eitaa logo
رسانه الهی
353 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
690 ویدیو
12 فایل
خدایا چنان کن سر انجامِ کار تو خشنود باشی و ما رستگار ارتباط با ما @Doostgharin
مشاهده در ایتا
دانلود
4_5965470559213978657.mp3
8.74M
🎵📚 این مجموعه به محبت خدا به بنده ها و محبت انسان ها با تکیه بر و پرداخته است. 🎵 رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 📚 #رمان #قسمت_صدوسیزده -بیام اونجا چه‌کار! بشينم چرت و پرت‌های شمارو گوش بدم؟ ملوک
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 📚 نگاهش به قرآن یاسی رنگش افتاد. انگار از داخل کتابخانه داشت نگاهش می‌کرد؛ قرآنی که عمو برای جشن تکلیفش خریده بود. از آهنگی که زیر زبانش جاری میشد، در برابر قرآن خجالت کشید، صاف نشست. زمزمه‌اش متوقف شد، اما همزمان در ذهنش ادامه پیدا کرد. زبان را می‌توانست خاموش کند، اما ذهنش را نه! قرآن را برداشت و به اتاقش برد، در را بست و دوباره به هال برگشت. کانال‌های مختلف را چرخاند، صدای آهنگ در ذهنش ضعیف‌تر شد و زمانی که زیرنویس و تصویر قاب تلویزیون را دید، آهنگ خاموش شد. "پخش مستقیم دعای کمیل، حرم رضوی" چشمانش انگار جادو شده بود. از بچگی دعای کمیل را دوست داشت. با هر فرازش یاد خودش می‌‌افتاد. -اللهم! مولای کم من قبیح سترته خدایا! ای سرور من! چه بسیار از زشتی‌ها که پوشاندی‌شان! اشک‌های مرواریدی شکل، روی گونه‌هایش غلطان شد. به یاد روزی افتاد که پایش در مسجد زخم شد و همین زخمش آبرویش را، نماز نخوانده جلوی عمویش خرید. اَللّهمَّ عَظُمَ بَلائی، وَ افرَطَ بی سوءُ حالی... خدایا! بزرگ شده بلای من! و بدی حالم در من زیاد شده! دعا به زیبایی، از زبان ستاره حرف میزد. انگار دعا زنده بود و روح داشت. انگار بدی حال ستاره را در میان دعای کمیل گنجانده بودند و چه خوب درک می‌کرد این دعا حالش را، برخلاف تمام اطرافیانش. صورتش را میان دست‌هایش پنهان کرد، روی دیدن گنبد طلایی در آن قاب جادو را نداشت. -اللّهم فَاقبَل عُذری وَ ارْحَم شِدَّةَ ضُرّی، وَ فُکَّنی مِن شَدِّ وَثاقی خدایا! پس قبول کن عذرم را و رحم کن شدت پریشانی‌ام و رهایم ساز از بند محکم گناه خدا عذرش قبول می‌کرد، کم سختی نکشیده بود. کم تنهایی نکشیده بود، خدا درکش می‌کرد و عذرش را می‌پذیرفت. دعا به آخر رسیده بود. و زمانی که خواند: "یا سریع الرّضا" هاله‌ای از جنس آرامش، تمام قلبش را فراگرفت. حس دانش‌آموزی را داشت که با قوت قلب معلمش، می‌دانست تجدید نمی‌شود‌؛ به حدی که لبخندی از رضایت روی لبانش نشست و صدای وسوسه گونه‌ای که می‌گفت " دوباره تا زمان پر شدن چوب خط‌هایت زمان هست و دوباره توبه خواهی کرد و دوباره او می‌بخشد" صدای زنگ گوشی، او را به طرف اتاقش کشاند. -سلام مینو.. خوبم.. نه تنهام.. چطور مگه؟ کی زنگ زدی؟.. ببخشید متوجه نشدم.. نه داشتم دعا کمیل گوش می‌دادم.. چی؟ چرا این‌طوری حرف می‌زنی؟.. باشه ببخشید، کجا بیام، واجبه؟ باشه ساعت چند؟ باشه دیر نمی‌کنم. خداحافظ تلفن را قطع کرد. اما مات و مبهوت به اسم مینو خیره شد. لحنش به شدت تند بود و عصبانی، دلش گرفت. "یعنی چه کار واجبیه که مینو بخاطرش اینقدر عصبانی شده و می‌خواد منو ببینه؟" چهل دقیقه بعد، روبه‌روی مینو در کافه‌ای نشسته بود. -خب مینو خانم! اون کار واجبتو بگو ببینم چی بود؟ ستاره سعی داشت با شوخ‌طبعی مینوی ناآرام ر، ا رام کند. اما انگار تاثیری نداشت. -اول بگو ببینم، اون چی بود پشت گوشی گفتی؟ کمیل گوش میدی؟ واژه کمیل را با چنان تحقیری و کنایه‌ای گفت که رنگ از صورت ستاره پرید. -می‌خوای این‌طوری به اوج عرفان برسی؟ این‌قدر آدم وابسته؟ هیچ تعلقی نباید تو وجودت باشه. -خب! نمی‌دونستم. نگفته بودی. حالا یه دعاست مگه چی.. مینو سرش را عصبی تکان داد. موهای جلو صورتش هم از این عصبانیت به ارتعاش افتاده بودند. -بله.. بله خانم، یه دعای ساده هم جلوی بالا رفتنت رو می‌گیره. من کم تلاش نکردم تو به اینجا برسی، از خودم زدم، خودم عقب افتادم، حالا زل زده تو چشام میگه مگه چی میشه! با کف دستش شاخه‌ای از موهایش را داخل روسری هدایت کرد. نگاهش را به اسنک رو به رویش انداخت که سس‌هایش هرکدام طرفی ریخته بودند. -باشه، بابا فهمیدم. لحن مظلومانه‌اش، مینو را ساکت کرد. ✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی) @tooba_banoo رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
39.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نفسم باد صبا، مشک فشانی با تو همه جا پر بشود از نفسم، ذکر (ع) اللهم ارزقنا شفاعت الحسین یوم الورود 🤲 شب جمعه شب زیارت رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃🌸🍃🌸 🚫از تا آتش ع👇 « مَن كَثُرَ كَلامُهُ كَثُرَ خَطَؤُهُ وَ مَن كَثُرَ خَطَؤُهُ قَلَّ حَياؤُهُ وَ مَن قَلَّ حَياؤُهُ قَلَّ وَرَعُهُ وَ مَن قَلَّ وَرَعُهُ ماتَ قَلْبُه ُ وَ مَن ماتَ قَلْبُهُ دَخَلَ النَّارَ »  « هر كسی كه سخنش افزايش يافت، اشتباهات او نيز فزونی خواهدیافت👌  و هر كس خطايش افزايش يافت، حيايش كم می‌گردد 👌 و هركس حيايش كم شد، تقوايش كم مي‌شود 👌 و كسي كه تقوايش كم شود، دلش مي‌ميرد 👌 و هر كس قلبش مرد، به دوزخ وارد خواهد شد.»❌ 📚، حكمت ۳۴۹ رسانه الهی 🕌 @mediumelahi 🌸🍃🌸🍃🌸
محبت درمانی (6).mp3
7.78M
📚 🌱 این مجموعه به محبت خدا به بنده ها و محبت انسان ها با تکیه بر و پرداخته است. 🎵استاد شجاعی رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
آتش عشق_۲۰۲۳_۰۶_۰۲_۱۲_۵۸_۲۸_۱۱۳.mp3
3.53M
اگر ای مه ز ره مهر بیایی چه شود❣ نظری جانب عشّاق نمایی چه شود❤️ 🎙 🎙 رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رسانه الهی
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 📚 #رمان #ستاره_سهیل #قسمت_صدوچهارده نگاهش به قرآن یاسی رنگش افتاد. انگار از داخل ک
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 📚 -باشه حالا اونجوری نکن قیافه‌ات‌رو! برای خودت میگم دختر! حیفه واقعا با این خرافات، کمال خودت‌رو به تاخیر بندازی و همه چیز دود بشه هوا بره! ستاره بدون اینکه چیزی بگوید، چنگالش را به حالت بازی، در نرمی اسنک فرو می‌برد و بیرون می‌آورد. مینو چنگال سسی را از میان انگشتان ستاره بیرون کشید. -سوراخ سوراخش کردی! نمی‌خوری من گرسنمه! بشقاب را به طرف خودش کشید و طوری به جان اسنک بیچاره افتاد که انگار در حال خوردن مرغ شکم‌پر است. چشمانش به دنبال ذرتی بود که از چنگالش فرار کرده بود. -راستی فردا ظهر ناهار چی دارین؟ مهمون دارینا. ستاره با چشمانی متعجب، چشم از دانه ذرت که آن طرف بشقاب افتاده بود، برداشت و به مینو خیره شد. -ما؟ مهمون داریم؟ کیه؟ -خونه عمویی دیگه! -چی میگی؟ با اشتها تکه‌ای از اسنک را در دهانش گذاشت. -فردا من قرار مهمونتون بشم. ولی من نه، یه مینوی جدید. از همونایی عمویی دوست داره. بعد بلند بلند شروع به خندیدن کرد و حریصانه لقمه آخر را در دهانش چپاند. -معلومه چی میگی تو؟ -وای ستاره! همه چیز رو باید برات توضیح بدم. صدای مردی که از میز پشت سرش، درخواست قلیان کرد، عصبی‌ترش کرد. -تو فردا می‌خوای بیای خونه ما؟ مطمئنی، خوبی؟ لحظه‌ای دهانش از خوردن متوقف شد. نوشابه سیاه کوچکی که جلویش بود را یک نفس بالا کشید. نفسش که سرجایش آمد، به حرف هم آمد. -بببن دختر خوب! اومدن من، فقط بخاطر جلب اعتماد عموت هست. من یه چادر قشنگ خریدم، خیلی هم بهم میاد. می‌پوشم، عموت می‌بینه، دیگه کاری به کارمون نداره. اگه بخوای بیای پارتی، این تنها راهشه. -پارتی؟ -وای ستاره، تو شبی خنگ شدی‌ها؟ نکنه یه‌چیزی زدی؟ حالا پارتی نه، مهمونی! مراسم خوش‌گذرونی،مثل همونی که تو باغ کیان بود. من خیلی فکر کردم؛ تنها راهش همینه و بس! بوی تنباکوی آلبالویی پخش شده در فضای کافه او را یاد شربت سرماخوردگی بچگی‌اش انداخت، چهره‌اش درهم رفت. -باشه، ولی من می‌ترسم!.. مینو با کف دست به پیشانی‌اش ضربه آرامی زد. -نترس! باشه؟ تو هیچ‌کاری نمی‌کنی، فقط و فقط از من پذیرایی می‌کنی تا حسابی بهم خوش‌بگذره، بقیه‌اش‌‌رو بسپار به خودم. اوهوم؟ ستاره ناخواسته، خنده‌اش گرفت. گرمی دود قلیان را، پشت گوش‌های گُر گرفته‌اش احساس کرد؛ انگار دهانش، مهمان‌ناخوانده طعم گس تنباکو شده بود. ✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی) @tooba_banoo رسانه الهی 🕌 @mediumelahi