بهنام الله
در کتاب شرحصحیفهسجادیه ذکر شده است که در زمان رسول اکرم صلیالله علیه وآله وسلم جوان گناهکاری زندگی میکرد
پدرش هر چقدر او را نصیحت و موعظه کرد تا دست از اعمال زشت خود بردارد سودی نبخشید؛
تا اینکه عاقبت پدرش او را نفرین کرد
و از خانهاش بیرون نمود
پس از مدتی کوتاه، جوان به مرض سختی گرفتار شد، به پدرش خبر دادند که فرزندش سخت مریض است و هر لحظه امکان دارد فوت کند
اما پدر اعتنایی نکرد و گفت:
او دیگر فرزند من نیست و من او را نفرین کردهام
جوان روز به روز حالش بدتر شد؛
تا اینکه از دنیا رفت و جان به جان آفرین تسلیم کرد
خبرفوت جوان چون به پدرش رسید، پدر از شرکت در امور کفن و دفن و تشییع جنازه پسرش خودداری کرد
شب هنگام، جوان در عالم رؤیا به دیدن پدر رفت
پدر چون فرزندش را خوشحال و محل زندگی او را عالی دید؛
تعجب کرد و پرسید:
آیا تو واقعاً پسر من هستی؟
پسر تصدیق کرد
آن مرد چون فهمید که او فرزندش است از احوالش جویا شد
جوان گفت:
من تا آخرین لحظات زندگی، در دنیا دچار عذاب بودم؛
اما چون مرگ خود را پیش چشم دیدم و تنهایی خود را احساس کردم؛
با دلی شکسته رو به درگاه خداوند آوردم و گفتم:
ای خدایی که تو از هر رحم کنندهای مهربانتر هستی
من رو به درگاه تو آوردهام؛ مرا بپذیر!
خداوند هم مرا بخشید و مورد عنایت و لطف خویش قرار داد [۱]
[۱]- #فاتحةالکتاب - صفحه۱۸۰
#اخلاق_و_احکام - ص ۳۷
داستانهای #شهیدمحراب_دستغیب