستادم و سینی را جلو بردم تا عمو از دستم بگیرد. سرم همچنان پایین بود، اما سنگینی حضورش آزارم می‌داد که هنوز عمو سینی را از دستم نگرفته، از تله نگاه تیزش گریختم. 💠 از چهارسالگی که پدر و مادرم به جرم و به اتهام شرکت در تظاهراتی علیه اعدام شدند، من و برادرم عباس در این خانه بزرگ شده و عمو و زن‌عمو برایمان عین پدر و مادر بودند. روی همین حساب بود که تا به اتاق برگشتم، زن‌عمو مادرانه نگاهم کرد و حرف دلم را خواند :«چیه نور چشمم؟ چرا رنگت پریده؟» رنگ صورتم را نمی‌دیدم اما از پنجه چشمانی که لحظاتی پیش پرده صورتم را پاره کرده بود، خوب می‌فهمیدم حالم به هم ریخته است. زن عمو همچنان منتظر پاسخی نگاهم می‌کرد که چند قدمی جلوتر رفتم. کنارش نشستم و با صدایی گرفته اعتراض کردم :«این کیه امروز اومده؟» 💠 زن‌عمو همانطورکه به پشتی تکیه زده بود، گردن کشید تا از پنجره‌های قدی اتاق، داخل حیاط را ببیند و همزمان پاسخ داد :«پسر ابوسیفِ، مث اینکه باباش مریض شده این میاد واسه حساب کتاب.» و فهمید علت حال خرابم در همین پاسخ پنهان شده که با هوشمندی پیشنهاد داد :«نهار رو خودم براشون می‌برم عزیزم!» خجالت می‌کشیدم اعتراف کنم که در سکوتم فرو رفتم اما خوب می‌دانستم زیبایی این دختر شیعه، افسار چشمانش را آن هم مقابل عمویم، اینچنین پاره کرده است. 💠 تلخی نگاه تندش تا شب با من بود تا چند روز بعد که دوباره به سراغم آمد. صبح زود برای جمع کردن لباس‌ها به حیاط پشتی رفتم، در وزش شدید باد و گرد و خاکی که تقریباً چشمم را بسته بود، لباس‌ها را در بغلم گرفتم و به‌سرعت به سمت ساختمان برگشتم که مقابم ظاهر شد. لب پله ایوان به ظاهر به انتظار عمو نشسته بود و تا مرا دید با نگاهی که نمی‌توانست کنترلش کند، بلند شد. شال کوچکم سر و صورتم را به درستی نمی‌پوشاند که من اصلاً انتظار دیدن را در این صبح زود در حیاط‌مان نداشتم. 💠 دستانی که پر از لباس بود، بادی که شالم را بیشتر به هم می‌زد و چشمان هیزی که فرصت تماشایم را لحظه ای از دست نمی‌داد. با لبخندی زشت سلام کرد و من فقط به دنبال حفظ و بودم که با یک دست تلاش می‌کردم خودم را پشت لباس‌های در آغوشم پنهان کنم و با دست دیگر شالم را از هر طرف می‌کشیدم تا سر و صورتم را بیشتر بپوشاند. 💠 آشکارا مقابل پله ایوان ایستاده بود تا راهم را سد کرده و معطلم کند و بی‌پروا براندازم می‌کرد. در خانه خودمان اسیر هرزگی این مرد شده بودم، نه می‌توانستم کنارش بزنم نه رویش را داشتم که صدایم را بلند کنم. دیگر چاره‌ای نداشتم، به سرعت چرخیدم و با قدم‌هایی که از هم پیشی می‌گرفتند تا حیاط پشتی تقریباً دویدم و باورم نمی‌شد دنبالم بیاید! 💠 دسته لباس‌ها را روی طناب ریختم و همانطور که پشتم به صورت نحسش بود، خودم را با بند رخت و لباس‌ها مشغول کردم بلکه دست از سرم بردارد، اما دست‌بردار نبود که صدای چندش‌آورش را شنیدم :«من عدنان هستم، پسر ابوسیف. تو دختر ابوعلی هستی؟» دلم می‌خواست با همین دستانم که از عصبانیت گُر گرفته بود، آتشش بزنم و نمی‌توانستم که همه خشمم را با مچاله کردن لباس‌های روی طناب خالی می‌کردم و او همچنان زبان می‌ریخت :«امروز که داشتم میومدم اینجا، همش تو فکرت بودم! آخه دیشب خوابت رو می دیدم!» 💠 شدت طپش قلبم را دیگر نه در قفسه سینه که در همه بدنم احساس می‌کردم و این کابوس تمامی نداشت که با نجاستی که از چاه دهانش بیرون می‌ریخت، حالم را به هم زد :«دیشب تو خوابم خیلی قشنگ بودی، اما امروز که دوباره دیدمت، از تو خوابم قشنگتری!» نزدیک شدنش را از پشت سر به‌وضوح حس می‌کردم که نفسم در سینه بند آمد... ✍️نویسنده: رسانه الهی 🕌 @mediumelahi