ادامه 👇👇👇
3⃣⭕️ در بحث بهداشت و سلامت:
♦️ در شاخصهی
#امید_به_زندگی_زنان،به گزارش WHO (سازمان بهداشت جهانی) ما پایینتر از تمام کشورهای منطقه به جز افغانستان بودیم، پایینتر از تمام کشورهای آمریکای جنوبی بودیم، پایینتر از تمام کشورهایی که از شوروی جدا شدند بودیم، درحالی که الان بالاتر از بسیاری از کشورهای جهان هستیم و از ۵۷ سال به بیش از ۷۷ سال رسیده ایم.
♦️ در تعداد #پزشک_بانوان، پس از انقلاب، تعداد پزشکهای فوق تخصص مرد 3 برابر شده اما خانمها 12 برابر شده است.
♦️ افزایش نسبت
#پزشکان_متخصص_زن از 15 درصد به 40 درصد طی فقط بیست سال.
♦️ افزایش نسبت پزشکان فوقتخصص زن از 9 درصد به 30 درصد طی فقط بیست سال.
♦️ افزایش نسبت پزشکان متخصص زن در حوزۀ #زنان_و_زایمان، از 16 درصد به 98 درصد طی فقط بیست سال.
و...
ادامه⇩⇩⇩
#زن_عفت_افتخار
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
ادامه 👇👇👇
⁉️ #جمهوری_اسلامی دقیقاً کدام ظلم را باید تمام کند؟!
✅💢 جمهوری اسلامی در حوزهی بانوان فوقالعاده کار کرده در حدی که نیویورک تایمز چند سال پیش گزارشی را منتشر کرد که انقلاب 1979 میلادی یعنی سال 57 نقطهی عطفی برای زنان ایرانی در همهی حوزهها بوده است.
🔷 برشی از سخنرانی حجت الاسلام راجی
#زن_عفت_افتخار
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
#رمان #ستاره_سهیل #قسمت_سیزدهم دلسا که انگار مخاطبی جز کیان نداشت، گفت: «آقا کیان! نگران نباشین. ما
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
#رمان
#ستاره_سهیل
#قسمت_چهاردهم
-میام عمو جون! نگران نباش.
-تا ۱۲ خونه باشیها!
-آخه عمو..!
- آخه نداره، ماشین داری یا بیام دنبالت؟
- دوستم ماشین داره، میام خودم.
-منتظرتم عمو، خداحافظ.
وقتی ستاره برگشت، کیان هنوز روی نیمکت نشسته بود. یکدستش را زیر چانهاش قرار داده بود و پایش را ریتمیک تکان میداد، انگار که داشت ترانهای را زیر لب زمزمه میکرد.
با دیدن ستاره، از جا بلند شد و در حالی که لبه کتش را صاف میکرد، جلو آمد.
نگاه پرسشگرانهای به ستاره کرد.
جواب گرفت:
-فعلا بخیر گذشت، ولی باید زود برگردم خونه.
کیان نفس راحتی کشید و با لبخندی صمیمانه گفت: «خب پس بریم»
ستاره به طرف کیفش رفت تا آن را بردارد، کیان پیشدستی کرد.
-اجازه بدین من بیارم.
ستاره با لبخند کمرنگی تشکر کرد.
همانطور که از مسیر سنگفرششدهای که انبوه درختان بید احاطهاش کرده بود میگذشتند، کیان با تردید پرسید:
«ببخشید! من میتونم ستاره صدات بزنم؟»
ستاره دوشادوش کیان قدم میزد، صورتش را بهطرف او چرخاند. به چشمانش خیره شد و بهمعنای" بله" چشمانش را با آرام رویهم گذاشت.
کیان احساس کرد در برابر لطفی که در حقش شده، تنها اجازهی لبخند زدن دارد.
نزدیک میزها که رسیدند، صدای بههم خوردن قاشق و چنگال به گوششان رسید.
کیان کمی جلوتر رفت. صندلی کنار مینو را عقب کشید تا ستاره بنشیند.
مینو که تازه گوشیاش را کنار گذاشته بود، با ناراحتی پرسید:
«بهتر شدی ستاره؟ الهی بمیرم برات! این دلسای عوضی دیگه زده به سیم آخر. بیا یه چیزی بخور.»
-ولش کن حالم ازش بهم میخوره .
کیان دستی به موهای بالا زدهاش کشید. با ژستی خاص گفت:
« میگم زودتر براتون غذا بیارن، که سریع برین خونه و داستان نشه .»
ستاره سرش را پایین انداخت. کمی صدایش را نازک کرد.
-ببخشید واقعاً! امشب برنامتون خراب شد.
چیزی در دل کیان، قلقلکش داد.
کمی جلوتر رفت، به طوری که مینو صدایش را نشنود، نزدیک گوش ستاره گفت: «فدای سرت جانم! چکار کنم که امشب دلم خرابت شد.»
و بعد درحالیکه میگفت: «مراقب خودت باش»، بهطرف یک گارسون که پیشبند سفیدی پوشیده بود، رفت
میز ستاره و مینو را نشان داد و سفارشات لازم را کرد.
چند دقیقه بعد، گارسون میزشان را با غذاهای متنوع و انواع دسرها پر کرد.
مینو درحالیکه داشت چنگالش را داخل ظرف سالاد فرومیکرد، گفت:
«این هویج چرا دم به تله نمیده؟»
چنگال را انداخت و با دست هویج را در دهانش انداخت.
-عاشق صدای کریچ کریچ هویجم..اوووم...
ستاره بالاخره خندهاش گرفت.
-اتفاقاً بهت میاد، فقط دو تا گوش دراز کم داری.
هر دو از ته دل خندیدند.
ستاره قاشقش را روی میز رها کرد. هنوز مقداری از رولت و برنج در بشقابش باقی مانده بود.
مینو با دهان پر گفت: «بخور، بابا..» لقمهاش را بهسختی فرو برد.
-همین؟ سیر شدی؟
ستاره اوهومی کرد.
-نگرانم. باید زودتر برگردم. تو که نمیدونی تو دلم چی میگذره.
بغضی گلویش را گرفت. نم اشکی در چشمان قهوهایاش برق زد. از طرفی نمیخواست درباره خانوادهاش حرف بزند از طرف دیگر، اتفاقات چند ساعت گذشته، کاسه صبرش را پر کرده بود. طوری که با کوچکترین اشاره، نم اشکانش تبدیل به سیل ویرانگری میشد.
- بیخیال، بابا! این یارو رو خیلی جدیش گرفتیها. حالا یه چیزی پَروند. یعنی فکر میکنی این حرفها نظر کیانو نسبت به تو تغییر میده؟
مینو این جمله را گفت و بعد موشکافانه به حالت صورت ستاره که درهم رفته بود خیره شد.
#نویسنده:ف.سادات{طوبی}
❌❌کپی به هر نحو ممنوع!
در صورت ضرورت به آیدی نویسنده پیام دهید👇
@tooba_banoo
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
🌸🍃🌸🍃🌸
#برخیازنشانههایمؤمن👇
#مؤمن؛ مؤمن نیست مگر آنكه داراى سه خصلت باشد!
👈يكى از پروردگارش
👈يكى از پيغمبرش
و
👈 يكى از امامش
✍اما خصلت پروردگار👇
كتمان و مخفى نگه داشتن اسرار است.
✍خصلت پيغمبر(صلّیاللهعلیهوآله)
👇
#مدارا_كردن_با_مردم است
✍خصلت ائمهاطهار(سلاماللهعلیهم)👇
شكيبايى در برابر ناملايمات و سختیهاى زندگى است.✅
#پینوشت
📢در مورد حديث فوق؛ چند نكته👌
#نکتهاول
اينكه مىفرمايد مؤمن، مؤمن نيست؛
منظور آن است كه مؤمن اگر اين صفات و خصوصيات را نداشته باشد، ايمانش كمال ندارد.
اين ، مثل آن است كه بگوئیم:
#نماز شما نماز نيست، مگر آنكه در آن #حضور_قلب داشته باشيد يا به جماعت آن را بخوانید.✅
در واقع؛ منظور آن است كه اگر با حضور قلب يا به جماعت بخوانيد، كمال لازم را خواهد داشت.✅
#نكتهدوم
✍كلمه #مؤمن در روايات، به معناى #شيعه است.✅
پس منظور امام اين است كه شيعه؛ وقتى شيعهی واقعى است كه در او سه خصلت وجود داشته باشد، وگرنه #شيعهی_واقعى نيست.✅
#در_محضر_اهل_بیت_ع
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
🌸🍃🌸🍃🌸
10.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌺 #میلاد_امام_زمان(عج)
🔆 #روز_امید
سلام ای واسطهی زمین و آسمان...
#پادکست
اللهم عجل لولیک الفرج🤲
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #رمان #ستاره_سهیل #قسمت_چهاردهم -میام عمو جون! نگران نباش. -تا ۱۲ خونه باشیها! -
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
#رمان
#ستاره_سهیل
#قسمت_پانزدهم
ستاره خودش را مشغول بند کیفش کرد. نگاهش را به سمت کیان برگرداند.
-بهنظرت چهجور پسریه؟
مینو متوجه شد که ستاره نمیخواهد در اینمورد حرفی بزند. همانطور که روی صندلی نشسته بود، کمی به راست چرخید. حالت مسخرهای به خودش گرفت. انگشت اشارهاش را روی شقیقهاش جابجا کرد.
-دی.. دی.. دینگ.. ای کیو سان مینو، نظرش اینه که خیلی مهربون و تودلبروست... فرت و فرت هم برای گرلفرندش پول خرج میکنه.. هیی!! از شواهد هم مشخصه که دخترها، براش سرودست میشکنن...
بعد لحنش را تغییر داد.
- جون ستاره یجوری نگات میکردن.. چشمهای شورشون مثل وزغ زده بود بیرون، شک ندارم که چشت کردن...
ستاره از ته دل خندید.
مینو عجب دختری هستی،یه ساعت که با تو باشم، شارژ شارژم... کلی حالم عوض میشه.
بعد برگشت و به کیان خیره شد. در ذهنش خودش را با او در لباس عروسی تصور کرد. مینو دستش را جلوی چشمان خیره ستاره، تکان داد.
-آهای شنل قرمزی! از رو اسب سفید بپر پایین.. دیرهها!!
ستاره که انگار دوباره غصهاش گرفته باشد، با لحن محزونی گفت: «آره بریم!»
موقع بلند شدن از روی صندلی، مینو چشمش به رزهای سفیدی افتاد که کمی آنطرفتر در امتداد میز شام در باغچههای کوچک روییده بود.
-ستاره! میخوای یه گل بذاری تو موهات؟
-چی؟ دیوونه شدی؟
مینو کارد دسته قهوهای را از روی میز برداشت، به طرف گلها رفت. رز سفیدی را که کاملا باز نشده بود، چید.
ستاره با تعجب پرسید: «معلومه داری چکار میکنی؟»
مینو در حالیکه خارهای گل را با کارد جدا میکرد گفت: «یه کار جالب و رمانتیک» بعد سرش را بالا آورد، لبخندی زد و دوباره مشغول کندن خارها شد.
وقتی کارش تمام شد، جلوتر رفت و گل رز را با دقت خاصی گوشه سمت چپ، داخل موهای ستاره گذاشت.
-بهبه! چه جذاب شدی. چشم حسودات کور.
-مینو یعنی چی این کارها؟ بچهبازیه!
-نه عزیز من، چه بچه بازی؟ قراره شما بااین گل از کیان دلبری کنی! همین. بهت میگم بعد چکار کنی که کیان دیگه یه دل نه صد دل عاشقت بشه.. ستاره این روش خیلی جواب میده.. من اینو تو یه فیلم خارجی عاشقانه دیدم.. خیلی اثر داره..
بعد هم قهقههاش بلند شد.
هر دو به سمت کیان راه افتادند، در راه به دلسا برخورد کردند که در حال جوک تعریف کردن برای جمع پسرانهای بود. ستاره جلوتر رفت، با حالت تمسخر به دلسا نگاهی انداخت و گفت: «خداحافظ عزیزم.»
دلسا با تکبر رویش را برگرداند. صدای ستاره را شنید که داشت، او را دلقک خطاب میکرد.
وقتی به کیان رسیدند، او را در حال صحبت با آرش دیدند. ستاره جلوتر رفت، سرفهای نمایشی کرد تا متوجه حضورش شوند. آرش خودش را کمی عقب کشید.
-اِ.. ستاره! داری میری؟
-آره دیگه! دیر شده.
-باشه، برو به سلامت. نگران این دختر دهاتی هم نباش.. مینشونیمش سر جاش.
ستاره سرش را کمی خم کرد، با ناراحتی گفت: «نه بابا، عددی نیست.»
رشتهای از موهای قهوهایاش از کنار رز سفید سر خورد و روی گونهاش افتاد.
کیان لبخندی زد.
-چقدر این گل به صورتت میاد.
ستاره تازه یاد گلی که گوشه موهایش بود، افتاد.
#نویسنده: ف.سادات {طوبی}
❌❌کپی رمان به هر نحو ممنوع!
در صورت ضرورت به این آیدی پیام دهید👇
@tooba_banoo
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi