AUD-20210916-WA0037.mp3
12.52M
#داستان
💚#آخرین_عروس
#قسمت_اول
سرگذشت داستانی حضرت
#نرجس_(س) مادر حضرت حجت (عج) از روم تا سامرا را روایت میکند💚
💐میلاد عالم امکان ،فخر زمان ،منجی عالیمیان مبارک باد🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
✍مهدی خدامیان ارانی
#نیمه_شعبان
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #رمان #ستاره_سهیل #قسمت_شانزدهم ستاره تازه یاد گلی افتاد که گوشه موهایش بود. نگاهی ب
⭐️
#ستاره_سهیل
#قسمت_هفدهم
رز سفید را بوسید و دوباره سر جیبش گذاشت.
ستاره سرخ و سفید شد. نگاهش را از کیان برداشت. لبخند ملایمی زد.
- چشماتون قشنگ میبینه.. ببخشید، من برم که مینو الان شاکی میشه.
و تنها هنگام گفتن"خداحافظ" لحظهای در چشمان درشت و مشکی کیان خیره شد.
قدمهایش را تندتر کرد. قلبش ضربان گرفته بود. حس میکرد همه آدمها صدای قلبش را میشنوند. بدون توجه به اطرافش، مسیر خروج را طی کرد. با وارد شدن به فضای بیرون رستوران، احساس کرد اکسیژن به مغزش رسید.
نفس عمیقی کشید. چیزی در دلش آزارش میداد که جنسش را نمیشناخت. فقط دوستداشت از دستش خلاص شود. نگاهی به خیابان انداخت. خلوتتر از چند ساعت پیش بود.
شاسیبلند سفیدی روبهرویش ایستاد. شیشه ماشین که پایین آمد، بهطرف ماشین رفت و سوار شد. درحالیکه هنوز نفسنفس میزد، گفت: «ماشین خودته؟ اونروز که منو رسوندی ٢٠۶ نقرهای نداشتی؟ »
- آره عزیزم! برا خودمه.. ماشین من و تو نداره.. دلت گرفت بیا بریم دور دور.. حالا چرا نفسنفس میزنی؟ نکنه با کیان تا اینجا مسابقه دو دادی؟
ستاره درحالیکه داشت صورتش را در آینه بررسی میکرد، گفت: «نه بابا! من زیاد تحویلش نگرفتم. بیچاره جرئت نکرد همراهم بیاد. تندتند اومدم نفسم گرفت. دستمالکاغذی داری؟»
-آره از داشبورد بردار.
-ای بابا! من بلد نیستم. ماشینتون خارجکیه. خودت دربیار یکی بده.
مینو دستش را روی دکمهای فشار داد و بهآرامی در داشبورد باز شد.
-یه لحظه حس کردم تو هواپیما نشستم.
مینو خندید.
-دستمال میخوای چهکار؟
ستاره دستمال را برداشت و همانطور که در آینه خودش را نگاه میکرد، رژ لبش را تا جاییکه میشد کمرنگ کرد. بعد سراغ خط چشمش رفت.
-عموم با این وضع منو ببینه، شاکی میشه. اونم این موقع شب. راستی عمو رو دیدی، یکم شالتو جلوتر بکش. ناراحت نمیشی که؟
-نه بابا! چرا ناراحت شم؟ ما تازه امشب باهم رفیق جینگ شدیم. بپیچم چپ یا راست؟ دقیق یادم نیست آدرس خونتونو.
-برو چپ، چهارراه مستقیم.
-آهان! یادم اومد.. میگم ستاره یهچیزی بپرسم ناراحت نمیشی؟
ستاره دلش نمیخواست کسی چیزی از او بپرسد، مخصوصاً وقتی پای خانوادهاش به میان میآمد. به شدت در این زمینه احساس حقارت میکرد، بخلاف میلش جواب داد.
- نه عزیز، بپرس.
- میگم کیان اولین پسریه که اومده تو زندگیت؟
ستاره خشک و بیاحساس جواب داد:
«چرا میپرسی؟»
-وای ستاره ببخشید! حتما ناراحت شدی.. عزیز منظوری نداشتم.. دیدم خیلی وسواس به خرج میدی.. شماره نمیدی.. دست نمیدی.. گفتم حتما اولیه.
ستاره رو به مینو با چشمانی از حدقه بیرون زده پرسید: «مگه تو چندمیته؟»
مینو قهقهه بلندی سر داد. دستش را روی فرمان ماشین کوبید.
-نشمردم بخدا.
- ولی من که ندیدم تو امشب با کسی باشی!
-میدونی، من با همه هستم و با هیچکس نیستم. تازه مگه من مثل تو قیافه دارم که آقا کیان بیاد، برام شال قرمزی بخونه؟
درحال خندیدن بودند که گوشی ستاره زنگ خورد. عمویش بود. تماس خیلی کوتاه بود و به چند، بله و چشم رسمی ختم شد.
-مینو جان! همینجاست. فکر کنم سختت باشه بیای تو کوچه، سر کوچه نگهدار پیاده میشم.
مینو شالش را کاملاً جلو کشید و آن را دور گردنش پیچید. بهحدی که نزدیک بود ستاره خندهاش بگیرد.
- نه عزیزم! چه سختی؟ میام تو کوچه احوالپرسی با عموتم میکنم. زشته اگه نیام.
ستاره و مینو از ماشین پیاده شدند. مینو مردی قدبلند، با موها و ریش جوگندمی را دید که کنار در نسبتاً بزرگ قهوهای ایستاده بود؛ تسبیح سبزی در دستانش تند و تند میچرخید. مینو جلوتر رفت.
-سلام حاجآقا! ببخشید به خدا دیر شد. سرگرم حرف شدیم، زمان از دستمون در رفت. ولی خداشاهده خودم مراقبش بودم. تو راه مدام آیه الکرسی خوندم که سالم و سلامت دخترتونو تحویل بدم. بازم ببخشید دیر شد.
عموی ستاره نگاهش را پایین انداخت.
-سلام دخترم! خدا خیرت بده. دخترم واقعاً این موقع شب باید بیان خونه؟اونم دوتا دختر تنها!
ستاره چند قدم جلو آمد. نگاه عمو سمت پاهای ستاره رفت و آهی کشید.
-سلام عموجون! ببخشید دیر شد. به خدا شرمندهام. به عفتجون گفتم که..
-باشه! زودتر بیا تو، که دوستت هم بره خونه، پدر و مادرش نگران میشن.
-چشم حاجآقا! مزاحمتون نشم. التماس دعا.
مینو این را گفت و در حالیکه دستش را به نشانه خداحافظی بالا گرفته بود، سوار ماشین شد.
ستاره با کوهی از غم، وارد حیاط خانه شد. قلبش دوباره ضربان گرفت. سکوت و نگاه سنگین عمو، برایش دردناکتر از هر جر و بحثی بود. نمیدانست کی صبر عمویش تمام میشود. درِ خانه، نالهای بزرگ کرد و بعد با صدای مهیبی بسته شد. آرام آرام قدم برداشت. درختان در باغچهی سمت راستش انگار در سکوت ابدی بودند،حتی تاب سفیدرنگ گوشه حیاط هم، تکانی نمیخورد.
#نویسنده: ف.سادات{طوبی}
❌ کپی رمان به هر نحو ممنوع!
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
🌸🍃🌸🍃🌸
#خصلتهایبد
✍جمعی از اصحاب در محضر رسول خدا(صلیاللهعلیهوآله) بودند،
حضرت فرمودند آیا میخواهید که
کِسِلترین، دزدترین، بخیلترین،ظالمترین
و عاجزترین مردم را به شما معرفی کنم؟ اصحاب گفتند بله یا #رسول_الله.
حضرت فرمودند:
#کسلترین مردم کسی است که از صحت و سلامتی برخوردار است ولی در اوقات بیکاری، با لب و زبانش #ذکر_خدا نمی گوید.😏
#دزدترین کسی است که از نمازش بکاهد.(مثلا قنوت بجا نیاورد، یک سلام ازسه سلام نماز را بگوید)👇
👈چنین نمازی مانند لباس کهنه در هم پیچیده و به صورتش زده می شود.🙈
#بخیلترین مردم کسی است که گذرش بر مسلمانی بیفتد ولی به او سلام نکند.😳
✍شخصی با دوستش از جایی رد میشدن. به آشنایی رسید ،اما سلام نکرد!
دوستش گفت: او را شناختی؟ گفت بله؛گفت چرا به او سلام نکردی؟
گفت: من او را شایستهی سلام کردن نمیدانم.😏
دوستش گفت: خدا برای این شخص،
پیامبر و قرآن فرستاده؛ 😊
بعد تو او را شایستهی یک سلام کردن هم نمیدانی؟🤔
#ظالمترین مردم کسی است که نام من در نزد او برده شود، ولی بر من صلوات نفرستد👀
#عاجزترین مردم کسی است که از #دعا کردن، درمانده باشد.😞
✍خدای متعال در قرآن کریم می فرمایند:
اگر دعای شما بندگان نبود، من به شما اعتنایی نمی کردم.✅
#منبع
📚مجموعة ورام ج۳، ص۲۳
#تلنگرانه
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
🌸🍃🌸🍃🌸
رسانه الهی
⭐️ #ستاره_سهیل #قسمت_هفدهم رز سفید را بوسید و دوباره سر جیبش گذاشت. ستاره سرخ و سفید شد. نگاهش را
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
#رمان
#ستاره_سهیل
#قسمت_هیجدهم
وارد راهروی ورودی خانه شد. فضای خانه تقریبا ساکت بود. تنها صدای فرود آمدن سوزن چرخ خیاطی روی پارچههای مشتری عفت از اتاق میآمد.
نگاهی به آیینه آویزِ سمت چپش انداخت. صورت سفیدش رنگپریدگیاش را بیشتر نمایان میکرد. لبهایش از نگرانی خشک بهنظر میرسید. نفس عمیقی کشید و خواست که یکراست به سمت اتاقش برود. تردید و اضطراب، قدمهایش را کند کرده بود.
با صدای عمو متوقف شد.
-صبرینا!
لحظهای حس کرد قلبش هم به همراه قدمهایش، ایستاد. عمو تنها زمانی که یاد برادرش میافتاد اینطور خطابش میکرد.
بهآرامی برگشت. عمو روی مبل نشسته بود. یک دستش را روی پشتی مبل دراز کرده بود و با کف دست دیگرش آرام روی زانویش ضربه میزد. با سر اشاره کرد که کنارش بنشیند.
ستاره مردد همان جایی نشست، که عمو اشاره کرده بود.
سعی کرد لرزشی در صدایش نباشد.
-جانم عمو؟
در دلش هزار بار خدا را صدا زد و از او کمک خواست.
عمو کمی بهطرفش چرخید. ابهت نگاه مردانهاش، دلش را لرزاند. سعی کرد خودش شروع کند.
-عموجون، گفتم که ببخشید! باور کنین وقتی با مینو حرف میزنم، اصلا زمان یادم میره. من دیگه بزرگ شدم.. تو رو خدا الکی حرص نخورین.
-عمو! یه سوال ازت میپرسم راستشو بهم بگو.
ستاره آب دهانش را به سختی قورت داد.
-از اینکه با ما زندگی میکنی ناراحتی؟ کموکسری چیزی تو زندگیت حس میکنی؟
- این چه حرفیه عمو؟
-پس چرا اینقدر عوض شدی؟ بخدا بعضی وقتا نمیشناسمت.
-عمو کی گفته من عوض شدم؟ شما مشکلتون این چهارتا شاخه موی منه که بیرونه؟ آخه شخصیت آدم میتونه با چندتا شاخه مو عوض بشه؟
-عمو من کی از موهات حرف زدم؟ تو یادگار حسین خدابیامرزی. دلم میخواد بهترین زندگیو داشته باشی! دلم طاقت نمیاره تا این موقع شب بیرون باشی. جواب اون خدابیامرزو چی بدم؟
- بابام اگر خیلی نگرانم بود، میموند که مراقبم باشه، نه اینکه تنهام بذاره! تازه عمو جون، دوره زمونه عوض شده نه من! یکی خدا رو این شکلی قبول داره، یکی هم با ریش و تسبیح!
لبش را گزید. لحنش طعم تلخ کنایه میداد. حرفش را ادامه داد تا در میان صحبتهایش طعنهاش پنهان شود.
-اما من بزرگ شدم. بیست و یکسالمه! میدونم دارم کجا میرم، با کی میرم. حواسم به همهچی هست.
عمو آهی کشید و سرش را پایین انداخت. نگاهش به پای ستاره افتاد.
خط قرمزرنگی روی سفیدی ساق پایش خودنمایی میکرد. با نگرانی پرسید: «پات چی شده؟»
ستاره نگاهش را به سمت پایش کشاند.
فکری در ذهنش جرقه زد. سعی کرد لحنش معصومانه و بیگناه به نظر برسد.
«تو مسجد امشب خوردم زمین.»
-مسجد؟
ستاره بریدهبریده جواب داد:
«موقع نماز مغرب.. تو مسجد.. همین.. چند تا خیابون بالاتر.. وسایل ساختمونسازی تو حیاط مسجد ریخته بود رو زمین.. من.. ندیدم، خوردم زمین...»
چهره گرفته عمو با شنیدن اسم مسجد باز شد. چشمانش انگار بهتر ستاره را میدید.
-قربون دختر گلم برم من! فداش بشم... راست میگی ستاره! یکی هم این شکلی اعتقاداتشو نگه میداره! ان شاء الله عاقبت به خیر بشی دخترم! ازم دلگیر نشو عموجون، هرچی میگم فقط به خاطر اینه که نگرانتم.
ستاره که در بهت و حیرت بود و شاید شرمنده، نسبتبه خدایی که با یک جرقه ذهنی و چند کلمه آبرویش را خرید. تمام اتفاقات آن روز مانند پتکی بر سرش کوبیده شد.
بغضی که در این مدت حسابی گلویش را فشرده بود، بالاخره در برابر چشمان نگران عمویش شکست.
#نویسنده:ف.سادات{طوبی}
❌ کپی رمان به هر نحو ممنوع!
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi