ملت دانا
☀️ #خاطرات_يک_وهابي_كه_شيعه_شد #قسمت_بیست_و_نهم 📌می خوام بمانم 🍃درد شدید شده بود ... گاهی از شوک
☀️ #خاطرات_يک_وهابي_كه_شيعه_شد
#قسمت_سیام
📌یا ابا الفضل
🍃جواب آزمایش اومد، خوش خیم بود ...
قول داده بودن اگر خوش خیم باشه توی ایران بمونم ... .
🍃روز عملم بچه ها کلاس رو تعطیل کردن و ختم امن یجیب گرفتن ... .
دکتر سر تا سر شکمم رو باز کرد ..
. گفت تا جایی که می شده قسمت های سرطانی رو جدا کرده ...
بقیه اش هم هنر شیمی درمانی بود ...
سرطان، شکم پاره، شیمی درمانی ...
🍃گاهی اونقدر فشار درد شدید می شد که به جای صدای نفس کشیدن، از گلوم صدای ناله و زوزه بلند می شد ...
کم کم دهنم هم به خاطر شیمی درمانی خشک و زخم شد ...
دیگه آب هم نمی تونستم بخورم ... .
🍃حالم که خیلی خراب می شد یکی از بچه های اهل نفس، برام مقتل و روضه کربلا می خوند ...
لب های تشنه کودکان ...
حضرت ابالفضل که دست ها و چشمش رو زدن ولی مشک رو رها نکرد ...
🍃 به خودم گفتم: اقتدا کردن به حرف و ادعا نیست ...
توی اون شرایط دوباره کارم رو شروع کردم ...
بچه ها میومدن و درس ها مطالب اون روز رو بهم یاد می دادن ...
باهاشون مباحثه می کردم ...
برام از کتابخونه و حرم کتاب میاوردن ... .
با همه چیز کنار میومدم ...
🍃تا اینکه دکتر گفت نتیجه شیمی درمانی مساعد نیست و بدنم اون طور که باید به درمان جواب نداده و ...
داره با همون سرعت قبل برمی گرده دلم خیلی سوخته بود ...
این همه راه و تلاش ...
حالا داشتم با مرگ دست و پنجه نرم می کردم در حالی که هیچ کاری برای خدا نکرده بودم ...
🍃 از طرف دیگه خودم رو دلداری می دادم و می گفتم: مرگ تقدیر هر انسانه اما خدا رو شکر کن که در گمراهی نمیمیری. خدا رو شكر که با ولایت علی بن ابیطالب و عشق اهل بیت پیامبر محشور میشی ...
💫اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
🆔@MellatDana
ملت دانا
ملت دانا
⭕️ #رمان #خانم_تقوی 👈 #خاطرات_شهید_سیدعلی_حسینی 🌷 🇮🇷 #قسمت_بیستم_و_نهم 📌جبهه پر از علی بود 🍃با ع
⭕️ #رمان
#خانم_تقوی
👈 #خاطرات_شهید_سیدعلی_حسینی 🌷 🇮🇷
#قسمت_سیام
📌طلسم عشق
🍃بیست و شش روز بعد از مجروحیت علی، بالاخره تونستم برگردم ... دل توی دلم نبود ... توی این مدت، تلفنی احوالش رو می پرسیدم ... اما تماس ها به سختی برقرار می شد ... کیفیت صدای بد ... و کوتاه ...
🍃برگشتم ... از بیمارستان مستقیم به بیمارستان ... علی حالش خیلی بهتر شده بود ... اما خشم نگاه زینب رو نمی شد کنترل کرد ... به شدت از نبود من کنار پدرش ناراحت بود ...
- فقط وقتی می خوای بابا رو سوراخ سوراخ کنی و روش تمرین کنی، میای ... اما وقتی باید ازش مراقبت کنی نیستی ...
🍃خودش شده بود پرستار علی ... نمی گذاشت حتی به علی نزدیک بشم ... چند روز طول کشید تا باهام حرف بزنه ... تازه اونم از این مدل جملات ... همونم با وساطت علی بود ...
🍃خیلی لجم گرفت ... آخر به روی علی آوردم ...
- تو چطور این بچه رو طلسم کردی؟ ... من نگهش داشتم... تنهایی بزرگش کردم ... ناله های بابا، باباش رو تحمل کردم ... باز به خاطر تو هم داره باهام دعوا می کنه ...
🍃و علی باز هم خندید ... اعتراض احمقانه ای بود ... وقتی خودم هم، طلسم همین اخلاق با محبت و آرامش علی شده بودم ...
💫اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
🆔@MellatDana
ملت دانا