چون شیر عاشقی که به آهوی پرغرور
من عاشقم به دیدنت از تپههای دور
من تشنهام به رد شدنت از قلمرواَم
آهو! بیا و رد شو از این دشت سوت و کور
رد شو که شهر گل بدهد زیر ردِّ پات
اردیبهشت هدیه بده ضمنِ هر عبور
آواره نجابت چشمان شرجیات
توریستهای نقشه به دست بلوند و بور
هرگاه حین گپ زدنت خنده میکنی
انگار «ذوالفنون» زده از «اصفهان» به «شور»
دردی دوا نمیکند از من ترانههام
من آرزوی وصل تو را میبرم به گور
مرجان! ببخش «داش آکلت» رفت و دم نزد
از آنچه رفت بر سر این دل، دل صبور
تعریف کردم از تو، تو را چشم میزنند
هان ای غزل! بسوز که چشم حسود کور
اصلاً قبول حرف شما، من روانیام
من رعد و برق و زلزلهام، ناگهانیام
این بیتهای تلخِ نفسگیرِ شعلهخیز
داغ شماست خیمه زده بر جوانیام
رودم، اگر چه بیتو به دریا نمیرسم
کوهم، اگر چه مردنی و استخوانیام
من کز شکوه روسریات کم نمیکنم
من، این من غبار، چرا میتکانیام؟
بگذار روی دوش تو باشد یکی دو روز
این سر که سرشکسته نامهربانیام
کوتاه شد سی و سه پل و دو پلش شکست
از بعد رفتنت گل ابروکمانیام
شاعر شنیدنی است ولی دست روزگار
نگذاشت این که بشنویام یا بخوانیام
این بیت آخر است، هوا گرم شد؛ بخند
من دوستدار بستنی زعفرانیام
از درد ترک خورده و از زخم کبودیم
کوهیم و تماشاگر رقصیدن رودیم
او می رود و هر قدمش لاله و نسرین
ما سنگ تر از قبل همانیم که بودیم
ما شهرتمان بسته به این است بسوزیم
با داغ عزیزیم که خاکستر عودیم
تن رعشه گرفتیم که با غیر نشسته ست
از غیرتمان بود، نوشتند حسودیم
جو گندمی از داغ غمش تار به تاریم
در حسرت پیراهن او پود به پودیم
پیگیر پریشانی ما دیر به دیر است
دلتنگ به یک خنده ی او زود به زودیم
بر سقف اگر رستن قندیل فراز است
ما نیز همانیم، فرازیم و فرودیم
یک روز میاید و بماند که چه دیر است
روزی که نفهمد که چه گفتیم و که بودیم
بعد از تو اگر هم کسی آمد به سراغم
آمد ببرد آنچه ز تو تازه سرودیم
به قفس سوخته گیریم که پر هم بدهند
ببرند از وسط باغ گذر هم بدهند
حاصل این همه سال انس گرفتن به قفس
تلخ کامی ست اگر شهد و شکر هم بدهند
قصه ی غصه ی یعقوب همین بود که کاش
بادها عطر که دادند... خبر هم بدهند
ما که هی زخم زبان از کس و ناکس خوردیم
چه تفاوت که به ما زخم تبر هم بدهند
قوت ما لقمه ی نانی ست که خشک است و زمخت
بنویسید به ما خون جگر هم بدهند
دوست که دلخوشی ام بود فقط خنجر زد
دشمنان را بسپارید که مرهم بدهند
خسته ام مثل یتیمی که از او فرفره ای
بستانند و به او فحش پدر هم بدهند
سلام سوژه نابم برای عکاسی
ردیف منتخب شاعران وسواسی
سلام «هوبره»ی فرش های کرمانی
ظرافت قلیان های شاه عباسی
تجسم شب باران و مخمل نوری
تلاقی غزل و سنگ یشم الماسی
و ذوالفنون، شب چشم تو را سه تار زده
به روی جامه دران با کلید «سل لا سی»
دعا، دعای همان روزگار کودکی است:
خدا تُنه ته دو باله تو مال من باسی
تو مَبین جهان ز بیرون،
که جهان درونِ دیدهست
چو دو دیده را ببستی،
ز جهان، جهان نماند...
بعد از چندین هفته غیبت، این نویسنده با تجربیات جدید و ذهنی باز تر مینویسد.
در ماهنامه های قبلی به ضمیر تاریکی از خودمان اشاره کردم که بار های بارها اثرات منفی آن ها را در افراد دیده بودم.
خب گرگ های عزیزم اجازه بدهید جور دیگری عرض کنم، شما به گرگ بودن عادت کردید!
یه دریدن، به صفات غیر انسانیای که زندگی خاکستری و تاریکتان را پر کرده...
و چه سخت است قصهی عادت، نه؟!
برای بار هزارم، شما سرشار از حسادت، ریا، دروغ، خیانت و بدی هستید.
موجودات نامهربانی که سخت میبینند، سخت فکر میکنند و حتی سخت تر عمل میکنند.
شخصیت های داستانیای که بویی از ارزش های سفید صورتیای که بارها بازگو کردم نبردند.
یک سوال بزرگ!
دارید با زندگیتان، با این کره خاکی، با جامعهای که آن را تشکیل میدهید، چه غلطی میکنید؟! به چیزی که هستید افتخار میکنید؟ دوستش دارید؟! به چه چیزی افتخار میکنید؟ چه چیز را دوست دارید؟! چطور؟!
مسئلهای وجود دارد. اکثریت آدم ها فکر میکنند، آنچه اکثریت آدم ها انجام میدهند، درست است، پس انجام میدهند.
در واقع این یک چرخه است که توسط افرادی که فکر میکنند برای افرادی که فکر نمیکنند ساخته شده. (احمق های نابلد)
اجازه بدهید جور دیگری نگاه کنیم.
شما مدام فکر میکنید، تا اینجا بد نیست.
فکر میکنید که باید زیست بخوانید، چون این سه شنبه امتحان دارید و فکر میکنید حتما کلاس هشت صبح دانشگاه را شرکت کنید، چون تعداد غیبت هایتان در این ترم به اندازهی جمع اعداد طبیعی است و فکر میکنید که برای شام بهتر است املت بزنید چون دیروز خیلی کربوهیدرات وارد برنامهی غذاییتان کردید و فکر میکنید این ماه هزینهی تاکسی اینترنتیتان سر به فلک کشیده چون نتوانستید مسیر اینجا تا سر کوچه را با مترو طی کنید و فکر میکنید تا آخر هفته حتما بدهی صاحبکارتان را تسویه کنید چون بندهی خدا خیلی معطل مانده و فکر میکنید که برای عید چند روزی شمال را امتحان کنید چون هوای تهران آلوده است و فکر میکنید که زندگی چقدر سخت است که هست. فکر کردن بد نیست و دغدغه داشتن از علائم مبتلا بودن به زندگی است!
اما، جنگی پشت این همه فکر کردن و حتی همین حالا در حال وقوع است.
شما به صورت مداوم در حال جنگ هستید. جنگ با همه چیز و همه کس! جوری زندگی میکنید که انگار عالم و آدم شمشیر و قمه و تفنگ برداشتند و میخواهند هرجور شده شما را بِـکُشند.
میپذیرم که گرگ ها اینگونهاند و میپذیرم که شما زخمی هستید و میپذیرم که مار گزیده از ریسمان سیاه سفید میترسد.
اما شما بیشتر خستهاید تا ترسیده!
اما مدام فراموش میکنید که آدم های امنی هم وجود دارند و مدام یادتان میرود که حتی در هیچ داستان کودکانهای هم نیامده که قهرمان داستان به تنهایی موفق شود، بچه ها هم این را میدانند، تنهایی فقط میتوانید گل به سر بمالید، موفق باشید!
این یک اصل است.
گرگ هایی وجود دارند که آنقدر ها هم گرگ نیستند و آدم هایی که قابل تحملند و آنقدر ها بد نیستند. شخصی موفق است که خوب و بد را نه با فیلتر های شخصی بلکه به معنای واقعی کلمه تشخیص دهد و بشناسد، اما چه کنیم که قبول نمیکنید تا ثابت نشود و زندگی با سوال سختی به شما ثابت خواهد کرد گرگ عزیزم!
گرگ نبودن و انسان بودن به معنای نداشتن حسادت، ریا، دروغ، خیانت، و بدی نیست.
وجود نور به معنای نبود تاریکی نیست.
با خودتان مهربان باشید، خودتان را دوست بدارید و هنگام عصبانیت پنج ثانیه نفس عمیق بکشید و به زندگی لبخند بزنید و حس کنید در آگهی بازرگانیه ماستی، کرهای، کشکی چیزی بازی میکنید. مسخره میکنم.
واقع بین باشید که قطعا به معنای بدبین نیست.
و به رسم انتها این نویسنده ناشی تنها افکار و نظراتش را به طرزی ناشیانه بازگو میکند.
گرگ ها← قسمت سوم
#ترانوشت
‹ ملت عشق؛
بعد از چندین هفته غیبت، این نویسنده با تجربیات جدید و ذهنی باز تر مینویسد. در ماهنامه های قبلی به
نظرتون مثل همیشه برام ارزشمنده
‹ ملت عشق؛
نظرتون مثل همیشه برام ارزشمنده
اگر گرگ بو میکشه..ما هم دقیقا همون مغز انسان های اولیه رو داریم که هر لحظه نگرانه خطری تهدیدش کنه..حتی اگر خطری وجود نداشته باشه.
#ارسالی