بهنام الله
در راه #نمازجمعه
#لحظهعروج
همراه صدای مهیب انفجار، به در و دیوار تنگ و باریک پیچ کوچه خوردی.
نشستی.
وقتی لرزش زیر پایت فروکش کرد، نگاهت قفل شد به محل انفجار!
دود و خاک از پیچ کوچه بیرون زد.
بلند شدی و دویدی.
نفهمیدی چگونه کوچه را رد کردی.
اول، چیزی غیر از لایه لایههای دودباروت و خاک ندیدی!
خرد خرد که دود و خاک نشست، جنبنده ای سرپا ندیدی!
کوچهی باریک را شبیه میدان جنگ دیدی که اجساد روی زمین پراکنده اند!
تازه دانستی! گوشَت کیپ تا کیپ هوا گرفته.
نفس را صدادار کشیدی توی ریه.
باورت نبود میان انفجار ایستاده باشی.
تنهای تنها!
اولین چیزی که دیدی، سر قطع شدهی زن بود که غلتیده بود دورتر!
وسط کوچه گاه زُل میزدی به جنازههای قطعه قطعه شدهی محافظها و گاه به جنازهی نوهی جوان دستغیب، محمد تقی.
چند قدمی دورتر تن پاره پارهی حبیب زاده معروف به سرباز امام را دیدی و خاطرهی جمعه پیش او، آمد پیش چشمت...
جمعه ی پیش وقتی آیتالله از نماز جمعه بر میگشت، حبیب زاده شوخ وشنگول، از بقیه جلو زد و گفت:
آقا خبر خوش!
- چیه خیلی خوشحالی؟
- آمریکایجنایتکار دوباره مفتضح شد!
- حرف بزن ببینم چی شده !
- خواسته واسهی آزادی گروگانش، با هواپیما و هلی کوپتر سربازاش رو پیاده کنه تو طبس، اما! اما! شن و طوفان نگذاشته.
هلی کوپتر و هواپیماهاش خوردن به هم و سربازاش به درک واصل شدن!
شدن جزغاله!
- دستغیب گفت:
- سبحان الله!
- سرباز امام گفت:
- با اجازهی شما آقا!
- سرنیزهاش را ازغلاف فانوسقه بیرون آورد.
محکم پاکوبید زمین و خبردار گفت:
- اگر آمریکاه قمر مصنوعی داره، ما قمر بنیهاشم داریم!
دستغیب خندید و ریسه رفت و به او گف:
بیا جلو سرباز امام خمینی
بعد دست توی جیب عبا کرد و تکه نباتی زرد بیرون آورد و داخل دهان حبیبزاده گذاشت...
نگاهت را از جنازهی حبیب زاده گرفتی.
کف کوچه خونابه راه افتاده بود.
همه جا بر در و دیوار، تِشک تِشکهای خون و تکههای ریز ریز گوشت چسبیده بود.
کف کوچه، تکههای لباس نظامی سبز یشمی، کارتهای شناسایی نیم سوختهی پاسدارها، حکم ماموریت، کوپن اجناس، کیف پول، عکس امام خمینی، سرنیزهی رجبعلی حبیبزاده ، به چشمت خورد.
انفجار از هیچ چیز نگذشته بود.
بوی گوشت چرزیده با باروت قاطی شده، تا ته بینیات نفوذ کرد.
گیج و مبهوت بودی:
کاش خواب بودم!
درست مثل وقتایی که از دیدن کابوس و خوابای وحشتناک، نرگس تکان تکانم میداد.
بیدار میشدم، تو صورت گل گندمی قشنگش نگاه میکردم.
وقتی میفهمیدم همهی اون اتفاقات بد رو تو خواب دیدم، نفس راحتی میکشیدم و خوشحال میشدم.
خدایا میشه الان هم خواب باشم و نرگس صدام کنه؟
به خود که آمدی، به ذهنت آمد باید دنبال جنازهی پدرت بگردی.
اما زود تغییر عقیده دادی و گشتی دنبال جنازهی آیتالله دستغیب.
به سختی صورت اکبرمنشی، سیدمرتضیجعفری و جعفررفیعی را شناختی.
یک لحظه وقتی صورت عبدالرسول سعادت را دید، انگار زنده بود!
خم که شدی روی صورتش، آخرین بازدم نفسش را هم حس کردی.
شال سبز و عمامهی سیاه و عبایی قهوهای نظرت را جلب کرد.
سست و بی رمق قدم برداشتی و خودت را رساندی به شال سبز.
شال، عمامه و عبای سوخته با گوشت آغشته شده بود.
کنار عمامه، سر جدا شدهی دستغیب را دیدی!
سر را با احتیاط برداشتی.
صورت سالم مانده بود و چشمان دستغیب باز بود به آسمان.
محاسن سفید و بلندش به خون آغشته بود.
پلکهای آیتالله را روی هم گذاشتی.
سر را روی عبایی گذاشتی و تا جایی که میشد، قطعات بزرگتر گوشت تنش را جمع کردی و گذاشتی کنار سر.
دورتر دست قطع شدهی جباری را دیدی!
چشمت رفت به انگشتر عقیق آیتالله که توی انگشت دستش بود.
نگین آن پریده بود!
آن را برداشتی و هاج و واج بین جنازههای قطعه قطعه شده پهن شدی روی زمین ...!!!
کتاب #سرشته_با_بهشت
نویسنده : اکبر صحرایی
🌷🕯🕯🌷
#شهیدمحراب_دستغیب