eitaa logo
مرکز مشاوره خانواده مهر قوچان
173 دنبال‌کننده
266 عکس
43 ویدیو
2 فایل
آدرس: قوچان، خیابان شهید نیکویی ۲، انتهای کوچه
مشاهده در ایتا
دانلود
✍️ تا عمر داریم باید انتخاب کنیم 🔹همسر فرعون تصميم گرفت که عوض شود و شُد یکی از زنان والای بهشتی. 🔸پسر نوح تصميمی برای عوض‌شدن نداشت. غرق شد و شُد درس عبرتی برای آیندگان. 🔹اولی همسر يک طغيانگر بود و دومی پسر يک پيامبر. 🔸برای عوض‌شدن هيچ بهانه‌ای قابل‌قبول نيست! 🔹اين خودت هستی که تصميم می‌گيری تا عوض شوی. 🔸تا عمر داریم باید انتخاب کنیم...
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴 😭زهرا جان نگران گریه بر فرزند دلبندت حسین بودی!؟ فَلَأَنْدُبَنَّ علیه صَبَاحاً وَ مَسَاءً، وَ لَأَبْكِيَنَّ عَلَيْه بَدَلَ اَلدُّمُوعِ دَماً... صبح و شب برایش مرثیه میخوانم و گریه میکنم و اگر اشکم تمام شود به جای اشک خون گریه می کنم... صلی الله علیک یا ابا عبدالله...
بر اهداف خود متمركز شويد كمان‌گير پير و عاقلی در مرغزاری در حال آموزش تيراندازی به دو جنگجوی جوان بود. در آن سوی مرغزار نشانه كوچکی كه از درختی آويزان شده بود به چشم می‌خورد. جنگجوی اولی تيری را از تركش بيرون می‌كشد. آن را در كمانش می‌گذارد و نشانه می‌رود. كمان‌دار پير از او می‌خواهد آنچه را می‌بیند، شرح دهد. جنگجو می‌گويد: آسمان را می‌بينم. ابرها را، درختان را، شاخه‌های درختان و هدف را. كمان‌گير پير می‌گويد: كمانت را بگذار زمين، تو آماده نيستی. جنگجوی دومی پا پيش می‌گذارد. كمان‌گير پير می‌گويد: آنچه را می‌بينی شرح بده. جنگجو می‌گويد: فقط هدف را می‌بينم. پيرمرد فرمان می‌دهد: پس تيرت را بينداز، تير بر نشان می‌نشيند. سپس ادامه می‌دهد: عالی بود. موقعی كه تنها هدف را می‌بينيد نشانه‌گيری‌تان درست خواهد بود و تيرتان بر طبق ميلتان به پرواز در خواهد آمد. بر اهداف خود متمركز شويد. تمركز افكار روی هدف به‌سادگی حاصل نمی‌شود، اما مهارتی است كه كسب آن امكان‌پذير است و ارزش آن در زندگی همچون تيراندازی بسيار زياد است.
✍️ خدا را شکر که می‌گذرد... 🔹از عارفی پرسيدند: «سخت می‌گذرد»، چه بايد کرد؟ 🔸عارف گفت: خودت که می‌گویی؛ 🔹سخت «می‌گذرد»، سخت که «نمی‌ماند»، 🔸پس خداروشکر که «می‌گذرد» و «نمی‌ماند».
💠 پیامبر اکرم (صلی‌ الله علیه و آله و سلم) : 👼🏻در خانه‌ای که در آن کودکی نباشد، برکت نیست. 📝 (برکت عبارت است از فراوانی، رونق، فزونی خجستگی، سعادت و نیک بختی؛ برکت شامل مجموعه‌ای از خیرات است)
✍️ حساب جادویی زمان 🔹تصور کن برنده یک مسابقه شدی و جایزه‌ات اینه که بانک هر روز صبح یک حساب برات باز می‌کنه و توش ۸۶هزار و ۴۰۰ دلار پول می‌ذاره، ولی دوتا شرط داره. 🔸یکی اینکه همه پول رو باید تا شب خرج کنی، وگرنه هرچی اضافه بیاد ازت پس می‌گیرند. نمی‌تونی تقلب کنی یا اضافهٔ پول رو به حساب دیگه‌ای منتقل کنی. 🔹شرط بعدی اینه که بانک می‌تونه هر وقت بخواد بدون اطلاع قبلی حسابو ببنده و بگه جایزه تموم شد. ⁉️حالا بگو چطوری عمل می‌کنی؟ 🔸همه ما این حساب جادویی رو در اختیار داریم: زمان! 🔹این حساب با ثانیه‌ها پُر می‌شه. هر روز که از خواب بیدار می‌شیم، ۸۶هزار و ۴۰۰ ثانیه به ما جایزه می‌دن و شب که می‌خوابیم مقداری رو که مصرف نکردیم نمی‌تونیم به روز بعد منتقل کنیم. 🔸لحظه‌هایی که زندگی نکردیم از دستمون رفته. دیروز ناپدید شده. هر روز صبح جادو می‌شه و ۸۶هزار و ۴۰۰ ثانیه به ما می‌دن. 🔹یادت باشه که من و تو فعلاً از این نعمت برخورداریم و بانک می‌تونه هر وقت بخواد حسابو بدون اطلاع قبلی ببنده. 🔸ما به‌جای استفاده از موجودی‌مون نشستیم بحث‌وجدل می‌کنیم و غصه می‌خوریم. 🔹بیا از زمانی که برامون باقی مونده لذت ببریم. به امتحانش می‌ارزه.
✍️ به قضاوت مردم اعتنا نکنید 🔸جوانی تصمیم گرفت از دختر موردپسندش خواستگاری کند، اما قبل از اقدام به این‌ کار، از مردم درمورد آن دخـتر جـویای معلومات شــد. 🔹مردم چنـیـن جـواب دادنـد: ایـن دخـتـر بـدنـام، بی‌ادب، بدخـو و خـشـن اسـت. 🔸آن شـخـص از تـصـمـیـم خود منـصـرف شـد، بـه خـانـه‌ برگشـت و در مـسیر راه با شـیـخ کهـن‌سالی روبه‌رو شد. 🔹شـیخ پرسید: فرزندم چه شده؟ چرا این‌قدر پریشان و گرفته‌ای؟ 🔸آن شخص قـصـه را از اول تا آخـر برای شیـخ بیان نـمـود. 🔹شیخ گفت: بـیا فرزندم من یکی از دخترانم را به عقد تو درمی‌آورم، اما قبل از آن برو و از مردم درباره‌ دخترانم پرس‌وجو کـن. 🔸شخـص رفت و از مردم محـل درمورد دختران شیخ سؤال کرد و دوباره به نزد شیخ آمد. 🔹شیخ از آن جوان پرسـید: مردم چه گفتـند؟ 🔸جوان پاسخ داد: مردم گفتند دختران شیخ، بسیار بداخـلاق، بـی‌ادب، بی‌حیا، فاسق و بی‌بندوبارند. 🔹شیخ گفت: با من به خـانه بیا! 🔸وقتی‌ آن شخص به خانه‌ شیخ رفت، به‌جز یک پیرزن، کسی را ندید و آن پیرزن، همسر شیخ بود که به‌خاطر عقیم و نازابودنـش هیچ فرزندی به دنیا نیاورده بود. 🔹زمانی‌ که آن شخص از دیدن این حالت شوکه شد، شیخ به او گفت: فرزندم! مردم به هیچ‌کسی رحم نمی‌کنند و دانسته یا ندانسته در حق دیگران هرچه و هر قِسمی که خواستند حکم می‌کنند. 💢به قضاوت مردم اعتنا نکنید؛ چون آن‌ها به حرف‌زدن و قضاوت‌کردن پشت‌سر دیگران، عادت کرده‌اند.
📌 جشن ادب 〽️ بنده پیشنهاد می‌کنم که یک جشنی در هفت سالگی برای آغاز ورود فرزندمان به دوران ادب، بگیریم؛ چیزی شبیه به جشن تکلیف که معمولاً گرفته می‌شود. قبل از اینکه در چهارده سالگی برای بچه ها «جشن تکلیف » گرفته بشود که سنّت خوبی است، باید در هفت سالگی «جشن ادب » گرفته بشود. 7سال اول:محبت 7سال دوم: ادب و نظم 7سال سوم: مسئولیت
🔻 علل لجبازی کودک ❌ بی‌توجهی به نیازهای اولیه کودک
🎞اگر ریشه ات رو فراموش کنی ، خشک میشوی ✅احترام ، خدمت و اطاعت سه وظیفه ما در برابر پدر و مادرمان است
✍️ راز آرامش و فراغت از اضطراب چیست؟ 🔹مردی سوار هواپیما شد. سمینارش تازه به پایان رسیده بود. او می‎رفت تا در سمینار بعدی شرکت کند و دیگران را به‌سوی خدا بخواند و به رحمت الهی امیدوار سازد. 🔸هواپیما از زمین برخاست. مدتی گذشت. همه به گفت‌وگو مشغول بودند. مرد در افکارش غوطه‌ور بود که در جلسه‌ بعدی چه‎ بگوید و چگونه بر مردم تأثیر بگذارد. ناگاه، چراغ بالای سرش روشن شد که کمربندها را ببندید. 🔹اندکی بعد، صدایی از بلندگو به گوش رسید: لطفاً همگی در صندلی‌های خود بنشینید. طوفان بزرگی در پیش است. 🔸موجی از نگرانی به دل‌ها راه یافت، امّا همه کوشیدند ظاهر خود را آرام نشان دهند. کمی گذشت. 🔹طوفان شروع شد. صاعقه زد و نعره رعد برخاست. کم‌کم نگرانی از درون دل‌ها به چهره‌ها راه یافت. بعضی دست به دعا برداشتند. طولی نکشید که هواپیما در طوفانی خروشان بالا و پایین می‌رفت. گویی هم‌اکنون به زمین برخورد می‎کند و از هم متلاشی می‎گردد. 🔸مرد نیز نگران شد. اضطراب به جانش چنگ انداخت. از آن همه مطالب که برای گفتن به مردم در ذهن اندوخته بود، هیچ باقی نماند. سعی کرد اضطراب را از خود دور کند امّا سودی نداشت. 🔹نگاهی به دیگران انداخت. همه آشفته بودند و نگران که آیا از این سفر جان سالم به در خواهند برد؟ 🔸ناگاه نگاهش به دخترکی خردسال افتاد. آرام و بی‎صدا نشسته بود و کتابش را می‌خواند. آرامشی زیبا چهره‌اش را در خود فروبرده بود. 🔹هواپیما زیر ضربات طوفان مبارزه می‎کرد. انگار طوفان مشت‎های خود را به هواپیما می‎کوفت. امّا هیچ‌کدام این‌ها در دخترک تأثیری نداشت. گویی در گهواره نشسته و آرام تکان می‎خورد و در آن آرامش بی‎مانند به خواندن کتابش ادامه می‎داد. 🔸مرد ابداً نمی‎توانست باور کند. او چگونه می‎توانست چنین ساکت و خاموش بماند و آرامش خویش را حفظ کند؟ 🔹بالاخره هواپیما از چنگ طوفان رها شد و فرود آمد. مسافران شتابان هواپیما را ترک کردند، امّا مرد می‎خواست راز این آرامش را بداند. همه رفتند. او ماند و دخترک. 🔸مرد به او نزدیک شد و از طوفان سخن گفت و سپس از آرامش او پرسید که چرا هیچ هراسی در دلش نبود زمانی که همه آشفته بودند؟ 🔹دخترک به‌سادگی جواب داد: چون خلبان پدرم بود. او داشت مرا به خانه می‎برد. اطمینان داشتم که هیچ نخواهد شد و او مرا در میان این طوفان به سلامت به مقصد خواهد رساند. 🔸گویی آب سردی بود بر بدن مرد، سخن از اطمینان گفتن و خود به آن ایمان داشتن، این است راز آرامش و فراغت از اضطراب. 🔹به خدای مهربانی‌ها اعتماد کنیم، حتی در سهمگین‌ترین طوفان‌ها، و بدانیم او خلبان ماهری است.
پایبندی والدین به اعتقادات و اصول مشخص