ملت دانا
🕌 #رمان #دمشق_شهرعشق 🕌 #قسمت_صد_و_پنج حقیقتاً از ترس لال شده بودم.. که با ضربان نفسهایم به گریه اف
🕌 #رمان #دمشق_شهرعشق
🕌 #قسمت_صد_و_هفت
اعجاز کسی آنها را از کشتن من منصرف کرد که یک گام مانده به مرگ، رهایم کردند و رفتند..
ماشینشان از دیدم ناپدید شد..
و تازه دیدم 🌷سر سیدحسن🌷 را هم با خود بردهاند که قلبم پاره شد و از اعماق جانم ضجه زدم...😭😭😭😭
کاسه چشمانم از گریه پُر شده و به سختی میدیدم مادر مصطفی🌹 دوباره خودش را روی زمین به سمتم میکشد...
هنوز نفسی برایش مانده و میخواست دست من را بگیرد..
که پیکر بی جانم را از زمین کندم و خودم را بالای سرش رساندم. سرش را در آغوشم گرفتم و تازه دیدم تمام شال سبزش از گریه😭 خیس شده و هنوز
بدنش میلرزید...
یک چشمش به پیکر بی سر سیدحسن🌷 مانده.. و یک چشمش به امانتی که به بهای سالم ماندنش سیدحسن قربانی شد
که دستانم را میبوسید..
و زیر لب برایم نوحه میخواند. 😭هنوز قلبم از تپش نیفتاده و نه تنهاقلبم که تمام رگهای بدنم از وحشت میلرزید.😭😭😰😰😰
مصیبت
مظلومیت سیدحسن🌷 آتشم زده و از نفسم به جای ناله خاکستر بلند میشد..
که صدای توقف اتومبیلی🚙 تنم را لرزاند...
اگر دوباره به سراغم آمده بودند دیگر زنده رهایم نمیکردند..
که دست مادر مصطفی را کشیدم و با گریه التماسش کردم
_بلند شید، باید بریم!😭😭
که قامتی مقابل پایمان زانو زد. مصطفی بود با صورتی که دیگر رنگی برایش نمانده و چشمانی که از وحشت رنگ خون شده بود...
صورتش رو به ما و چشمانش به تن غرق خون سیدحسن مانده بود و برای نخستین بار اشکش را دیدم.😭
مادرش مثل اینکه جانی دوباره گرفته باشد،..
رو به پسرش ضجه میزد😭😩 و من باور نمیکردم دوباره چشمان روشنش را ببینم..
که تیغ گریه گلویم را برید و از چشمانم..
🕌 #رمان #دمشق_شهرعشق
🕌 #قسمت_صد_و_هشت
و از چشمانم به جای اشک، خون پاشید... نگاهش بین صورت رنگ پریده من و مادرش سرگردان شده😨
و ندیده تصور میکرد چه دیده ایم که تمام وجودش در هم شکست. صدای تیراندازی شنیده میشد و هرلحظه ممکن بود تروریست دیگری برسد که با همان حال شکسته سوارمان کرد،..
نمیدانم پیکر سیدحسن🌷 را چطور به تنهایی در صندوق ماشین قرار داد.. و میدیدم روح از تنش رفته که جگرم برای این همه تنهایی اش آتش گرفت...
عقب ماشین من و مادرش در آغوش هم از حال رفته و او تا حرم بی صدا گریه میکرد..
مقابل حرم که رسیدیم..
دیدم زنان و کودکان #آواره داریا در صحن حرم پناه گرفته و حداقل اینجا خبری از تروریست ها نبود...😥😢
که نفسم برگشت...
دو زن کمی جلوتر ایستاده و به ماشین نگاه میکردند،..
نمیدانستم مادر و خواهر سیدحسن به انتظار آمدنش ایستاده اند،..
ولی مصطفی میدانست و خبری جز پیکر بی سر پسرشان🌷😭 نداشت..
که سرش را روی فرمان تکیه داد و صدایش به هق هق گریه بلند شد. شانه هایش میلرزید..
و میدانستم رفیقش فدای من شده که از شدت شرم دوباره به گریه افتادم.😭😓
مادرش به سر و صورتم دست میکشید و عارفانه دلداری ام میداد
_اون حاضر شد #فدا شه تا #ناموسش دست #دشمن نیفته، آروم باش دخترم!
از شدت گریه نفس مصطفی😭 به شماره افتاده بود.و کار ناتمامی داشت که با همین نفسهای خیس نجوا کرد
_شما پیاده شید برید تو صحن، من میام!
میدانستم میخواهد سیدحسن را به خانواده اش تحویل دهد..
که چلچراغ اشکم شکست و ناله ام میان گریه گم شد😭😓
_ببخشید منو...😓😓😭😭
و همین اندازه نفسم یاری کرد..
💫اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
🆔@MellatDana
ملت دانا