#داستانک
"پند ابو مسلم خراسانی"
"مرﺩ ﻣﻌﻤﺎﺭ،" ﺟﻮﺍﻧﯽ ﺑﺴﯿﺎﺭ "ﺑﺎﻫﻮﺵ" ﺍﻣﺎ "ﻋﺠﻮﻝ ﺑﻮﺩ."
ﮔﺎﻫﯽ ﺗﺎ ﮔﻮﺷﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﻣﯽ ﯾﺎﻓﺖ ﺷﺮﻭﻉ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ"ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻧﻤﻮﺩﻥ ﺍﺯ ﺗﻮﺍﻧﺎﯾﯽ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﯾﺶ" ﺩﺭ ﻣﻌﻤﺎﺭﯼ ﻭ ﺩﺭ ﻧﻬﺎﯾﺖ ﻣﯽ ﻧﺎﻟﯿﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﮐﺴﯽ ﻗﺪﺭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﺪ ﻭ "ﺣﻘﻮﻗﺶ ﭘﺎﯾﯿﻦ" ﺍﺳﺖ.
ﺭﻭﺯﯼ ﺑﺮﺍﯼ "ﺳﻠﻤﺎﻧﯽ" ﺑﻪ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﺩﯾﺪ ﺳﻠﻤﺎﻧﯽ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺍﺳﺖ ﻭ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﻣﻮﯼ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ.
ﻓﺮﺻﺖ ﺭﺍ ﻣﻨﺎﺳﺐ ﺷﻤﺮﺩﻩ ﻭ ﺑﺎﺯ ﺍﺯ "ﻫﻨﺮ ﺧﻮﯾﺶ" ﺑﮕﻔﺖ ﻭ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﮐﺴﯽ ﻗﺪﺭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﺪ ﻭ ﺍﻭ ﻫﻨﻮﺯ ﻧﺘﻮﺍﻧﺴﺘﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺧﻮﺑﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﯾﺶ ﺩﺳﺖ ﻭ ﭘﺎ ﮐﻨﺪ.
ﺑﻪ ﺍﯾﻨﺠﺎﯼ ﮐﺎﺭ ﮐﻪ ﺭﺳﯿﺪ ﮐﺎﺭ ﺳﻠﻤﺎﻧﯽ ﻫﻢ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ، ﻣﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﻣﻮﯾﺶ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺟﻮﺍﻥ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﮔﻔﺖ:
"ﺁﯾﺎ ﭼﻮﻥ ﻫﻨﺮ ﺩﺍﺭﯼ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﺍﺳﺒﺎﺏ ﺁﺳﺎﯾﺶ ﺑﮕﺴﺘﺮﻧﺪ؟!"
ﺟﻮﺍﻥ ﮔﻔﺖ: "ﺁﺭﯼ.!"
"ﻣﺮﺩ ﺗﻨﻮﻣﻨﺪ" ﺩﺳﺘﯽ ﺑﻪ ﻣﻮﻫﺎﯼ ﺳﻔﯿﺪﺵ ﮐﺸﯿﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺍﮔﺮ ﻫﻨﺮ ﺗﻮ "ﻧﻘﺶ ﺯﯾﺒﺎﯼ ﮐﺎﺷﺎﻧﻪ ﺍﯾﯽ" ﺷﻮﺩ ﭘﻮﻟﯽ ﮔﯿﺮﯼ، ﺩﺭ ﻏﯿﺮ ﺍﯾﻨﺼﻮﺭﺕ ﺑﺎ "ﮔﺪﺍﯼ ﮐﻮﭼﻪ ﻭ ﺑﺎﺯﺍﺭ" ﻓﺮﻗﯽ ﻧﺪﺍﺭﯼ.!
ﭼﻮﻥ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺩﻭﺭ ﺷﺪ، "ﺟﻮﺍﻧﮏ" ﺍﺯ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺳﻠﻤﺎﻧﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﺍﻭ ﮐﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺍﯾﻨﭽﻨﯿﻦ "ﮔﺴﺘﺎﺧﺎﻧﻪ" ﺑﺎ ﻣﻦ ﺳﺨﻦ ﮔﻔﺖ؟!
ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺧﻨﺪﯾﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: "ﺍﺑﻮﻣﺴﻠﻢ ﺧﺮﺍﺳﺎﻧﯽ."
ﺟﻮﺍﻥ ﻟﺮﺯﯾﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺁﺭﯼ ﺣﻖ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺑﻮﺩ ﻣﻦ ﺑﯿﺶ ﺍﺯ ﺣﺪ "ﭘﺮ ﺗﻮﻗﻊ ﻫﺴﺘﻢ."
ﺍﺑﻮﻣﺴﻠﻢ ﺧﺮﺍﺳﺎﻧﯽ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺁﻣﻮﺧﺖ؛
* ﻫﻨﺮ ﺑﺪﻭﻥ ﮐﺎﺭ ﻫﯿﭻ ﺍﺭﺯﺷﯽ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﻭ ﻫﻨﺮﻣﻨﺪ ﺑﯿﮑﺎﺭ ﻭ ﺑﯽ ﺛﻤﺮ ﻫﻢ ﺑﺎ ﮔﺪﺍ ﻓﺮﻗﯽ ﻧﺪﺍﺭﺩ.! *
"آنچه بدست خواهی آورد فراتر از رنج و زحمتت نخواهد بود."
🌱🌺🍃🌺🍃🌺🌱
👉 @Mehrabani_Ha
#داستانک
"قصاب" با دیدن سگی که به طرف مغازه اش نزدیک می شد حرکتی کرد که دورش کند اما کاغذی را در "دهان سگ" دید.
کاغذ را گرفت.
روی کاغذ نوشته بود:
" لطفا ۱۲ سوسیس و یه ران گوشت بدین."
۱۰ دلار همراه کاغذ بود.
قصاب که "تعجب" کرده بود سوسیس و گوشت را در کیسه ای گذاشت و در دهان سگ گذاشت.
"سگ هم کیسه را گرفت و رفت."
قصاب که "کنجکاو" شده بود و از طرفی وقت بستن مغازه بود تعطیل کرد و "بدنبال سگ" راه افتاد.
سگ در خیابان حرکت کرد تا به محل خط کشی رسید.
با "حوصله" ایستاد تا چراغ سبز شد و بعد از خیابان رد شد.
قصاب به دنبالش راه افتاد.
سگ رفت تا به "ایستگاه اتوبوس" رسید نگاهی به تابلو حرکت اتوبوس ها کرد و ایستاد، قصاب "متحیر" از حرکت سگ منتظر ماند.
اتوبوس آمد، سگ جلوی اتوبوس آمد و "شماره آنرا" نگاه کرد و به ایستگاه برگشت.
صبر کرد تا "اتوبوس بعدی" آمد، دوباره شماره آنرا "چک کرد.!"
اتوبوس درست بود "سوار شد."
قصاب هم در حالی که دهانش از حیرت باز بود سوار شد.
اتوبوس در حال حرکت به سمت "حومه شهر" بود و سگ "منظره بیرون" را تماشا می کرد.
پس از چند خیابان سگ روی پنجه بلند شد و "زنگ اتوبوس" را زد.
اتوبوس ایستاد و سگ با کیسه "پیاده شد،" قصاب هم به دنبالش.!
سگ در خیابان حرکت کرد تا به خانه ای رسید، "گوشت را روی پله" گذاشت و کمی عقب رفت و "خودش را به در کوبید."
"اینکار را بازم تکرار کرد اما کسی در را باز نکرد."
سگ به طرف "محوطه باغ" رفت و روی دیواری باریک پرید و خودش را به پنجره رساند و سرش را چند بار به "پنجره" زد و بعد به پایین پرید و به پشت در برگشت.
مردی در را باز کرد و شروع به "فحش دادن" و "تنبیه سگ" کرد.!
"قصاب با عجله" به مرد نزدیک شد و داد زد: چه کار می کنی دیوانه؟!
"این سگ یه نابغه است."
"این باهوش ترین سگی هست که من تا بحال دیدم."
مرد نگاهی به قصاب کرد و گفت:
تو به این میگی باهوش؟!
"این دومین بار تو این هفته است که این احمق "کلیدش" را فراموش می کنه!!!"
* نتیجه اخلاقی *
-مردم هرگز از چیزهایی که دارند راضی نخواهند بود.
-چیزی که شما آن را بی ارزش می پندارید بطور قطع برای کسانی دیگر ارزشمند و غنیمت است.
-بدانیم دنیا پر از این تناقضات است.
"پس سعی کنیم ارزش واقعی هر چیزی را درک کنیم و مهمتر اینکه قدردان داشته هایمان باشیم."
🌱🌺🍃🌺🍃🌺🌱
👉 @Mehrabani_Ha
#داستانک
ملانصرالدین از کدخداى ده ﻳﮏ ﺍﻻﻍ به قیمت ۱۵درهم خرید و قرار شد کدخدا الاغ را فردا به او تحویل دهد، ﺍﻣﺎ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ کدخدا ﺳﺮﺍﻍ ملانصرالدین ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: "ﻣﺘﺄﺳﻔﻢ ملا، ﺧﺒﺮ ﺑﺪﻱ ﺑﺮﺍﺕ ﺩﺍﺭﻡ. ﺍﻻﻏﻪ ﻣﺮﺩ!":
ملانصرالدین ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: "ﺍﻳﺮﺍﺩﻱ ﻧﺪﺍﺭﻩ . ﻫﻤﻮﻥ ﭘﻮﻟﻢ ﺭﻭ ﭘﺲ ﺑﺪﻩ."
کدخدا ﮔﻔﺖ : «ﻧﻤﻲﺷﻪ !ﺁﺧﻪ ﻫﻤﻪ ﭘﻮﻝ ﺭﻭ ﺧﺮﺝ ﮐﺮﺩﻡ»
ملا ﮔﻔﺖ: «ﺑﺎﺷﻪ. ﭘﺲ ﻫﻤﻮﻥ ﺍﻻﻍ ﻣﺮﺩﻩ ﺭﻭ ﺑﻬﻢ ﺑﺪﻩ.»
کدخدا ﮔﻔﺖ: «ﻣﻲﺧﻮﺍﻱ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﭼﻲ ﮐﺎﺭ ﮐﻨﻲ؟»
ملا ﮔﻔﺖ: «ﻣﻲﺧﻮﺍﻡ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﻗﺮﻋﻪﮐﺸﻲ ﺑﺮﮔﺰﺍﺭ ﮐﻨﻢ.»
کدخدا ﮔﻔﺖ: «مگر میشه ﻳﻪ ﺍﻻﻍ ﻣﺮﺩﻩ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻗﺮﻋﻪﮐﺸﻲ ﮔﺬﺍﺷﺖ!»
ملا ﮔﻔﺖ: « ﻣﻌﻠﻮﻣﻪ ﮐﻪ ﻣیشه. ﺣالا ﺑﺒﻴﻦ. ﻓﻘﻂ ﺑﻪ ﮐﺴﻲ ﻧﻤﻲﮔﻢ ﮐﻪ الاﻍ ﻣﺮﺩﻩ.»
ﻳﮏ ﻣﺎﻩ ﺑﻌد کدخدا ملانصرالدین رو ﺩﻳﺪ ﻭ ﭘﺮﺳﻴﺪ: ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﺍﻻﻍ ﻣﺮﺩﻩ ﭼﻪ ﺧﺒﺮ؟
ملا ﮔﻔﺖ: به ﻗﺮﻋﻪ کشی ﮔﺬﺍﺷﺘﻤش و اعلام کردم فقط با پرداخت ۲ درهم در قرعه کشی شرکت کنید و به قید قرعه صاحب یک الاغ شوید، به ۵۰۰ نفر بلیت ۲ درهمی فروختم و ۹۹۸ درهم سود کردم !
کدخدا ﭘﺮﺳﻴﺪ: «ﻫﻴﭻ ﮐﺲ ﻫﻢ ﺷﮑﺎﻳﺘﻲ ﻧﮑﺮﺩ؟»
ملا ﮔﻔﺖ: «ﻓﻘﻂ ﻫﻤﻮﻧﻲ ﮐﻪ ﺍﻻﻍ ﺭﻭ ﺑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ.
من هم ۲درهمش ﺭﻭ ﭘﺲ ﺩﺍﺩﻡ !
🌱🌺🍃🌺🍃🌺🌱
👉 @Mehrabani_Ha
#داستانک
روزی بهلول بر هارون وارد شد.
هارون گفت: ای بهلول "مرا پندی ده.!"
بهلول گفت:
اگر در بیابانی "هیچ آبی نباشد" تشنگی بر تو غلبه کند و می خواهی به هلاکت برسی چه می دهی تا تو را "جرعهای" آب دهند که خود را "سیراب کنی؟"
گفت: "صد دینار طلا."
بهلول گفت: اگر صاحب آن به پول "رضایت ندهد" چه می دهی؟!
گفت:
"نصف پادشاهی خود را می دهم.!"
بهلول گفت:
پس از آنکه آشامیدی، اگر به مرض حیس الیوم "مبتلا گردی" و نتوانی آن را رفع کنی، باز چه می دهی تا کسی آن مریضی را از بین ببرد؟
هارون گفت: "نصف دیگر پادشاهی خود را میدهم."
بهلول گفت:
* پس "مغرور" به این "پادشاهی نباش" که قیمت آن "یک جرعه آب" بیش نیست.*
🌱🌺🍃🌺🍃🌺🌱
👉 @Mehrabani_Ha
#داستانک
روزگاری یک کشاورز در روستایی زندگی می کرد که باید پول زیادی را که از یک پیرمرد "قرض" گرفته بود، پس می داد.
کشاورز "دختر زیبایی" داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند، وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد کشاورز نمی تواند پول او را پس بدهد، پیشهاد یک معامله کرد و گفت:
اگر با دختر کشاورز "ازدواج" کند بدهی او را می بخشد، و دخترش از شنیدن این حرف به وحشت افتاد.
پیرمرد کلاه بردار برای اینکه حسن نیت خود را نشان بدهد گفت:
اصلا یک کاری می کنیم، من یک سنگریزه "سفید" و یک سنگریزه "سیاه" در کیسه ای خالی می اندازم، دختر تو باید با چشمان بسته یکی از این دو را بیرون بیاورد، اگر سنگریزه سیاه را بیرون آورد باید همسر من بشود و بدهی بخشیده می شود و اگر سنگریزه سفید را بیرون آورد لازم نیست که با من ازدواج کند اما اگر او حاضر به انجام این کار نشود باید پدر به زندان برود.
این گفت و گو در جلوی خانه "کشاورز" انجام شد و زمین آنجا پر از سنگریزه بود، در همین حین پیرمرد خم شد و دو سنگریزه برداشت، دختر که چشمان تیزبینی داشت متوجه شد او دو سنگریزه سیاه از زمین برداشت و داخل کیسه انداخت، ولی چیزی نگفت!
سپس پیرمرد از دخترک خواست که یکی از آنها را از کیسه بیرون بیاورد.
دختر دست خود را به داخل کیسه برد و یکی از آن دو سنگریزه را برداشت و به سرعت و با ناشی بازی، بدون اینکه سنگریزه دیده بشود، وانمود کرد که از دستش لغزیده و به زمین افتاده.
پیدا کردن آن سنگریزه در بین انبوه سنگریزه های دیگر "غیر ممکن" بود.
در همین لحظه دخترک گفت:
آه چقدر من دست و پا چلفتی هستم! اما مهم نیست، اگر سنگریزه ای را که داخل کیسه است در بیاوریم معلوم می شود سنگریزه ای که از دست من افتاد چه رنگی بوده است.
و چون "سنگریزه ای" که در کیسه بود سیاه بود، پس باید طبق قرار، آن سنگریزه سفید باشد.
آن پیرمرد هم نتوانست به "حیله گری" خود اعتراف کند و شرطی را که گذاشته بود به اجبار پذیرفت و دختر نیز تظاهر کرد که از این نتیجه حیرت کرده است.
"نتیجه ای که ۱۰۰ درصد به نفع آنها بود."
۱- همیشه یک "راه حل" برای مشکلات پیچیده وجود دارد.
۲- این حقیقت دارد که ما همیشه از "زاویه خوب" به مسائل نگاه نمی کنیم.
۳- روز های زندگی شما می تواند سرشار از افکار و ایده های "مثبت" و تصمیم های "عاقلانه" باشد.
🌱🌺🍃🌺🍃🌺🌱
👉 @Mehrabani_Ha
#داستانک
"كمانگير پير و عاقلي" در "مرغزاري" در حال آموزش تيراندازي به دو "جنگجوي جوان" بود.
در آن سوي مرغزار "نشانه ي كوچكي" كه از درختي آويزان شده بود به چشم مي خورد.
جنگجوي اولي "تيري را از تركش" بيرون مي كشد.
آن را در كمانش مي گذارد و نشانه میرود.
كماندار پير از او مي خواهد آنچه را میبیند "شرح دهد."
مي گويد: «آسمان را مي بينم. ابرها را، درختان را، شاخه هاي درختان و هدف را.»
كمانگير پير مي گويد:
«كمانت را بگذار زمين تو "آماده" نيستي.»
"جنگجوي دومي پا پيش مي گذارد."
كمانگير پير مي گويد: «آنچه را مي بيني شرح بده.»
جنگجو مي گويد: « "فقط هدف" را مي بينم.»
پيرمرد فرمان مي دهد: «پس تيرت را بينداز، "تير بر نشان" مي نشيند.»
پيرمرد مي گويد:
«عالي بود. موقعي كه تنها هدف را مي بينيد "نشانه گيريتان" درست خواهد بود و تيرتان بر "طبق ميلتان" به پرواز در خواهد آمد.»
"بر اهداف خود متمركز شويد."
* تمركز افكار بر روي هدف به سادگي حاصل نمي شود، اما "مهارتي" است كه كسب آن امكانپذير است و ارزش آن در زندگي همچون تيراندازي بسيار زياد است. *
🌱🌺🍃🌺🍃🌺🌱
👉 @Mehrabani_Ha
#داستانک
شکارچی پرنده، سگ جدیدی خریده بود؛
سگی که ویژگی منحصر به فردی داشت. این سگ می توانست روی آب راه برود. شکارچی وقتی این را دید، نمی توانست باور کند و خیلی مشتاق بود که این را به دوستانش بگوید.
برای همین یکی از دوستانش را به شکار مرغابی در برکه ای آن اطراف دعوت کرد.
او و دوستش شكار را شروع كردند و چند مرغابي شكار كردند. بعد به سگش دستور داد كه مرغابي هاي شكار شده را جمع كند. در تمام مدت چند ساعت شكار، سگ روي آب مي دويد و مرغابي ها را جمع مي كرد. صاحب سگ انتظار داشت دوستش درباره اين سگ شگفت انگيز نظري بدهد يا اظهار تعجب كند، اما دوستش چيزي نگفت.
در راه برگشت، او از دوستش پرسيد:
آيا متوجه چيز عجيبي در مورد سگش شده است؟
دوستش پاسخ داد: آره، در واقع، متوجه چيز غيرمعمولي شدم. سگ تو نمي تواند شنا كند.!!!
+ برخی از افراد هميشه به ابعاد و نكات منفي توجه دارند و برای دیدن توانایی های دیگران کور و کر هستند....
🌱🌺🍃🌺🍃🌺🌱
👉 @Mehrabani_Ha
#داستانک
"چوپان" بیچاره خودش را کشت که آن بز چالاک از آن جوی آب بپرد نشد که نشد.
او میدانست پریدن این بز از "جوی آب" همان و پریدن یک گله گوسفند و بز به دنبال آن همان...
عرض جوی آب قدری نبود که حیوانی چون او نتواند از آن بگذرد… نه چوبی که بر تن و بدنش میزد سودی بخشید و نه فریادهای چوپان بخت برگشته!
"پیرمرد" دنیا دیدهای از آن جا میگذشت وقتی ماجرا را دید پیش آمد و گفت:
من چاره کار را میدانم.
آنگاه چوب دستی خود را در جوی آب فرو برد و "آب زلال" جوی را "گل آلود" کرد.
بز به محض آنکه آب جوی را دید از سر آن "پرید" و در پی او تمام گله پرید...!
چوپان "مات و مبهوت" ماند، این چه کاری بود و چه تأثیری داشت؟
پیرمرد که آثار بهت و حیرت را در چهره چوپان جوان میدید گفت:
تعجبی ندارد تا خودش را در جوی آب میدید حاضر نبود پا روی خویش بگذارد.
آب را که گل کردم دیگر خودش را ندید و از جوی پرید.
"من فهمیدم این که حیوانی بیش نیست پا بر سر خویش نمیگذارد و خود را نمیشکند چه رسد به انسان که بتی ساخته است از خویش و گاهی آن را میپرستد...!"
🌱🌺🍃🌺🍃🌺🌱
👉 @Mehrabani_Ha
#داستانک
وقتى که "حاتم طایى" از دنیا رفت، برادرش خواست جاى او را بگیرد.
حاتم مکانى ساخته بود که هفتاد در داشت.
هر کس از هر درى که مى خواست وارد مى شد و از او چیزى "طلب" مى کرد و حاتم به او عطا مى کرد.
برادرش خواست در آن مکان بنشیند و حاتم بخشى کند!
مادرش گفت:
تو نمى توانى جاى برادرت را بگیرى،
بیهوده خود رابه "زحمت" مینداز...!!
برادر حاتم توجه نکرد.
"مادرش" براى اثبات حرفش،
لباس کهنه اى پوشید و به طور ناشناس نزد پسرش آمد و چیزى خواست، وقتى گرفت از در دیگری رجوع کرد و باز چیزى خواست.
برادر حاتم با اکراه به او چیزى داد.
چون مادرش این بار از در سوم باز آمد و چیزى طلب کرد، برادر حاتم با عصبانیت و فریاد گفت:
تو دوبار گرفتى و باز هم مى خواهى؟
عجب گداى پررویى هستى!
مادرش چهره خود را آشکار کرد و گفت: نگفتم تو "لایق" این کار نیستى؟
من یک روز "هفتاد بار" از برادرت به همین شکل چیزى خواستم و او هر بار مرا رد نکرد.
"بزرگان زاده نمیشوند٬ ساخته می شوند..."
🌱🌺🍃🌺🍃🌺🌱
👉 @Mehrabani_Ha
#داستانک
گویند:
ساعد مراغه ای از نخست وزیران دوران پهلوی نقل کرده بود:
زمانی که نایب کنسول شدم با خوشحالی پیش زنم آمدم و این خبر داغ را به اطلاع سرکار خانم رساندم…
اما وی با بی اعتنایی تمام سری جنباند و گفت «خاک بر سرت کنند؛ فلانی کنسول است؛ تو نایب کنسولی؟!»
گذشت و چندی بعد کنسول شدیم و رفتیم پیش خانم؛ آن هم با قیافهایی حق به جانب…
باز خانم ما را تحویل نگرفت و گفت «خاک بر سرت کنند؛ فلانی معاون وزارت امور خارجه است و تو کنسولی؟!»
شدیم معاون وزارت امور خارجه؛ که خانم باز گفت «خاک بر سرت؛ فلانی وزیر امور خارجه است و تو…؟!»
شدیم وزیر امور خارجه گفت «فلانی نخست وزیر است… خاک بر سرت کنند!!!»
القصه آنکه شدیم نخست وزیر و این بار با گامهای مطمئن به خانه رفتم و منتظر بودم که خانم حسابی یکه بخورد و به عذر خواهی بیفتد.
تا این خبر را دادم به من نگاهی کرد؛ سری جنباند و آهی کشید و گفت:
♦️خاک برسر ملتی که تو نخست وزیرش باشی!
🌱🌺🍃🌺🍃🌺🌱
👉 @Mehrabani_Ha
#داستانک
مردى در برابر "لقمان" ايستاد و به وى گفت:
تو لقمانى، تو برده بنى نحاسى؟
"لقمان جواب داد: آرى."
او گفت:
پس تو همان "چوپان سياهى؟!"
لقمان گفت:
سياهى ام كه واضح است، چه چيزى
"باعث شگفتى" تو درباره من شده است؟
آن مرد گفت:
"ازدحام مردم" در خانه تو و جمع شدنشان بر در خانه تو و "قبول كردن" "گفته هاى تو..."
لقمان گفت:
""اگر كارهايى كه به تو مى گويم، انجام بدهى، تو هم همين گونه مى شوى.!""
گفت: چه كارى؟!
لقمان گفت:
* فرو بستن چشمم، نگهدارى زبانم، پاكى خوراكم، پاکدامنى ام، وفا كردنم به وعده و پايبندى ام به پيمان، مهمان نوازى ام، پاسداشت همسايه ام و رها كردن كارهاى نامربوط. *
◇اين؛ آن چيزى است كه مرا چنين كرد كه تو مى بينى...◇
🌱🌺🍃🌺🍃🌺🌱
👉 @Mehrabani_Ha
#داستانک
"زیباترین قلب دنیا"
روزی مرد جوانی وسط شهری ایستاده بود و ادعا می كرد كه زیبا ترین قلب را درتمام آن منطقه دارد.
جمعیت زیاد جمع شدند. قلب او كاملاً سالم بود و هیچ خدشهای بر آن وارد نشده بود و همه تصدیق كردند كه قلب او به راستی زیباترین قلبی است كه تاكنون دیدهاند. مرد جوان با كمال افتخار با صدایی بلند به تعریف قلب خود پرداخت.
ناگهان پیر مردی جلوی جمعیت آمد و گفت كه قلب تو به زیبایی قلب من نیست. مرد جوان و دیگران با تعجب به قلب پیر مرد نگاه كردند قلب او با قدرت تمام میتپید اما پر از زخم بود. قسمتهایی از قلب او برداشته شده و تكههایی جایگزین آن شده بود و آنها به راستی جاهای خالی را به خوبی پر نكرده بودند برای همین گوشههایی دندانه دندانه درآن دیده میشد. در بعضی نقاط شیارهای عمیقی وجود داشت كه هیچ تكهای آن را پرنكرده بود، مردم كه به قلب پیر مرد خیره شده بودند با خود میگفتند كه چطور او ادعا میكند كه زیباترین قلب را دارد؟
مرد جوان به پیر مرد اشاره كرد و گفت تو حتماً شوخی میكنی؛ قلب خود را با قلب من مقایسه كن؛ قلب تو فقط مشتی رخم و بریدگی و خراش است.
پیر مرد گفت: درست است. قلب تو سالم به نظر میرسد اما من هرگز قلب خود را با قلب تو عوض نمیكنم. هر زخمی نشانگر انسانی است كه من عشقم را به او دادهام، من بخشی از قلبم را جدا كردهام و به او بخشیدهام. گاهی او هم بخشی از قلب خود را به من داده است كه به جای آن تكهی بخشیده شده قرار دادهام؛ اما چون این دو عین هم نبودهاند گوشههایی دندانه دندانه در قلبم وجود دارد كه برایم عزیزند؛ چرا كه یادآور عشق میان دو انسان هستند. بعضی وقتها بخشی از قلبم را به كسانی بخشیدهام اما آنها چیزی از قلبشان را به من ندادهاند، اینها همین شیارهای عمیق هستند. گرچه دردآور هستند اما یادآور عشقی هستند كه داشتهام. امیدوارم كه آنها هم روزی بازگردند و این شیارهای عمیق را با قطعهای كه من در انتظارش بودهام پركنند، پس حالا میبینی كه زیبایی واقعی چیست؟
مرد جوان بی هیچ سخنی ایستاد، در حالی كه اشك از گونههایش سرازیر میشد به سمت پیر مرد رفت از قلب جوان و سالم خود قطعهای بیرون آورد و با دستهای لرزان به پیر مرد تقدیم كرد پیر مرد آن را گرفت و در گوشهای از قلبش جای داد و بخشی از قلب پیر و زخمی خود را به جای قلب مرد جوان گذاشت .
مرد جوان به قلبش نگاه كرد؛ دیگر سالم نبود، اما از همیشه زیباتر بود زیرا كه عشق از قلب پیر مرد به قلب او نفوذ كرده بود...
🌱🌺🍃🌺🍃🌺🌱
👉 @Mehrabani_Ha