eitaa logo
‹ ملت عشق [ IRAN ]؛
462 دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
212 ویدیو
16 فایل
وقتی جنگل آتش میگیرد، درختان فرار نمیکنند؛ حیوانات فرار میکنند ما اینجا ریشه در خاکیم! حرفی، سخنی: https://daigo.ir/secret/61350309957
مشاهده در ایتا
دانلود
‹ ملت عشق [ IRAN ]؛
ما به هم میرسیم تو پنجمین فصل سال؛ تو چهارمین ماه زمستون؛ تو فرودگاهی که کشتی میاد! ساعت 25:61 دقیقه
تو رو خیلی کم دوست دارم! به اندازه طرف خنک بالشت به اندازه پریز کنار تخت به اندازه ته دیگ چرب ماکارانی به اندازه تیکه آخر پیتزا به اندازه لواشک آلو و انار به اندازه بوی قورمه سبزی دمِ افطار به اندازه گردو های تو فسنجون به اندازه خنکی بستنی تو تابستون به اندازه گرمای زیر لحاف تو زمستون به اندازه‌ چایی های تو حیاط مدرسه موقع بارون به اندازه شادی زنگ ورزش دبستان به اندازه کلاس هنر به اندازه یه فیلم کمدی به اندازه نقطه اوج یه کتاب به اندازه شاه بیت یه شعر به اندازه تمام نفس هایی که تا الان کشیدی عزیز دل من... :) همینقدر دوست دارم، همینقدر کم و ناچیز...!
‹ ملت عشق [ IRAN ]؛
تو رو خیلی کم دوست دارم! به اندازه طرف خنک بالشت به اندازه پریز کنار تخت به اندازه ته دیگ چرب ماکا
تو نیستی! و من، مثل شبم بدون ستاره مثل دریاعه بدون ساحل مثل درختِ بدون برگ مثل کتابِ بدون داستان مثل زمستونِ بدون برف پاییزِ بدون بارون تابستونِ بدون میوه بهارِ بدون گوجه سبز مثل حوض کاشیِ بدون ماهی قرمز مثل قورمه سبزیِ بدون سبزی مثل خونه‌ی بدون مامان مثل جسم بدون روح مثل قلب بدون ضربان همینقدر تهی! همینقدر بی اشتیاق! همینقدر دوست نداشتنی! تو وصله‌ی جور منی، و من بدون تو به این دنیا نمیام! بدون تو من ناقص و ناکافی‌ام! بدون تو تنهام، بی حوصله‌ام، بدم! بدون تو حتی به قبرستون هم نمیخورم! میشه برگردی؟!
‹ ملت عشق [ IRAN ]؛
تو نیستی! و من، مثل شبم بدون ستاره مثل دریاعه بدون ساحل مثل درختِ بدون برگ مثل کتابِ بدون داستان مثل
یه تجربه‌ای پیدا کردم شما نمیتونید کسی رو مجبور کنید دوستون داشته باشه شما نمیتونید کسی رو مجبور کنید از شما خوشش بیاد شما نمیتونید کسی رو مجبور کنید باهاتون حرف بزنه شما نمیتونید کسی رو مجبور کنید باهاتون درد و دل کنه شما نمیتونید کسی رو مجبور کنید شما رو خاص ببینه شما نمیتونید اجباراً تو قلب و مغز کسی جا بگیرید تلاش هاتون فقط باعث میشه قلب خودتون بشکنه این جنگ با خودتون رو کنار بزارید و بپذیرید که کاری از دستتون بر نمیاد
‹ ملت عشق [ IRAN ]؛
شما نمیتونید کسی رو مجبور کنید بهتون اعتماد کنه اما میتونید بهش نشون بدین آدم قابل اعتمادی هستین ک
هیچی قرار نیست مجانی باشه حتی دوست داشته شدن حتی قابل اعتماد بودن تو آخرین من خیلی یه طرفه حرف زدم ما نمیدونم تو گذشته آدما چه چیزی اتفاق افتاده ما نمیدونیم اونا چه درد هایی رو تجربه کردن و روح و جسمشون چه زخم هایی خورده تو سال دوازدهم تجربی ها با فرآیندی به اسم شرطی شدن مغز آشنا میشن اینجوریه که مثلا من هروقت بوی سیگار بهم میخوره یاد فلانی می‌افتم یا هروقت میرم پل طبیعت فلان خاطره یادم می‌افته این شرطی شدن برای ارتباطات انسانی هم جواب داره مغز شرطی میشه که کسی رو دوست نداشته باشه چون از دوست داشتن صدمه دیده مغز شرطی میشه که اعتماد نکنه چون از اعتماد کردن آسیب خورده سخت میشه برای شما چرا؟! چون حالا باید بگردید دنبال عامل این اتفاق و بعدش سعی کنید طرف مقابله‌تون رو التیام بدین اگه طرف براتون مهم باشه اینکارو میکنید اما اگه نه شما با ترانوشت قبلی خودتونو قانع میکنید و بیخیال میشید حس میکنم بعضی ها ارزش این سختی رو دارن واقعا آدمای ارزشمند رو بشناسید
حوصله ندارم! حوصله حرف زدن حوصله خندیدن حوصله چت کردن حوصله ذوق کردن حوصله بحث کردن حوصله مخالفت کردن حوصله نوشتن حوصله سر و کله زدن حوصله دوست داشتن حوصله بازی کردن حوصله فکر کردن حوصله نظر دادن حوصله‌ی هیچی رو ندارم عصبانیم، غمگینم، دارم دوره‌ی سختی رو می‌گذرونم و فقط میتونم گریه کنم! تا اطلاع ثانوی باهام حرف نزنید کاری به کارم نداشته باشین من واقعا دلم نمیخواد حرفی بزنم که دل کسی بشکنه؛ و در بهترین حالت: باشه، تو درست میگی! آره قشنگه! و خیلی خوب شدی
شما نمیتونید کسی رو مجبور کنید بهتون اعتماد کنه اما میتونید بهش نشون بدین آدم قابل اعتمادی هستین کم آووردن و جا زدن تو این یه مورد فقط باعث میشه شرمنده خودتون بشید و حسرت بخورید اگه واقعا احساس میکنید لیاقت اعتماد کسی رو دارید براش تلاش کنید
‹ ملت عشق [ IRAN ]؛
می‌خواهید قبول کنید یا نه هفت سالگی به بعد زندگی از یک‌ بازی در محوطه پارک نزدیک منزلتان تبدیل به ج
اواسط هفته آن هم در ماه آبان، مدرسه، کلاس و درس خسته کننده تر از همیشه است. خب با منطق هم جور در می‌آید. مثلا امروز باران به قدری زیبا می‌بارید که هر عقل سلیمی می‌گفت «هودی بپوش، برو بیرون، ماگ چایی‌ات را حتی اگر اهل چایی‌ نیستی در پس زمینه داشته باش، به بدبختی‌هایت لبخند بزن» و سلفی بگیر اما اینطور که مشخص است عقل سلیم برای افرادی که سال آخر تحصیلشان است و کنکور دارند به درد جرز دیوار هم‌ نمی‌خورد. ما کنکوری ها به جای لبخند زدن به بدبختی‌هایمان، از آنها تست می‌زنیم، ماگ لعنتی چاییمان را با اینکه اصلا اهل چایی نیستیم در دست میگیریم و با دست دیگرمان تست می‌زنیم، هودی می‌پوشیم بیرون می‌رویم و کتاب تست جدید می‌خریم چون کتاب قبلی دیگر خورده شده و قابل استفاده نیست و با تمام اینها سلفی(همان خویش انداز) می‌گیریم. البته خویش انداز بخش خوب ماجراست، ما علاوه بر خویش انداز با آینه ها هم عکس می‌گیریم... با آینه قدی اتاقمان، با آینه مدرسه، با آینه دستشویی باکلاس یک رستوران باکلاس در یک محله باکلاس، با آینه ماشین، البته آینه‌ی آسانسور را نباید یادمان برود. (این یک ویروسی مسری است که از انسانی به انسان دیگر منتقل می‌شود) با اینکه افراد کمی هستند که می‌دانند آینه‌ی آسانسور برای آن دسته از پست هایی که در فضای مجازی‌تان آپلود می‌کنید و درونش می‌خواهید آیفون پونزده تقلبی و قسطی‌تان را در چشم آن مثلا دوست هایتان فرو کنید نیست، حتی برای اینکه به وسیله‌ی آن، پسر بخت برگشته‌ای که معلوم نیست با کمک کدام دعانویسی(شماره‌ش را به من هم بدهید) بعد از عمری ترشیدگی به اصطلاح تور کردید را به دختر خاله‌های دوست داشتنی‌تان، همان هایی که از کودکی با هم بزرگ شدید و جانتان را برای همدیگر ‌می‌دهید نشان دهید و فخر بفروشید هم نیست. دوست عزیز آینه آسانسور برای افرادی است که ترس از فضای بسته دارند و شما عکس می‌گیرید، غذا می‌خورید و عکس می‌گیرید، سفر می‌کنید و عکس می‌گیرید، زندگی می‌کنید و عکس می‌گیرید و من می‌نویسم و دست هایم می‌لرزد چون به شدت سرما خورده‌ام. می‌دانید چیست؟! شما در تمام این عکس ها لبخند می‌زنید و می‌خواهید کل دنیا بدانند که چقدر خوشبخت هستید و چقدر خوش می‌گذرد (آخ مادر جان) و برای‌تان مهم است دیگران چه فکری می‌کنند...! چرا فکر می‌کنید اگر بقیه تایید کنند که شما خوشبخت هستید، واقعا خوشبخت می‌شوید؟ مثلا اگر بقیه بگویند «واو چه لبخند زیبایی» لبخندهایتان حقیقی می‌شود؟ یا اگر دیگران حسرت لحظات شما را بخورند لحظه‌هایتان تبدیل به یک سری خاطرات شاد می‌شوند؟ چه کسی را گول می‌زنید؟! به چه کسی دروغ می‌گویید؟! همه‌ی آن بقیه و من و تمام آن دسته از مردم جهان که شما را نمی‌شناسند هم می‌دانیم خوشبخت نیستید. نمی‌توانید. بلد نیستید و این نابلدی تقصیر شما نیست، تقصیر شرایط‌تان است، تقصیر مکان زندگی‌تان است، تقصیر خانواده هایتان است، تقصیر تمام چیزهاییست که شما در انتخاب آنها نقشی نداشتید و نه من و نه هیچکس دیگری حق نداریم شما را به خاطر این کمبود ها و خلاء‌ها قضاوت کنیم(غصه نخور گرگ کوچکم). اما تمام اشخاصی که می‌شناسندتان می‌توانند شما را به خاطر اینکه قدمی برای تغییر شرایط بر نمی دارید مسخره کنند و این‌کار را انجام می‌دهند. بلد نبودن تقصیر شما نیست اما یاد نگرفتن تقصیر شماست (ضجه بزن گرگ عزیز) خوشبخت بودن یک هنر است. تمام افراد جهان و حتی آن موجودات فرازمینی که وجودشان اثبات شده می‌توانند که نتوانند و نخواهند و انجام ندهند و خوشبخت نباشند و یاد نگیرند و زندگی نکنند و تمامش کنید و لعنت به این «ن» که به شما اجازه می‌دهد در زندگیتان باقی مانده حرکات روده‌تان را تخلیه کنید و با جمله «زندگی خودمه!» و «من فقط یه بار زندگی می‌کنم!» رفتارتان را توجیح کنید. تمامش کنید... لطفا! محض رضای خدا، نمی‌توانید انقدر نسبت به خودتان و زندگی‌تان بی‌رحم باشید! هر اسمی که می‌خواهید روی حرف هایم بگذارید، موعظه، نصیحت، چرت و پرت و حتی کلماتی که نمی‌توانم بنویسمشان. اهمیتی ندارد. این نویسنده تنها به سبکی ناشیانه افکار و دیده هایش را بازگو می‌کند. -گرگ ها ← قسمت دوم
اینبار آخرین باریه که کتاب جلد می‌کنم. آخرین باریه که اسمم رو با یه عدد کنارش می‌نویسم. آخرین باریه که لباس فرم می‌پوشم آخرین باریه که معصومه رو با دلتنگی بغل می‌کنم و مبینا بهم قول میده کمتر اذیتم کنه. من فقط نه ماه برای آخرین بار هام وقت دارم، دویست و هفتاد و سه روز لعنتی...! شاید چند سال دیگه وقتی که دخترمو بردم مدرسه یه چهره آشنا ببینم که دخترشو آورده مدرسه، شاید فاطمه باشه، شاید منو بشناسه، شاید بشناسمش، شاید سلام علیک کنیم، شاید دخترش ازش بپرسه اون خانمه کی بود؟، شاید اسممو یادش نیاد، شاید فقط بگه دوست دوران دبیرستانم...! و من چقدر از کوتاهی و سنگینی این جمله بدم میاد؟! شاید یه روز، شاید یکشنبه به منشی بگم به بیمارا یه وقت دیگه بده، شاید شب مهمون دارم، شاید برم خرید، شاید آیدا رو ببینم که داره بین ماکارانی پروانه‌ای و رشته‌ای یکی رو انتخاب می‌کنه، شاید پشیمون بشه و تصمیم بگیره برای شام زرشک پلو با ته‌چین زعفرونی درست کنه، همون جوری که خودش دوست داره، شاید موقع گذاشتن بسته‌های ماکارانی تو قفسه شاید منو ببینه، شاید منو بشناسه، شاید بشناسمش، شاید سلام علیک کنیم، شاید شب، شاید وقتی داره روی میز زرشک پلو با ته چین زعفرونی می‌چینه، شاید شوهرش، شاید ازش بپرسه امروز چطور بود؟، شاید یاد من بیفته، شاید اسممو یادش نیاد، شاید فقط بگه دوست دوران دبیرستانمو دیدم و من چقدر از کوتاهی و سنگینی این جمله بدم میاد؟! شاید دلم بگیره، شاید برم بازار گل، شاید دلم بخواد برای خونه نرگس بخرم، شاید یه زن و شوهر از کنارم رد بشن، شاید مهسا باشه، شاید سالگرد ازدواجشونه، شاید بخوان رز قرمز بخرن، شاید سبد رز و نرگس کنار هم باشه، شاید منو ببینه، شاید منو بشناسه، شاید بشناسمش، شاید سلام علیک کنیم، شاید وقتی رفتم، شاید شوهرش ازش بپرسه اون کی بود؟، شاید اسممو یادش نیاد، شاید فقط بگه دوست دوران دبیرستانم بود. و من چقدر از کوتاهی و سنگینی این جمله بدم میاد؟! شاید ترافیک باشه، شاید نتونم ماشین ببرم، شاید عجله دارم، شاید سوار مترو بشم، شاید نفر کناریم النا باشه، شاید ماشینش خراب شده، شاید منو بشناسه، شاید بشناسمش، شاید سلام علیک کنیم، شاید حواسش پرت بشه و تو ایستگاهی که باید پیاده نشه، شاید دیرش بشه، شاید وقتی رسید مامانش ازش بپرسه چرا دیر کردی؟، شاید اسممو یادش نیاد، شاید فقط بگه دوست دوران دبیرستانمو دیدم. و من چقدر از کوتاهی و سنگینی این جمله بدم میاد؟! شاید چند ساله دیگه، شاید روز اول مهر جلوی مدرسه بچه هامون، شاید تو فروشگاه وقتی بین انتخاب ماکارانی پروانه‌ای و رشته‌ای موندی و آخر سر تصمیم می‌گیری زرشک پلو با ته چین زعفرونی درست کنی، شاید تو بازار گل سبد رز و نرگس کنار هم باشن، شایدم تو مترو جفتمون دیرمون شده باشه! شاید همو ببینیم، شاید منو بشناسی، شاید بشناسمت، شاید سلام علیک کنیم، شاید وقتی کسی ازت پرسید اون کی بود؟! شاید اسممو یادت نیاد! میشه اسممو یادت بیاد؟! من ترانه‌ام! میشه نگی دوست دوران دبیرستانم..! من ترانه‌ام! شاید چند ساله دیگه بعد از اینکه همو دیدیم، شاید برگردم خونه، شاید شب، شاید بعد اینکه مهمونا رفتن همون موقع که بوی نرگس تو خونه پیچیده و دخترم از شوق روز اولِ سال اولِ تحصیلش خوابه خوابه! شاید شوهرم از بپرسه امروز چطور بود؟! شاید اسمتو یادم نیاد شاید فقط بگم دوست دوران دبیرستانمو دیدم و من از کوتاهی و سنگینی این جمله خیلی بدم میاد! شاید دلم تنگ بشه! شاید دلت تنگ بشه! شاید گریه کنیم. میشه...؟
هدایت شده از ‹ ملت عشق [ IRAN ]؛
تو رو خیلی کم دوست دارم! به اندازه طرف خنک بالشت به اندازه پریز کنار تخت به اندازه ته دیگ چرب ماکارانی به اندازه تیکه آخر پیتزا به اندازه لواشک آلو و انار به اندازه بوی قورمه سبزی دمِ افطار به اندازه گردو های تو فسنجون به اندازه خنکی بستنی تو تابستون به اندازه گرمای زیر لحاف تو زمستون به اندازه‌ چایی های تو حیاط مدرسه موقع بارون به اندازه شادی زنگ ورزش دبستان به اندازه کلاس هنر به اندازه یه فیلم کمدی به اندازه نقطه اوج یه کتاب به اندازه شاه بیت یه شعر به اندازه تمام نفس هایی که تا الان کشیدی عزیز دل من... :) همینقدر دوست دارم، همینقدر کم و ناچیز...!
راست میگن من همیشه دنبال راه فرارم. زندگیم یه فرار مستمر از همه چیزه! آخه میدونی من بغضی‌ام که نمیشکنه، خنده‌ای‌ام که برقش به چشما نمی‌رسه، ابری‌ام که نمیباره، خورشیدی‌ام که نور نداره، آبی‌ام که جاری نیست؛ راکدم، ناگزیرم، تنهام. هیچوقت زندگی نکردم، زندگی دیدم. خاطره نساختم، خاطره شنیدم. به جای تجربه کردن کتاب خوندم و به جای کشف کردن گوش دادم، گوش دادم، گوش دادم. ذوق؟ ذوق نکردیم. آخه برای ما نبود، ما که تا با ذوق حرف زدیم، کسی نشنید. تا با ذوق انجام دادیم، کسی ندید. ما که تا با ذوق نگاهش کردیم رفت؛ یه وقتایی دلم می‌خواد رویایی داشته باشم که براش بجنگم، دلم می‌خواد وقتی داستانم‌رو برای بچه‌ت تعریف می‌کنی بگی از همونایی‌ه که می‌خوان و می‌شه. خواستم، نشد. نشد و من نتونستم بابتش سوگواری کنم، اونا فرصت غمگین بودن رو از من گرفته بودن. فرصت کم اووردم، خسته شدن، جا زدن، چون زندگی واقعی، همونی که شبیه رویاهای صورتی‌مون نیست، جایی برای رفتن نداره. زمانی که غمگین بودم، اونا دیدن، با اینکه می‌تونستن کمک کنن، رها کردن. «ولش کن خودش خوب میشه.» زمانی که بینشون به گریه افتادم، اونا دیدن، با اینکه آغوششون خالی بود، اما فقط از کنارم رد شدن. «ولش کن خودش خوب میشه» و من هیچوقت شانس اشک ریختن تو بغل کسی رو نداشتم. ازم پرسیدن حالم چطوره، و من خوب نبودم، کسایی که براشون مهم نبود به کسایی که کمی براشون اهمیت داشت گفتن «ولش کن خودش خوب میشه» و بعد ترکم کردن. حرفشونو باور کردم و منتظر موندم تا خودش خوب بشه، مدت ها منتظر موندم، اما خودش خوب نشد. عادت شد. همراه خودم رشد کرد و موند. اونا بهم میگن خوش به حالم چون خودشون منو مجبور کردن تا یه دیوار شاد بسازم و بهش پناه ببرم، چون من و تُنگ کوچیکم می‌دونیم دنیا چقدر بزرگ و زیباست. می‌دونی؟ مثل اینه که بین بین یه عالمه کور تو اون بینایی باشی که شیرینی های پشت ویترین رو می‌بینه اما پولی برای خریدشون نداره. تو اونجایی، اونارو می‌بینی، و می‌دونی چقدر خوشمزه‌ان و چقدر می‌تونن خوشحالت کنن اما نمی‌تونی داشته باشیشون و اونای دیگه حتی نمی‌دونن پشت ویترین چیه! هیچوقت کافی نیست. هیچکس هیچوقت خیلی دوستم نداشت.
بعد از چندین هفته غیبت، این نویسنده با تجربیات جدید و ذهنی باز تر می‌نویسد. در ماهنامه های قبلی به ضمیر تاریکی از خودمان اشاره کردم که بار های بارها اثرات منفی آن ها را در افراد دیده بودم. خب گرگ های عزیزم اجازه بدهید جور دیگری عرض کنم، شما به گرگ بودن عادت کردید! یه دریدن، به صفات غیر انسانی‌ای که زندگی خاکستری و تاریکتان را پر کرده... و چه سخت است قصه‌ی عادت، نه؟! برای بار هزارم، شما سرشار از حسادت، ریا، دروغ، خیانت و بدی هستید. موجودات نامهربانی که سخت می‌بینند، سخت فکر می‌کنند و حتی سخت تر عمل می‌کنند. شخصیت های داستانی‌ای که بویی از ارزش های سفید صورتی‌ای که بارها بازگو کردم نبردند. یک سوال بزرگ! دارید با زندگیتان، با این کره خاکی، با جامعه‌ای که آن را تشکیل می‌دهید، چه غلطی می‌کنید؟! به چیزی که هستید افتخار می‌کنید؟ دوستش دارید؟! به چه چیزی افتخار می‌کنید؟ چه چیز را دوست دارید؟! چطور؟! مسئله‌ای وجود دارد. اکثریت آدم ها فکر می‌کنند، آنچه اکثریت آدم ها انجام می‌دهند، درست است، پس انجام می‌دهند. در واقع این یک چرخه است که توسط افرادی که فکر می‌کنند برای افرادی که فکر نمی‌کنند ساخته شده. (احمق های نابلد) اجازه بدهید جور دیگری نگاه کنیم. شما مدام فکر می‌کنید، تا اینجا بد نیست. فکر می‌کنید که باید زیست بخوانید، چون این سه شنبه امتحان دارید و فکر می‌کنید حتما کلاس هشت صبح دانشگاه را شرکت کنید، چون تعداد غیبت هایتان در این ترم به اندازه‌‌ی جمع اعداد طبیعی است و فکر می‌کنید که برای شام بهتر است املت بزنید چون دیروز خیلی کربوهیدرات وارد برنامه‌ی غذاییتان کردید و فکر می‌کنید این ماه هزینه‌ی تاکسی اینترنتی‌تان سر به فلک کشیده چون نتوانستید مسیر اینجا تا سر کوچه را با مترو طی کنید و فکر می‌کنید تا آخر هفته حتما بدهی صاحبکارتان را تسویه کنید چون بنده‌ی خدا خیلی معطل مانده و فکر می‌کنید که برای عید چند روزی شمال را امتحان کنید چون هوای تهران آلوده است و فکر می‌کنید که زندگی چقدر سخت است که هست. فکر کردن بد نیست و دغدغه داشتن از علائم مبتلا بودن به زندگی است! اما، جنگی پشت این همه فکر کردن و حتی همین حالا در حال وقوع است. شما به صورت مداوم در حال جنگ هستید. جنگ با همه چیز و همه کس! جوری زندگی می‌کنید که انگار عالم و آدم شمشیر و قمه و تفنگ برداشتند و می‌خواهند هرجور شده شما را بِـکُشند. می‌پذیرم که گرگ ها این‌گونه‌اند و می‌پذیرم که شما زخمی هستید و می‌پذیرم که مار گزیده از ریسمان سیاه سفید می‌ترسد. اما شما بیشتر خسته‌اید تا ترسیده! اما مدام فراموش می‌کنید که آدم های امنی هم وجود دارند و مدام یادتان می‌رود که حتی در هیچ داستان کودکانه‌ای هم نیامده که قهرمان داستان به تنهایی موفق شود، بچه ها هم این را می‌دانند، تنهایی فقط می‌توانید گل به سر بمالید، موفق باشید! این یک اصل است. گرگ هایی وجود دارند که آنقدر ها هم گرگ نیستند و آدم هایی که قابل تحملند و آنقدر ها بد نیستند. شخصی موفق است که خوب و بد را نه با فیلتر های شخصی بلکه به معنای واقعی کلمه تشخیص دهد و بشناسد، اما چه کنیم که قبول نمی‌کنید تا ثابت نشود و زندگی با سوال سختی به شما ثابت خواهد کرد گرگ عزیزم! گرگ نبودن و انسان بودن به معنای نداشتن حسادت، ریا، دروغ، خیانت، و بدی نیست. وجود نور به معنای نبود تاریکی نیست. با خودتان مهربان باشید،‌ خودتان را دوست بدارید و هنگام عصبانیت پنج ثانیه نفس عمیق بکشید و به زندگی لبخند بزنید و حس کنید در آگهی بازرگانی‌ه ماستی، کره‌ای‌، کشکی چیزی بازی می‌کنید. مسخره می‌کنم. واقع بین باشید که قطعا به معنای بدبین نیست. و به رسم انتها این نویسنده ناشی تنها افکار و نظراتش را به طرزی ناشیانه بازگو می‌کند. گرگ ها← قسمت سوم