ملت دانا
⭕️ #رمان #ادموند #قسمت_پنجاه_و_هفتم 🍃 ملیکا که از موضوع گفتگوی غیر منتظره خواهرش، آن هم در جمعی که
⭕️ #رمان
#ادموند
#قسمت_پنجاه_و_نهم
🍃 صبح جمعه یکی از روزهای بهاری سال ۲۰۱۵، منطقه وینچ فیلد از همیشه سرسبزتر به نظر میرسید. نسیم دل انگیزی وزیدن گرفته بود که روح تازه ای از زندگی را همراه با خود در طبیعت میگستراند. گلها شادابی و نفس روح بخشی به زمین هدیه میکردند، گویی که جان دوبارهای در آن میدمید.
🍃 ادموند پنجره اتاق را بازکرده بود تا هوای تازهای تنفس کند و به زیباییهای طبیعت بنگرد. غرق در افکار خودش، گاهی خاطرات بهار دو سال گذشته به ذهنش هجوم میآوردند؛ در آن موقع فکر میکرد خوشبختی هدیه شده به او همیشگی و جاویدان است و هیچگاه تا لحظه مرگ پایانی برای آن نخواهد بود! گاهی هم آینده را برای خود ترسیم میکرد و قلبش به این امید زنده میشد.
🍃 در این چند ماه گذشته که مانند چند سال سپری شده بود، او از همیشه کمحرفتر به نظر میرسید. اگر کسی برای اولین بار با او مواجه میشد، تصور میکرد او یکی از مغرورترین و متکبرترین انسانهایی است که تاکنون دیده است اما بعد از گذشت زمان کوتاهی متوجه میشد که در قضاوت دچار اشتباه و پیشداوری شده است زیرا او حاضر بود خود را برای کمک به دیگران تا جایی که در توان دارد وقف کند. مردم دهکده وینچ فیلد که با خانواده پارکر آشنایی داشتند، او را یکی از دوستداشتنیترین و مهربانترین انسانهای این روزگار بهحساب میآوردند. هرکدام از این مردم که به مشکلی برخورد میکرد چه مالی، چه حقوقی و یا حتی خانوادگی بدون تردید تنها کسی که میتوانست بدون چشمداشتی به آنها کمک کند و درعینحال رازدار باشد، ادموند بود.
⭕️ #رمان
#ادموند
#قسمت_شصت
🍃 آرتور که خوشحالی خاصی در نگاهش موج میزد، وارد خانه شد و با ذوق زدگی فراوان به سمت ادموند آمد، دستش را بهطرف او دراز کرد و گفت: سلام دوست خوبم، از دیدنت خیلی خوشحالم!
🍃 ادموند لبخند دوستانه ای زد و گفت: سلام آرتور عزیز، بهتره اینقدر شیرین زبونی نکنی، تو از دیدن من واقعاً اینقدر خوشحالی؟!؛ و هر دو بلند خندیدند. ویلیام و ماری به استقبال او آمده و نگاه معناداری بین آنها رد و بدل شد که از چشمان تیزبین ادموند دور نماند اما مثل همیشه ترجیح داد وانمود کند که متوجه چیزی نشده است!
🍃 ویلیام گفت: بیا پسر، بیا بنشین و بگو چی شده که امروز صبح اول وقت سراغ ما اومدی؟
- خب راستش جناب ویلیام یه کم خسته بودم...؛ و باید در مورد موضوعی با ادموند حتماً صحبت میکردم، برای همین یکی دو روزی مرخصی گرفتم و خودم رو برای استراحت به منزل شما دعوت کردم.
- کار خیلی خوبی کردی، تو دیگه جزئی از خانواده ما هستی و همیشه از دیدنت خوشحال خواهیم شد.
🍃 ماری، النا را صدا زد و به او گفت که بساط چای را آماده کند. آرتور بیقراری مبهمی داشت تا با دوستش تنها شود و بتواند هر چه زودتر خبر مهمی را به او بدهد که به خاطرش تا وینچ فیلد سفرکرده بود.
🔄 با ادموند همراه باشید تا ابعاد جدید و جذابی از این زندگی عجیب روشن شود...
💫اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
🆔@MellatDana
ملت دانا
ملت دانا
🕌 #رمان #دمشق_شهرعشق 🕌 #قسمت_پنجاه_و_هفتم مصطفی قدمی جلو رفت و میخواست صحنه سازی کند که با خنده سوا
🕌 #رمان #دمشق_شهرعشق
🕌 #قسمت_پنجاه_و_نهم
خواست حرفی بزند که مادرش صدایمان کرد
_بفرمایید!
شش ماه بود سعد غذای آماده از بیرون میخرید..
و عطر دستپخت او مثل رایحه دستان #مادرم بود..
که دخترانه پای سفره نشستم..
و باز از گلوی خشکم یک لقمه پایین نمیرفت...
مصطفی میدید دستانم هنوز برای گرفتن قاشق #میلرزد و ندیده حس میکرد چه بلایی سرم آمده که کلافه با غذا بازی میکرد...
احساس میکردم حرفی در دلش مانده که تا سفره جمع شد و مادرش به آشپزخانه رفت، از همان سمت اتاق آهسته صدایم کرد
_خواهرم!
نگاهم تا چشمانش رفت و او نمیخواست دیدن این چهره شکسته دوباره زخم غیرتش را بشکافد.. که #سربه_زیر زمزمه کرد
_من نمیخوام شما رو زندانی کنم، شما تو این خونه آزادید!
و از نبض نفسهایش پیدا بود ترسی به تنش افتاده که صدایش بیشتر گرفت
_شاید اونا هنوز دنبالتون باشن، خواهش میکنم هر کاری داشتید یا هر جا خواستید برید، به من بگید!
از پژواک پریشانی اش #ترسیدم، فهمیدم این کابووس هنوز تمام #نشده..
و تمام تنم از درد و خستگی خمیازه میکشید که با وحشت در بستر خواب خزیدم...
و از طنین تکبیرش بیدار شدم...
هنگامه سحر رسیده..
و من دیگر #زینب بودم که به عزم نماز صبح از جا بلند شدم...✨
سالها بود به سجده نرفته بودم، از خدا خجالت میکشیدم...
و میترسیدم نمازم را نپذیرد که از #شرم و #وحشت سرنوشتم گلویم از گریه پُر شده و چشمانم بیدریغ میبارید...
نمازم که تمام شد...
از پنجره اتاق دیدم مصطفی در تاریک و روشن هوا با متانت طول حیاط را طی کرد و از در بیرون رفت...
در آرامش این خانه دلم میخواست...
🕌 #رمان #دمشق_شهرعشق
🕌 #قسمت_شصت
دلم میخواست دوباره بخوابم..
اما #دردپهلو امانم را بریده.. و دیگر خوابم نمیبرد که میان بستر از درد دست و پا میزدم...
آفتاب بالا آمده..
و توان تکان خوردن نداشتم، از درد روی پهلویم کز کرده و بی اختیار گریه میکردم..
که دوباره در حیاط به هم خورد..
و پس از چند لحظه صدای مصطفی دلم را سمت خودش کشید
_مامان صداش کنید، باید باهاش حرف بزنم!
دستم به پهلو مانده و قلبم دوباره به تپش افتاده بود، چند ضربه به در اتاق خورد..
و صدای مادر مصطفی را شنیدم
_بیداری دخترم؟
شالم را با یک دست مرتب کردم و تا
خواستم بلند شوم،..
در اتاق باز شد...
خطوط صورتم همه از درد در هم رفته و از نگاهم ناله میبارید..
که زن بیچاره مات چشمان خیسم ماند و مصطفی صبرش تمام شده بود
که جلو نیامد و دستپاچه صدا رساند
_میتونم بیام تو؟
پتو را روی پاهایم کشیدم و با صدای ضعیفم پاسخ دادم
_بفرمایید!
و او بلافاصله داخل اتاق شد...
دل زن پیش من مانده.. و از اضطرار نگاه مصطفی میفهمید خبری شده.. که چند لحظه مکث کرد و سپس بی هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت...
مصطفی #مقابل_در روی زمین نشست، انگشتانش را به هم فشار میداد..
و دل من در قفس سینه بال بال میزد.. که مستقیم نگاهم کرد و بی مقدمه پرسید
_شما شوهرتون رو دوست دارید؟
طوری نفس نفس میزد که قفسه سینه اش میلرزید.. و سوالش دلم را خالی کرده بود که به لکنت افتادم
_ازش خبری دارید؟
از خشکی چشمان و تلخی کلامش حس میکردم به گریه هایم شک کرده..
و او حواسش به حالم نبود که دوباره پاپیچم شد
_دوسش دارید؟
دیگر درد پهلو...
💫اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
🆔@MellatDana
ملت دانا