eitaa logo
"معراج"
1.3هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
2.3هزار ویدیو
7 فایل
"بسم رب الشهدا" معراج؟بالا رفتهِ شروع "۱۴۰۲/۵/۲۸" پایان؟! شهادت إنشاءللہ! /https://harfeto.timefriend.net/17333044564124 -بگوشیم:)! https://eitaa.com/joinchat/3340698584C4c047b0bb3 کانال ناشناس معراج(: 🌱 کپی؟! حلالته رفیق .
مشاهده در ایتا
دانلود
"معراج"
『☕️』 #رمان #سه_دقیقه_در_قیامت #قسمت_سوم ✅ یاد خواب دیشب افتادم..با خودم گفتم سالم میمانم،چون حضرت
『☕️』 احساس کردم که کار را به خوبی انجام دادند.😍 چون دیگر مشکلی نداشتم، آرام و سبک شدم.چقدر حس زیبایی بود، درد از تمام بدنم جدا شد. 💫احساس راحتی کردم و گفتم خدایا شکر عمل خوبی بود. با اینکه کلی دستگاه به سر و صورتم بسته بود اما روی تخت جراحی بلند شدم و نشستم.☺ 🌕برای یک لحظه زمانی که نوزاد و در آغوش مادر بودم را دیدم. از لحظه های کودکی تا لحظه‌ای که وارد بیمارستان شدم همه آن خاطرات برای لحظاتی با همه جزئیات در مقابل من قرار گرفت... ✨چقدر حس و حال شیرینی داشتم در یک لحظه تمام زندگی و اعمالم را می‌دیدم. 💥در همین حال و هوا بودم که جوانی بسیار زیبا با لباس سفید و نورانی در سمت راست خودم دیدم.بسیار زیبا بود.😍 ☘او را دوست داشتم می خواستم بلند شوم و او را در آغوش بگیرم. با خودم گفتم چقدر زیباست چقدر آشناست.او را کجا دیدم؟!🤔 🍁سمت چپم را نگاه کردم.عمو و پسر عمه ام، آقاجان و پدربزرگم ایستاده بودند.. 🌾عمویم مدتی قبل از دنیا رفته بود. پسر عمه ام از شهدای دوران دفاع مقدس بود. 🌿از اینکه بعد از سال ها آن ها را می دیدم بسیار خوشحال شدم. 🌱نا گهان یادم آمد جوان سمت راست را... حدود ۲۰ الی ۲۵ سال پیش... شب قبل از از سفر مشهد...عالم خواب...حضرت عزراییل! 🌺با لبخندی به من گفت:برویم. با تعجب گفتم کجا؟😳 دوباره نگاهی به اطراف انداختم. دکتر ماسک روی صورتش را درآورد و گفت: مریض از دست رفت دیگر فایده ندارد.😔 خیلی عجیب بود که دکتر جراح پشت به من قرار داشت اما من می توانستم صورتش را ببینم! می فهمیدم که در فکرش چه می‌گذرد و افکار افرادی که داخل اتاق بودند را هم می‌فهمیدم. ⚠️از پشت در بسته لحظه ای نگاهم به بیرون از اتاق عمل افتاد. 💥برادرم با یک تسبیح در دست نشسته بود و ذکر می گفت.حتی ذهن او را می توانستم بخوانم او میگفت: خدا کند که برادرم برگردد..😢 دو فرزند کوچک دارد و سومی هم در راه است. اگر اتفاقی برایش بیفتد با بچه هایش چه کنیم...😔 یعنی بیشتر ناراحت خودش بود که با بچه‌های من چه کند!! ⚡️ کمی آن طرف در یک نفر در مورد من با خدا حرف میزد. جانبازی بود که روی تخت خوابیده بود برایم دعا می کرد قبل از اینکه وارد اتاق عمل بشوم با او خداحافظی کرده و گفته بودم که شاید برنگردم. 🌺این جانباز خالصانه می گفت:خدایا من را ببر اما اورا شفا بده. زن و بچه دارد اما من نه.. ناگهان حضرت عزراییل بهم گفت:دیگر برویم.. ادامه دارد... التماس دعا🍃 @majnonolhosain
💖🌸💖🌸💖 🌸💖🌸💖 💖🌸💖 🌸💖 💖 جلسه داشتیم اومد اتاق بسیج خواهران ، با دیدن قفسه خشکش زد😶 چند دقیقه زبونش بند اومد و مدام به انگشتر هاش ور می‌رفت مبهوت مونده بودیم با دلخوری پرسید این این‌جا چی کار می کنه؟! همه بچه‌ها سرشونو انداختن پایین ... زیرچشمی بِه همه نگاه کردن دیدم کسی نطق نمی‌زنه سرمو گرفتم بالا و با جسارت گفتم گوشه معراج شهدا داشت خاک می‌خورد آوردیم این‌جا برای کتاب‌خونه... با عصبانیت گفت من مسئول تدارکات رو توبیخ کردم و شما به این راحتی می‌گین کارش داشتیم؟!😤 حرف دلم رو گذاشتم کف دستش: گفتم مقصر شمایی که باید همه این کارا زیر نظر و تأیید شما انجام بشه! این که نشد کار.. لبخندی نشست روی لبش و سرش رو انداخت پایین با این یادآوری که زودتر جلسه رو شروع کنید بحث رو عوض کرد. وسط دفتر بسیج جیغ کشیدم شانس آوردم کسی اون دور و بر نبود🤬 ن که آدم جیغ جیغویی باشم. ناخودآگاه از ته دلم بیرون زد . بیشتر شبیه جوک و شوخی بود.. خانم قنبری که به زور جلوی خندش رو گرفته بود گفت: آقای محمدخانی من رو واسطه کرد برای خواستگاری از تو..😅 ✨ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
"معراج"
#قسمت_سوم #ناحله✨🌱 دیگه نایی برام نمونده بود کلید انداختم و درو باز کردم نبود مامان بابا رو غنیمت
✨🌱 انقدر حرف زد و سوال پرسید که دیگه نتونستم دربرابر زبونش مقاومت کنم برا همین از سیر تا پیاز ماجرای دیروزو براش تعریف کردم اونم هر دقیقه سرشو میبرد سمت سقف و خدا رو شکر میکرد ازینکه الان زندم . مشغول صحبت بودیم که معلم زیست با ورقه های خوشگل امتحانی وارد شد خیلی سریع صندلیامونو جابه جا کردیم و برا امتحان آماده شدیم با اینکه چیزی نخونده بودم ولی یه چیزایی از قبل یادم می اومد به همونقدر اکتفا کردم.... ___ معلم زیست با اخم اومد سمتم و رو به من کرد و گفت _نگاه کن تو همیشه آخری... همیشه هم من باید به خاطر تو بشینم ازش عذرخواهی کردمو ورقه رو تحویل دادم در همین حین مدیر وارد کلاس شد و گف _چون امروز جلسه داریم شما زودتر تعطیل میشین اونایی که پیاده میرن برن اونایی هم که میخان با خانوادشون تماس بگیرن دفتر بیان‌ با ذوق وسایلمو از روی میزم جمع کردم و بزور چپوندم تو کیفم از ریحانه و بچه ها خداحافظی کردمو از مدرسه زدم بیرون یه دربست گرفتم تا دم خونه خودمم مشغول تماشای بیرون از زاویه پنجره نشسته و کثیف ماشین شدم یه مانتو تو یکی از مغازه ها نظرمو جلب کرد همون طور که داشتم بهش نگاه میکردم متوجه صدای تیک تیکِ قطره های بارون شدم یه خمیازه کشیدم و محکم زدم تو سرم با این کارم راننده از تو اینه با حالت تاسف انگیزی نگام کرد خجالت کشیدم و رومو کردم سمت پنجره اخه الان وقت بارون باریدنه؟ منم ک ماشالله به بارون حساس مث چی خوابم میبره اخمام رفت تو هم یه دست به صورتم کشیدم و مشغول تماشای بیرون شدم ماشین ایستاد یه نگاه به جلو انداختم تا دلیلشو بفهمم که چشام به چراغ قرمز خورد پوفی کشیدم و دوباره به یه جهت خیابون خیره شدم همینطور که نگاهم و بی هدف رو همچی میچرخوندم یهو حس کردم قیافه ی آشنایی به چشم خورد برای اینکه بهتر ببینم شیشه ماشین رو کشیدم پایین وقتی فهمیدم همون پسریه که دیروز یهو از آسمون برای نجاتم فرستاده شد . دوسشم کنارش بود خیره شدم بهشون و اصلا به قطره های بارون ک تو صورتم میخورد توجه نداشم دوستش خم شدو یه بنری گرفت تو دستش، اون یکی هم بالای داربست مشغول بستن بنر بود دقت که کردم دیدم بنر اعلام برنامه یه هیئته... تا چراغ سبز شه خیلی مونده بود سعی کردم بفهمم چی دارن میگن با خنده داد میزد و میگفت _از بنر نصب کردن بدم میاد از بالا داربست رفتن بدم میاد محمد میدونه من چقدر، از بلندی بدم میاد اینا رو میگفت و با دوستش میخندیدن وا یعنی چی؟ الان این سه تا جمله انقدر خنده داره؟ خو لابد واسه خودشون بودکه اینطوری میخندن ! چند متر پایین ترم دو نفر دیگه داشتن همین بنرو وصل میکردن به نوشته روش دقت کردم تا ببینم چیه (ویژه برنامه ی شهادت حضرت فاطمه زهرا (س) زیرشم اسم یه مداح نوشته شده بود قسمت پایین تر بنر ادرس و زمان مراسم هم نوشته بود یه لحظه به سرم زد از آدرسش عکس بگیرم) سریع گوشیمو در اوردم زوم کردم و عکس گرفتم یهو ماشین حرکت کرد و هم زمان صدای راننده هم بلند شد ک با اخم گفت : خانوم شیشه رو بکشید بالا سرده .ماشینم خیس بارون شد فکرم مشغول شده بود نفهمیدم کی رسیدیم از ماشین پیاده شدم و داشتم میرفتم که دوباره صدای راننده و شنیدم : خانوم کرایه رو ندادین!!! دوباره برگشتم و کرایه رو دادم بش که اروم گفت معلوم نیست ملت حواسشون کجاست بی توجه به طعنه اش قدمام و تند کردم و رفتم درو باز کنم تا بخوام کلید و تو قفل بچرخونم موش ابکشیده شدم منتظر پارتای خفن بعدی باشین رفقا✌️🏻😎
راهی ترکیه شدیم ب اصرار من بجای دو هفته یک هفته موندیم ترکیه ونیز هم که نرفتم چون وسط مدارس بود عاشق درس و تحصیل بودم قرار بود دیپلم ک گرفتم برای ادامه تحصیل برم خارج از کشور بعداز یک هفته خوشگذرونی رفتم مدرسه زنگ آخر خانم مافی مدیر دبیرستانم احضارم کرد دفتر خانم مافی: خانم معروفی شما به دلیل بی حجابی و پرونده درخشان این دوره یک هفته اخراج موقت میشد از مدرسه اون رگ سرتقیم باز اوج کرد با پرروبازی تمام گفتم : برام مهم نیست من کلا دانش آموز شری بودم یادمه یه بار سال اول دبیرستان بودم برای عید مارو تعطیل نمیکردن منو یه اکیپ از بچه ها شیشه های مدرسه آوردیم پایین بخاطر بی حجابیم از مدرسه اخراج شدم منم ک غد و لجباز لج کردم مدرسه نرفتم دیگه .. 💫 ╰┅─────────┅╯ ‎‎‌‌‎‎