eitaa logo
مهروماه
1.9هزار دنبال‌کننده
11.6هزار عکس
3.9هزار ویدیو
15 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
. با پدر و مادرم توی یه خونه‌ی قدیمی و کلنگی زندگی میکردیم.‌ دانشجو بودم و پدرم برای اینکه خرج دانشگاه من رو بده با اینکه سنش بالا بود با موتورش کار میکرد. من خیلی قدرش رو داشتم و همیشه سپاسگذارش بودم.‌ پسر عموم حمیدرضا تو خانواده‌ی ما تونسته بود کمی خودش رو بالا بکشه اما افتاده بود تو کار نزول دادن و همین باعث شده بود تا از چشمم بیافته. هیچ کس از کارهاش مطلع نبود. دایی جواد که چهار سال از من بزرگتر بود بهم گفت.‌ حمیدرضا به ظاهر خودش رو عاشق من نشون میداد.‌ من تا قبل از اینکه از نزول دادنش با خبر باشم‌ نسبت بهش تمایل داشتم ولی بعد از اون ازش بدم میاومد. کسی که نزول میده در جنگ با خداست.‌ هر روز تو مسیر دانشگاه میدیدمش. کلی امر و نهی‌م میکرد.‌ دنبال یه چیزی بود ازم اتو بگیره و بهم گیر بده. حرصش میگرفت دیگه بهش اهمیت نمیدم... ❌کپی حرام⛔️
. یه روز از دانشگاه رسیدم خونه بابام تو حساط داشت موتورش رو تعمیر میکرد.‌دست های لرزون روغنیش رو بوسیدم.‌ که یکی با لگد به در کوبید.پدرم در رو باز کرد و حمیدرضا داخل اومد. سمتم هجوم آورد که از ترس پشت موتور پدرم ایستادم.‌ گفت عمو جلوی فاطمه رو بگیر.‌الان دیدم از ماشین‌یکی پیاده شد. گفتم اون دوستم بود تا خونه رسوندم. پدر پیرم رو کنار زد خودش رو بهم رسوند و بهم سیلی زد و با فریاد گفت تو علط میکنی سوار ماشین نامحرم میشی میگی دوستم. دستم رو روی صورتم گذاشتم و با گریه گفتم دوستم دختره. اسمش نازنین هست. حمیدرضا راننده رو موقع پیاده شدنم دیده بود بی خودی دنبال دعوا میگشت. پدرم زورش بهش نمیرسید و فقط بهش گفت بار آخرشه اینکار رو میکنه. اونم بی معذرت خواهی رفت. چند روز بعد اومد خونمون و از دل بابام درآورد. پدر منم یه پیرمرد ساده زود بخشید... ❌کپی حرام⛔️
دلم‌نیومد به پدرم‌ اعتراض کنم‌که چرا بخشیدی. کاری از دستش بر نمی‌یومد. خرج دانشگاهم زیاد بود.پدرم دیگه توان نداشت. با کلی اصرار خواهش ازش اجازه گرفتم تا یه کار پیدا کنم.‌ تو اطلاعیه روزنامه کاری پیدا کردم و بعد از هماهنگی برای مصاحبه رفتم.‌ مدیر شرکت کنار همسرش نشسته بود و سوال میپرسید. شرایطم رو که گفتم همسرش خوشش نیومد. گفتم‌روز های فرد دانشگاه دارم ساعت ۱۲ به بعد میام‌ ولی تا ۶ میمونم‌ که جبران‌ بشه. گفت نه ولی مدیر شرکت خلاف حرفش حرف زد و گفت قبوله. من اونجا مشغول به کار شدم ولی از همون اول همسر مدیر شرکت با من بد شد.‌ دو سه باری خواستم‌ به مدیر شرکت از نوع حرف زدن همسرش بهش شکایت کنم ولی همکارا راهنماییم کردن و گفتن خیلی همدیگرو دوست دارن و اگر اعتراض کنی بیرونت میکنه. منم سکوت کردم... ❌کپی حرام⛔️ 🌾✨🌾✨🌾✨🌾✨🌾 ✨ @mehromahe ✨ 🌾✨🌾✨🌾✨🌾✨🌾
چند ماهی بود مشغول بودم.‌هم‌کار میکردم هم درس میخوندم یکی از دوستای دانشگاهم بهم گفت که برادرش من رو دیده ازم خوشش اومده. گفت قصد ازدواج داره. میخواد باهات حرف بزنه اگر تو هم خوشت اومد با پدر و مادرم بیایم خاستگاری قبول کردم. اسمش حسین‌بود. پسر خوب و موجهی بود.‌ به دلم‌ نشست. اما ترس این‌رو داشتم ‌که نکنه وقتی خونه‌زندگی ما رو ببینه بکشه کنار. به خواهرش گفتم قبل از اینکه وابستگی بوجود بیاد شما بیاید خونه‌ی ما رو ببنید.گفت قبلا اومدن و از دور دیدن. متوجه شدم از خیلی قبل تر زیر نظرم دارن.‌ اما چطور میشد از سَد بزرگی مثل حمید رضا رَدِّشون کنم. بهترین راه کمک گرفتن از دایی جوادم بود. شمارش رو گرفتم ولی جواب نداد.‌ از وقتی ماشین خریده دیگه پیداش نیست. براش پیام‌ دادم بدید ببینمت. ارسال کردم منتظر جواب موندم ولی جواب نداد... ❌کپی حرام⛔️ 🌾✨🌾✨🌾✨🌾✨🌾 ✨ @mehromahe ✨ 🌾✨🌾✨🌾✨🌾✨🌾
شب موقع شام کمک‌ مادرم سفره رو پهن کردم که دایی جواد هم اومد. ناراحت و پریشون بود. میخواستم باهاش حرف بزنم‌ولی جز با مادرم با هیچ کس حرف نمیزد. شام رو کنار ما خورد خواست بره اما مادرم‌نذاشت.‌ما یه اتاق بیشتر نداشتیم. چشمم رو بستم و دایی فکر کرد خوابیدم.‌ با مادرم‌شروع به صحبت کرد. متوجه شدم برای خرید ماشین از حمیدرضا پول نزول کرده اما نتونسته به موقع پس بده الان از اصل پول هم بیشتر بهش بدهکاره. مادرم‌ریز ریز از بیچارگی گریه میکرد.‌ یک‌ماه بعد حمیدرضا سفته های دایی‌م‌ رو اجرا گذاشت. و حکم بازداشتش رو گرفت. پدرم تازه فهمید علت پولدار بودن پسر برادرش چی بوده. دایی‌م فراری شد... ❌کپی حرام⛔️ 🌾✨🌾✨🌾✨🌾✨🌾 ✨ @mehromahe ✨ 🌾✨🌾✨🌾✨🌾✨🌾
حمیررضا که دستش برای همه رو شد اومد خونه‌ی پدرم با قلدری گفت فاطمه باید زن من بشه.‌ پدرم بهش گفت تا خود فاطمه نخواد نمیتونی مجبورش کنی. اما حمیدرضا خیلی دست پر بود و گفت اگر من زنش نشم دایی جواد رو پیدا میکنه و میندازه زندان.‌ اما اگر قبول کنم که باهاش ازدواج کنم‌ سفته ها رو میده به خودمون. دو روزی مادرم ساکت بود و روز سوم با گریه التماسم کرد که قبول کنم. گفت حمیدرضا هم پولداره هم دوستت داره. به زن ربطی نداره شوهرش از کجا پول میاره تو توی گناه اون شریک نیستی تو رو خدا یه کاری کن داییت رو نجات بدی. مادرم به خاطر نجات برادرش می‌خواست من رو فدا کنه.‌ قبول نکردم و از اون‌روز مادرم باهام لج شد.‌ باورم نمیشد بهم تهمت میزد و مدادم بی احترامی میکرد. پدرمم فقط سکوت میکرد. از حمیدرضا میترسید... ❌کپی حرام⛔️ ________________________ عزیزانی که دوست دارید ادامه این داستان را بخونند به ابن کانال بیایید👇 https://eitaa.com/joinchat/2114912432C42813a059e