eitaa logo
ملت دانا
2.2هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
7.3هزار ویدیو
41 فایل
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج ابتدا فکر میکردم که مملکت وزیر دانا می‌خواهد، بعد فکر کردم شاید شاه دانا میخواهد، اما اکنون میفهمم" ملت دانا " می‌خواهد امیر کبیر ارتباط با ادمین : @OneLikeYou
مشاهده در ایتا
دانلود
ملت دانا
⭕️ #رمان #خانم_تقوی 👈 #خاطرات_شهید_سیدعلی_حسینی 🌷 🇮🇷 #قسمت_هفتاد_و_یکم 📌 غریب آشنا بعد از چند سا
⭕️ 👈 🌷 🇮🇷 📌شبیه پدر دستش بین موهام حرکت می کرد ... و من بی اختیار، اشک می ریختم ... غم غربت و تنهایی ... فشار و سختی کار ... و این حس دورافتادگی و حذف شدن از بین افرادی که با همه وجود دوست شون داشتم ... - خیلی سخت بود؟ ... - چی؟ ... - زندگی توی غربت ... سکوت عمیقی فضا رو پر کرد ... قدرت حرف زدن نداشتم ... و چشم هام رو بستم ... حتی با چشم های بسته ... نگاه مادرم رو حس می کردم ... - خیلی شبیه علی شدی ... اون هم، همه سختی ها و غصه ها رو توی خودش نگه می داشت ... بقیه شریک شادی هاش بودن ... حتی وقتی ناراحت بود می خندید ... که مبادا بقیه ناراحت نشن ... اون موقع ها ... جوون بودم ... اما الان می تونم حتی از پشت این چشم های بسته ... حس دختر کوچولوم رو ببینم ... ناخودآگاه ... با اون چشم های خیس ... خنده ام گرفت ... دختر کوچولو ... چشم هام رو که باز کردم ... دایسون اومد جلوی نظرم ... با ناراحتی، دوباره بستم شون ... - کاش واقعا شبیه بابا بودم ... اون خیلی آروم و مهربون بود... چشم هر کی بهش می افتاد جذب اخلاقش می شد ... ولی من اینطوری نیستم ... اگر آدم ها رو از خدا دور نکنم ... ‌💫اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج 🆔@MellatDana ملت دانا
ملت دانا
⭕️ #رمان #ادموند #قسمت_شصت_و_نهم 🍃 ادموند دوباره با یادآوری این موضوع خشمگین شد، ماری دست او را در
⭕️ 🍃 آن شب بعد از صرف شام آرتور و راشل راهی لندن شدند، هماهنگی های لازم برای برگزاری مراسم تا حد زیادی انجام‌ شده و باقی موارد را هم به ادموند سپردند. در این فاصله ویلیام موضوع پیشنهاد ادموند را با آرتور مطرح کرد، به نظر او هم بهترین راه و ایمن ترین حالت ممکن بود! 🍃 اگرچه مهاجرت خاندان پارکر از انگلستان خسارت جبران ناپذیری به تاریخ و اصالت منطقه وارد میکرد اما خوشبختی و آسایش حق این مردمان نجیب بود و باید آرامش به خانواده آنها باز می گشت. 🍃 درجایی که پای امنیت و رفاه خانواده در میان بود، ویلیام بدون کوچکترین تردیدی اولویت را به آنها میداد و حاضر بود همه هستی‌اش را در ازای خوشبختی خانواده اش فدا کند. به همین دلیل زمان زیادی نیاز به فکر کردن نداشت تا بین ماندن در سرزمین مادری و دوری از فرزند یکی را انتخاب کند. 🍃 تصمیم قطعی او مهاجرت همه خانواده بود؛ بنابراین آرتور با راهکارهایی که به نظر ادموند و خودش میرسید، سر و سامانی به وضعیت املاک اجدادی و حسابهای بانکی آنها داده و شرایط را برای مهاجرت دائم این خانواده فراهم کرد. ⭕️ 🍃 سرانجام روز مراسم فرا رسید. به همان اندازه ای که این دو خانواده از این ازدواج خوشحال و شاد به نظر می رسیدند به همان اندازه نیز دلهایشان لبریز از غم و اندوهی تمام نشدنی بود که از رسیدن زمان هجرت و دوری از وطن نشاءت میگرفت. 🍃 این جدایی اجتناب ناپذیر لحظه ‌به ‌لحظه چهره زشت و کریه خود را بیشتر نمایان میکرد و تنها یک انسان با ذکاوت و تیزهوش میتوانست این اندوه را از عمق چهره های به ظاهر شاد آن ها بیرون بکشد و در این میان رنج ادموند از همه بیشتر بود همانگونه که شادی و هیجان اضطراب آلودش هم بیشتر از دیگران میبود. از طرفی خوشحالی وصف ناپذیرش برای دیدار دوباره همسر و تنها عشق زندگی‌اش و همچنین فرزندی که هنوز نتوانسته او را در آغوش بگیرد، ذره ذره وجودش را چنان آتشی مهارنشدنی در برگرفته بود و از طرف دیگر عذاب وجدان مرگباری که مانند یک گاز سمی در تک تک سلول هایش منتشر میشد و خود را مقصر دوری پدر و مادرش از زادگاه و جایگاه اجتماعی‌شان میدانست. 🍃 در طول مدت دوری و فراق، از لحظه ای که آخرین دیدار او و ملیکا در بیمارستان رقم خورده بود تا این لحظه، هزاران بار در رؤیاهایش حالت های مختلفی را تجسم کرده بود که میتوانست از این وضع رهایی یابد و به سوی عشق و آرزویش پرواز کند اما هرگز حتی ثانیه ای به ذهنش خطور نکرده بود که والدینش در آزمون دشواری واقع میشوند؛ در یک طرف ثروت و مقام و در طرف دیگر محبت فرزند! 🔄 با ادموند همراه باشید تا ابعاد جدید و جذابی از این زندگی عجیب روشن‌ شود... ‌💫اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج 🆔@MellatDana ملت دانا
ملت دانا
🕌 #رمان #دمشق_شهرعشق 🕌 #قسمت_شصت_و_نهم در آخرین عکسی که گرفتیم خبری از شکستگی نبود.. و میدانستم ب
🕌 🕌 با لحنی ساده شروع کرد _چند روز پیش دوتا ماشین بمب گذاری شده تو دمشق منفجر شد، پنجاه نفر کشته شدن. خشونت خوابیده در خبرش نگاهم را تا چشمانش در آینه کشید و او نمیخواست دلبسته چشمانم بماند.. که نگاهش را پس گرفت و با صدایی شکسته ادامه داد _من به شما حرفی نزدم که دلتون نلرزه! لحنش غرق غم بود و مردانه مقاومت میکرد تا صدایش زیر بار غصه نلرزد... _اما الان بهتون گفتم تا بدونید چرا با رفتن تون مخالفت نمیکنم تو و ، ولی معلوم نیس چه خبر میشه، خودخواهیه بخوام شما رو اینجا نگه دارم. به قدری ساده و صریح صحبت میکرد که دست و پای دلم را گم کردم و او راحت حرف دلش را زد _من آرامش شما رو میخوام، نمیخوام صدمه ببینید. پس برگردید ایران بهتره، اینجوری خیال منم راحتتره. با هر کلمه قلب صدایش بیشترمیگرفت، حس میکردم حرف برای گفتن فراوان دارد... و دیگر کلمه کم آورده بود که نگاهش تا ایوان چشمانم قد کشید و زیرلب پرسید _سر راه فرودگاه از زینبیه رد میشیم، میخواید بریم زیارت؟ میدانستم است که برای این دختر شیعه در نظر گرفته... و خبر نداشت ۸ ماه پیش... وقتی سعد🔥 مرا به داریا میکشید، دل من پیش زینبیه😢💚 جا مانده بود که به جای تمام حرف دلم تنها پاسخ همین سؤالش را دادم _بله!😢💚 و بی اراده دلم تا دو راهی زینبیه و داریا پر کشید،.. نذری که ادا شد...😢😍 و از بند سعد🔥 آزادم کرد،... دلی که دوباره شکست و نذر دیگری که میخواست بر قلبم جاری شود و صدای مصطفی خلوتم را پُر کرد _بلیطتون برای ساعت ۹ شب، فرصت زیارت دارید. و هنوز از لحنش.. 🕌 🕌 هنوز از لحنش حسرت میچکید.. و دلش دنبال مسیرم تا ایران میدوید که نگاهم کرد و پرسید _ببخشید گفتید ایران جایی رو ندارید، امشب کجا میخواید برید؟ جواب این سوال در و نزد حضرت زینب (س) بود که پیش پدر و مادرم کند...😢😓 و سکوت غمگینم دلش را بیشتر به سمتم کشید _ببخشید ولی اگه جایی رو ندارید... و حالا که راضی به رفتنم شده بود، اگرچه به بهای حفظ جان خودم، دیگر نمیخواستم حرفی بزنم... که دلسوزی اش را با پرسشم پس دادم _چقدر مونده تا برسیم حرم؟ فهمید بی تاب حرم شده ام که لبخندی شیرین لبهایش را بُرد و با خط نگاهش حرم را نشانم داد _رسیدیم خواهرم، آخر خیابون حرم پیداست! و چشمم چرخید و دیدم گنبد حرم🕌 در انتهای خیابانی طولانی مثل خورشید میدرخشد...😍💚 پرده پلکم را کنار زدم تا حرم را با همه نگاهم ببینم.. و اشکم بی تاب چکیدن شده بود که قبل از نگاهم به سمت حرم پرید و مقابل چشمان مصطفی🌸 به گریه افتادم. دیگر نمیشنیدم چه میگوید، بی اختیار دستم به سمت دستگیره رفت و پایم برای پیاده شدن از ماشین پیشدستی کرد...😢💚 او دنبالم میدوید.. تا در شلوغی خیابان گمم نکند و من به سمت حرم نه با قدمهایم که با دلم پَرپَر میزدم... و کاسه احساسم شکسته بود که اشک از مژگانم تا روی لباسم جاری شده بود... میدید برای رسیدن به حرم دامن صبوری ام به پایم میپیچد.. که ورودی حرم راهم را سد کرد و نفسش به شماره افتاد _خواهرم! اینجا دیگه قبل رو نداره! من بعد از زیارت جلو در منتظرتون میمونم! و عطش چشمانم برای زیارت را.... 💫اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج 🆔@MellatDana ملت دانا