eitaa logo
مهروماه
1.9هزار دنبال‌کننده
11.6هزار عکس
3.9هزار ویدیو
15 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
۱ من توی دانشگاه رشته پزشکی خوندم دختر دوم خانواده بودم و خیلی درس خون بودم قبل از من بردارم بود و بعد از من ی برادر و ی خواهر دیگه داشتم پدر و مادرم مذهبی بودن و ماهم همه مذهبی بار اومدیم ولی خب ادمای مذهبی هم ی وقتا لغزش میکنن که ما مستثنی نیستیم خیلی درسم رو دوست داشتم و رشته مورد علاقه م بود با جون و دل درس میخوندم و نمراتمم بالا بود درسم عالی بود یعنی حتی ی نمره نداشتم که پایین باشه یا توی درسی ایراد داشته باشم قید همه چیزو زده بودم و نشسته بودم سر درسم ی روز بچه ها تو خوابگاه گفتن میای توی ی گروه تو تلگرام گفتم نه اونجا مردا هستن و نامحرمن منم درس دارم گفتن تو خر خونی و همش درس میخونی یکمم خوش بگذرون زندگیت شده درس بیا تو این گروه گفتم نامحرم هستن و بهم انگ املی زدن
۲ بالاخره منم رضایت دادم و رفتم تو گروه ای کاش نمیرفتم خیلی پشیمونم ولی شروع کردم به چت، چون دور هم نشسته بودیم و چت میکردیم تو گروه برامون هیجان داشت گفتم فقط امشب هست و دیگه نمیام تو این گروه دوستامم قبول کردن توی گروه ی پسری بود که عگسای پروفایلش خیلی مذهبی بود ازش خوشم میومد هر چی پروفایلش رو نگاه کردم عکسی از خودش ندیدم یهو به خودم اومدم و از کارم خجالت کشیدم تو پروفایل ی پسر چی میخواستم خودم رو جمع کردم و از گروه اومدم بیرون عکس پروفایلم خودم بودم با پوشیه، یکی دو روزی گذشت و دوباره رفتم تو گروه ببینم چه خبره انگار دیکه شیطان راه خودشو پیدا کرده بود دوباره اومدم بیرون سه روز دیگه هم گذشت که دیدم اون پسره اومد تو خصوصی بهم پیام داد و گفت از پروفایلت خوشم اومده
۳ منم‌گفتم خودمم و حرفهای ما شروع شد خیلی وقتا پشیمون میشدم و میخواستم تمومش کنم ولی جذابیت گناه نمیذاشت گاهی درد دل میکزد که پدر و مادرش فوت شدن و منم دلداریش میدادم و بهش ی بار گفتم که ترم اخر پزشکی و قراره جراح بشم خیلی تشویقم کرد و گفت من قصدم ازدواجه و میخوام ببینمت بالاخره همو دیدیم ادم به ظاهر بدی نمیومد خیلی مرتب و اراسته بود گفت برای ی سفر اومده تهران و فوری باید برگرده شهرشون وقتی رفت بهم گفت عاشقم شده و ازم خواستگاری کرد گقت از وقتی دیدمت از جلوی چشمم کنار نمیری و همش تو فکرتم منم قبول کردم ماه بعد با ی خانم و اقا که گفت عمو و زن عموش هستن اومد خواستگاریم و اونقدر خوب از خودش تعریف کرد و خوی خودشو جا کرد تو دل بابام که بابام گفت نیازی به تحقیق نیست و منم جواب مثبت دادم چون قرار بود
۴ برگرده شهرشون همون چند روزی که تهران بودن عقد کردیم دوسش داشتم و تصور اینکه قراره از هم دور باشیم‌ برام سخت بود دلم میخواست همیشه کنارم باشه بیقراری کردم که ارومم کرد و گفت زود میام پیشت یکم دیگه درست تموم شه عروسی میکنیم غصه نخور و مدام بهت زنگ میزنم و پیام میدم بعد از عقد دلم براش سوخت چون کسی و نداشت بهش گفتم دانشگاهم که تموم شد بدون عروسی بریم سرزندگیمون اونم از خداخواسته قبول کرد و گفت چون عروسی نمیگیریم جهیزیه نمیخواد دوست ندارم پیش خانواده ت شرمنده بشم حالا که عروسی نمیگیرم اونا تو خرج بیافتن بابامم از پیشنهادم استقبال کرد و گفت خداروشکر که دلاتون یکیه و شوهرتو درک میکنی احمد خیلی مهربون بود و بلد بود ادای ادمای عاشق رو در بیاره درسم که تموم شد بی هیچ مراسمی رفتیم شهری که احمد خونه داشت
۵ برای زندگی اونجا تازه فهمیدم که احمد دروغ گفته و مادرش زنده هست وقتی منو دید‌ کاملا مشخص بود از دیدن من خوشحال نشده با ی حالت خاصی نگاهم میکرد تازه اونجا فهمیدم که بی کس و کار نیست و شش تا برادر داره به من گفته بود خونه م تو مرکز شهره ولی اونجا تازه فهمیدم که منو اورده توی ی دهات کوره که با اولین روستای درست حسابی و کلانتری ۱۰ کیلومتر راه بود ی روستای مرزی با حداقل امکانات، زندگی خیلی اونجا برام سخت بود تا چند روز با احمد حرف نمیزدم و میگفتم تو دروغ گفتی هیچ کدوم از حرفهات حقیقت نداشت گفتم طلاق میخوام و باید برم گردونه شهر خودمون اما قبوب نمیکرد همش میگفت من بهت دروغ گفتم که از دستت ندم و نمیخواستم ی عمر بخاطر شرایطم داغدار ی عشق باشم گولم زد و باور کردم که شش ماه دیگه میریم مرکز شهر توی ی خونه و همش میگفت اینبار راست میگم توی حیاطشون ی اتاق بهم دادن و شروع کردیم به زندگی