بهنام الله
حضرت #امام_صادق علیهالسلام ذیل این آیه قرآن:
ای رسول ما
آیا میپنداری #قصه_اصحاب_کهف و #رقیم در مقابل این همه نشانههای ما، واقعه عجیبی است؟
#سوره_کهف - آیه ۹
فرمودند:
رقیم اسم غاری است که در حدود شامات و در کوهی نزدیک آنجا قرار داد
در زمانهای قدیم سه دوست در کوهها به صید و شکار مشغول بودند
و زندگی خود را از این راه تأمین میکردند
روزی رعد و برق شدیدی آمد و رگبار تندی شروع به باریدن کرد
آن سه نفر ناچار شدند به داخل آن غار پناه ببرند
مدتی گذشت و در کوه سیل جاری شد
و در اثر آن سنگ بزرگی از بالای کوه سقوط کرد و جلوی درب غار افتاد و راه خروج از غار بسته شد
آن سه نفر عاقبت به این نتیجه رسیدند که هیچ راه نجاتی وجود ندارد، مگر اینکه از خداوند کمک بطلبند، شاید خداوند لطفی کند و از این مهلکه خلاص یابند
یکی از آنان گفت:
پرورگارا،
مدتی قبل، از پدر و مادرم که پیرو ناتوان شده بودند، پرستاری میکردم
ابتدا به آنان غذا میدادم و بعد خودم میخوردم ، تا اینکه یک شب به خانه رفتم و دیدم پدرم خوابیده است، ناگزیر بالای سرش نشستم و تا صبح منتظر ماندم، اما بیدار نشد
خدایا!
اگر این کار برای تو بوده است راه نجاتی برای ما بگشا
چند لحظه بعد، سنگ به اندازه یک سوم درب غار کنار رفت
دومی گفت:
خداوندا من هم چند نفر کارگر داشتم که از صبح تا عصر برایم کار میکردند، یک روز هنگام ظهر کارگری آمد و تقاضای کار کرد
او را به کار گماردم هنگام عصر به تمام کارگران حقوق مساوی دادم
اما یکی از کارگران اعتراض کرد و پولش را روی زمین انداخت و رفت
مدتی پول را نگهداشتم تا به او بدهم، ولی او دیگر مراجعه نکرد
به ناچار از آن پول، گوسفندی خریدم
اتفاقا از آن گوسفند، گوسفندان بسیار تکثیر شدند و من هم شیر و پشم گوسفندان را میفروختم و به گله گوسفندان اضافه میکردم
روزی پیرمردی نزد من آمد که بسیار رنجور و فقیر بود
او گفت:
آیا مرا میشناسی؟
من همان کارگری هستم که برای تو کار میکردم و یک روز پول خود را روی زمین انداختم و رفتم
اکنون بسیار نیازمند هستم، اگر ممکن است، آن پول را به من بده
به او گفتم مدت زیادی است که دنبال تو میگردم، حال بسیار خوشحالم که تو را میبینم، این گله گوسفند از همان پول تو است
و بعد گله گوسفند را به او سپردم
خدایا، اگر این رفتار من مورد پسند تو قرار گرفته است، راه نجاتی برای ما قرار بده
ناگهان سنگ بزرگ، حرکتی کرد و یک سوم دیگر از در بازشد
سومی هم عمل خالصانهای داشت که عرض کرد:
خدایا،
روزی یک زن گرسنه به همراه بچههایش پیش من آمد و از من غذایی درخواست کرد
ولی شیطان مرا فریفت و من از او تقاضای کار حرامی کردم
زن هم چون در حال اضطرار بود، پذیرفت
ناگهان زن بدنش به شدت به لرزه افتاد
و خلاصه متوجه حضور خداوند شد
من هم به اشتباه خود پیبردم و #توبه کردم
سپس مقداری غذا به او دادم
ای خدا،
اگر در این کار من خلوص وجود داشت، ما را نجات بده
سپس سنگ کنار رفت و درب غار باز شد و آنان نجات یافتند [۱]
[۱]- عدل صفحه - ۲۷۰
اخلاق و احکام - ص ۸۲
داستانهای #شهیدمحراب_دستغیب