eitaa logo
مٰا مِلَـت‌ اِمٰـٓامْ‌ حُسِـیْـنٓیــمْ
179 دنبال‌کننده
4هزار عکس
2.3هزار ویدیو
39 فایل
🍃امام‌صادق‌علیه‌السلام🍃 آنکه‌خدا‌خیرش‌را‌بخواهد عشق‌حسین‌رابه‌قلب‌او‌می‌اندازد.
مشاهده در ایتا
دانلود
✨ برای خرید عقد برای آقاجواد ساعت خریدم بعد از چند روز دیدم ساعت دستشون نیست. پرسیدم چرا ساعت را دستت نبستی؟ گفت: راستش رو بگم ناراحت نمی شی؟! گفت: توی قنوت نماز نگاهم به ساعت می افتاد و فکرم می اومد پیش تو... می دونی که باید اول خدا باشه بعد خانواده.. @melat_emam
🙃🍃 هرچه به عنوان هديه‌ي عروسي به ما دادند، جمع کرديم کنارهم.. بهم گفت: «ما که اينا رو لازم نداريم. حاضري يه کار خير باهاش بکني؟» گفتم: «مثلا چي؟» گفت: «کمک کنيم به جبهه.» گفتم: «قبول!» بردمشان در مغازه‌ۍ لوازم منزل فروشي. همه‌شان را دادم، ده_پانزده تا کلمن گرفتم.. @melat_emam
🙃🍃 در زدند ، پیك بود نامہ آورده بود قلبم ریخت فکر کردم شهید شده وصیت نامہ اش را آورده اند نامہ را گرفتم باز کردم یك انگشتر عقیق برایم فرستاده بود از جبهہ نوشته بود این انگشتر را فرستادم بہ پاس صبرها و تحمل هاے تو بہ پاس زحمت‌هایے کہ کشیده اے این را بہ تو هدیہ کردم آرام شـدم... :)❤️ همسر‌ @melat_emam
🙃🍃 دفتری که قرار گذاشته بودیم اشکالاتِ هم را در آن بنویسیم، تقریبا همیشه با ایرادات من پُر می‌شد. حمید می‌گفت: تو به من بی‌توجهی! چرا اشکالات مرا نمی‌نویسی؟ گوشه چشمی نگاهش کردم و گفتم تو فقط یک اشکال داری! دست‌هایت خیلی بلند است. تقریباً غیر استاندارد است. من هر چه برایت می‌دوزم، آستین‌هایش کوتاه می‌آید. حمید مثل همیشه خندید. برایم جالب بود و لذت بخش که او به ریزترین کارهای من مثل لباس پوشیدن، غذا خوردن، کتاب خواندن و... دقت می‌کرد. کتاب نیمه پنهان ماه📚 @melat_emam
🙃🍃 رفتہ‌بودیم‌مشهد... میخواست‌رضایت‌مادرش‌رو‌براے‌سوریہ‌ بگیره... یڪ‌بار‌ڪہ‌از‌حرم‌برگشت، همان‌طور‌ڪہ‌علے‌در‌بغلش‌بود، موبایل‌رو‌برداشتم‌و‌شروع‌ڪردم‌بہ‌فیلم‌ گرفتن... :) از‌او‌پرسیدم: _ چہ‌آرزویے‌دارے‌؟ +یہ‌آرزوۍخیلے‌خیلے‌خوب‌بر‌اۍخودم‌ ڪردم؛ان‌شا‌اللھ ڪہ‌برآورده‌بشہ...♥ _چہ‌آرزویے؟ +حالا‌دیگہ...😉 -حالا‌بگو +حالا‌دیگہ...نمیشہ! _یہ‌ڪمشو‌بگو با‌ ادا و‌اصول‌گفت +شِ‌داره،شِ...🙈 _ بعدش‌چے؟ +شِ‌داره...هِ‌ داره...الف‌داره...تِ‌داره... _ شهادت؟ همسر @melat_emam 🌱✨
🙃🍃 یادم هست یڪ‌بار دیگر می‌خواستم برای خرید به بیرون بروم پول نداشتم، هرچه فکر کردم چه کنم، به نتیجه‌ای نرسیدم! 😞 خجالت می‌کشیدم از پدر و مادرم پول بخواهم.😢 نشستم به مطالعه اما تمام فکرم به خرید بود.😑 مشغول ورق ‌زدن کتابم‌بودم که دیدم 30 هزار تومن پول لاے آن است!😅😍 از پدر و مادرم سوال کردم که آنها پول برایم گذاشته‌اند؟ گفتند نه! مامان گفت «احتمالاً کار حسین‌آقاست!» خریدم را انجام دادم و بعداً هرچه تماس گرفتم و از او پرسیدم، طفره می‌رفت.☹ می‌گفت «نمی‌دونم! من؟ من پول بگذارم؟»🤔 حتی این مدل کارها را برای خانواده‌ام هم انجام می‌داد عادتی که بعدها هم ترک نشد.😇 همسر @melat_emam
🙃🍃 اولین سال بعد از شہــادت شہیـد زمستان ســرد شده بود و خلاصہ اولین برف زمستــان بر زمین نشست. یڪ شب پدرشوهــرم آمد، خیلــی ناآرام گفت: عــروس گلم، ناصــر بہ تو قول داده ڪہ چیزی بخــره و نخــریده؟  گفتم: نہ، هیچی  خیلی اصــرار ڪرد؛ آخرش دید ڪہ من ڪوتاه نمی‌آیم،  گفت: بہت قول داده زمستون ڪہ میاد اولین برف ڪہ رو زمیــن میشینہ چی برات بخره؟  چشــم‌هایم پر از اشڪ شد ، گریہ‌ام گرفت،  گفت: دیدی یڪ چیــزی هست، بگو ببینم چی بہت قــول داده؟  گفتم: شوخی می‌ڪرد و می‌گفت بذار زمستــون بشہ برات یڪ پالتــو و یڪ نیم چڪمہ میخــرم.  این دفعــہ آقاجون گریہ‌اش گرفت، نشستہ بود جلــوی من بلند بلند گریہ می‌ڪرد؛ گفت:   دیشب ناصــر اومد توی خوابم بہــم پول داد، گفت: بہ منيژه قول دادم زمستون ڪہ بشہ براش یڪ چڪمہ، و یك پالتو بخرم؛ حالا ڪہ نیستــم شما زحمتش رو بڪش. @melat_emam 🖤
🙃🍃 قبل از تولــد بچہ بود. پرسید: ناراحت میشے برم جبھــہ؟ گفتم: آره اما نمےخوام مـزاحمت بشم! رفت و دو روز بعد بچــہ بہ دنیــا آمد، بعد ڪہ برگشت بوسیــدش و اسمــش را گذاشت «هــــادے» پرسیدم: دوستــش دارے گفت: مــادرش را بیشتــر دوست دارم... @melat_emam 🌱
🙃🍃 عروسی‌مون توی تالاری بیرون از شهر بود. علیرضا به اقوامش سپرد که وقتی دنبال ماشین عروس اومدین، فقط بیرون شهر بوق بزنید و نمیخواهم صدای بوق ماشین، مردم رو اذیت کند. شاید یکی به سختی بچه‌اش رو خوابونده باشه یا اینکه آدمِ سالخورده یا بیماری تو خونه‌ای باشه. خونه‌ی خودمون مجتمع آپارتمانی سپاه بود. علیرضا گفت بریم منزل پدرم و همونجا مهمون‌ها رو ببینیم. چون نمیخواهم کسی تا مجتمع دنبالمون‌ بیاد. آخه سَروصدای مهمون‌ها همسایه‌ها رو بیدار میکنه! بعد از اینکه با مهمونا خداحافظی کردیم، فقط دوتا از خواهرام همراه‌مون آمدند؛ خیلی بی‌سروصدا وارد منزل شدند و چندتا عکس گرفتند و رفتند. از اون شبی که زندگی مشترک ما در اون ساختمان شروع شد، خیلی حواسمون جمع بود که صدای تلویزیون زیاد نباشه! توی راه‌پله‌ها به آرومی قدم برداریم و ... به این شکل علیرضا سعی می‌کرد که حق‌ّالنّاسی بر گردنش نماند. @melat_emam🌱
🙃🍃 عروسی‌مون توی تالاری بیرون از شهر بود. علیرضا به اقوامش سپرد که وقتی دنبال ماشین عروس اومدین، فقط بیرون شهر بوق بزنید و نمیخواهم صدای بوق ماشین، مردم رو اذیت کند. شاید یکی به سختی بچه‌اش رو خوابونده باشه یا اینکه آدمِ سالخورده یا بیماری تو خونه‌ای باشه. خونه‌ی خودمون مجتمع آپارتمانی سپاه بود. علیرضا گفت بریم منزل پدرم و همونجا مهمون‌ها رو ببینیم. چون نمیخواهم کسی تا مجتمع دنبالمون‌ بیاد. آخه سَروصدای مهمون‌ها همسایه‌ها رو بیدار میکنه! بعد از اینکه با مهمونا خداحافظی کردیم، فقط دوتا از خواهرام همراه‌مون آمدند؛ خیلی بی‌سروصدا وارد منزل شدند و چندتا عکس گرفتند و رفتند. از اون شبی که زندگی مشترک ما در اون ساختمان شروع شد، خیلی حواسمون جمع بود که صدای تلویزیون زیاد نباشه! توی راه‌پله‌ها به آرومی قدم برداریم و ... به این شکل علیرضا سعی می‌کرد که حق‌ّالنّاسی بر گردنش نماند. @melat_emam🌱
🙃🍃 حمٻــد همٻشہ سعۍ مۍڪرد راه رشــد من بستہ نشود. خٻلۍ سعۍ مۍڪرد این راه رشــد، از مسٻر "قــرآن" بگــذرد. هر بار ڪہ مۍخواست بـرود جبهــہ بۍطاقـتۍ نشـان مۍدادم، خٻلۍ گرٻہ مۍڪردم. تا اٻنڪہ ٻڪ‌بار رفتم سـر وقت آن دفتــرچہ ٻادداشت مشتــرڪ؛ نوشتہ بود: بہ جا؎ گرٻہ، هر وقت ڪہ مۍروم بنشٻـن برا؎ خودت قــرآن بخـوان! در اٻن صورت هم خودت آرام مۍگٻر؎ و هم من با دل قــرص مۍروم. مۍگفت: تو ڪنار منۍ و همــراه من. اما خودت هم باٻد مسٻــر؎ داشتہ باشۍ ڪہ مال خودت باشد و در آن رشــد ڪنۍ؛ پٻش بـرو؎. در ٻڪۍ از نامہ‌هاٻش نوشتہ بود: از فرصت نبــودنم استفــاده ڪن و بٻشتــر بخوان مخصـوصا قــرآن را. چون وقتۍ باهمٻم آفتــم، و نمۍگذارم بہ چٻــز؎ نزدٻڪ شــو؎. همسر @melat_emam 🖤
🙃🍃 همسرم،شهید کمیل خیلی با محبت بود مثل یه مادری که از بچه اش مراقبت میکنه؛از من مراقبت میکرد… یادمه تابستون بود و هوا خیلی گرم بود خسته بودم.. رفتم پنکه رو روشن کردم و خوابیدم «من به گرما خیلی حساسم» خواب بودم واحساس کردم هوا خیلی گرم شده، و متوجه شدم برق رفته. بعد از چند ثانیه احساس خیلی خنکی کردم و به زور چشمم رو باز کردم تا مطمئن بشم برق اومده یا نه… دیدم کمیل بالای سرم یه ملحفه رو گرفته و مثل پنکه بالای سرم می چرخونه تا خنک بشم و دوباره چشمم بسته شد از فرط خستگی… شاید بعد نیم ساعت تا ۱ساعت خواب بودم و وقتی بیدارشدم دیدم کمیل هنوز داره اون ملحفه رو مثل پنکه روی سرم می چرخونه تا خنک بشم… پاشدم گفتم کمیل تو هنوز داری می‌چرخونی!؟ خسته شدی! گفت: خواب بودی و برق رفت و تو چون به گرما حساسی میترسیدم از گرمای زیاد از خواب بیدار بشی و دلم نیومد...💔 همسر @melat_emam
🙃🍃 مراسم عروسی ما به خواست خودمان نیمه شعبان در مسجد برگزار شد و من حجاب کامل داشتم. جالب است برایتان بگویم وقتی فیلمبردار آمد داخل از من پرسید چه آرزویی داری؟ می دانستم رضا دوست دارد شهید شود چون بارها گفته بود،من هم در جواب فیلمبردار گفتم: ان شاءالله عاقبت ما ختم به شهادت شود. من رضا را خیلی دوست داشتم،فکر می کنم عشق ما خیلی خاص بود.بعد از رضا پرسید: شما چه آرزویی دارید؟ گفت: همین که خانم گفت. همسر @melat_emam ✨🌱
🙃🍃 پسر دایـے ام خلبان ارتش بود، من هم دانش سرا درس می خواندم📚 همین کہ عقد کردیم💍 کلـے اصرار کرد که باید مستقل زندگی کنیم؛ اما پدر و مادرم می گفتند: «تو هـم مثل پسر خودمونی، پروانه هـم درس داره؛ زوده حالا بره زیر بار مسئولیت و خانه دارے این جوری، هم شما راحتید هم ما خیالمون راحت تره.»😊 سخـت بود، ولی این قدر اصرار کردند تا بالاخره قبول کرد😁 بعد هم،اتاق خودم را که طبقه بالای ساختمان بود مرتب کردیم و یک سال اول زندگی راتوی همان اتاق سر کردیم💚 همسر @melat_emam 🌱
🙃🍃 هر وقت که مادر برای سر و سامان دادن پسرش نقشه‌ای می کشید،مقاومت می‌کرد.وقتی دید مادر دست بردار نیست تصمیم گرفت طبق توصیه امام راحل(ره) با همسر شهید ازدواج کند، خانمی از تبارِ سادات انتخاب کرد و می‌گفت می خواهم از این طریق،داماد حضرت زهرا(س) بشوم و اون دنیا به ایشان محرم باشم،شاید به صورتم نگاه کند. علاقه زیاد این شهید به حضرت زهرا(س) و امام زمان(عج) زبانزد همه بود.برای عروسی‌ اش علاوه بر میهمانان،سه کارت دعوت نیز برای امام رضا(ع)،برای حضرت ولیعصر(عج) و حضرت زهرا سلام الله علیها می‌نویسد و به ضریح حضرت معصومه(س) می‌اندازد،شب حضرت زهرا سلام الله علیها را در خواب می‌بیند که به عروسی‌ اش آمدند،شهید ردانی پور به ایشان می‌گوید: "خانم! قصد مزاحمت نداشتم،فقط می‌خواستم احترام کنم" حضرت زهرا(س) پاسخ می دهند: "مصطفی جان! ما اگر به مجالس شما نیائیم به کجا برویم؟" @melat_emam🌱
🙃🍃 در سال‌هاے اول زندگے، یک روز مشغول اتو کردن لباس‌هایش بودم؛ در همین حال از راه رسید و از من گله کرد و گفت: شما خانم خانه هستید و وظیفه‌اے در قبال کارهاے شخصے من ندارید. شما همین که به بچه‌ها رسیدگے مےکنید، کافےست. تا آنجایے که به یاد دارم حتے لباس‌هایش را خودش مےشست و بعد از خشک شدن،اتو مےزد و هیچ توقعے از بنده نداشت... همسر @melat_emam🌱
🙃🍃 خرید عقدمان یک حلقه‌ ۹۰۰ تومانی بود برای من.همین و بس! بعد از عقد رفتیم حرم بعدش گلزار شهدا شب هم شام خانه‌ی ما صبحِ زود مهدی برگشت جبهه..! همسر @melat_emam🌱