eitaa logo
ملت دانا
2.3هزار دنبال‌کننده
7.5هزار عکس
6.9هزار ویدیو
37 فایل
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج ابتدا فکر میکردم که مملکت وزیر دانا می‌خواهد، بعد فکر کردم شاید شاه دانا میخواهد، اما اکنون میفهمم" ملت دانا " می‌خواهد امیر کبیر ارتباط با ادمین : @OneLikeYou
مشاهده در ایتا
دانلود
ملت دانا
💖🌸💖🌸💖 🌸💖🌸💖 💖🌸💖 🌸💖 💖 #قصه_دلبری #قسمت_چهل_و_پنجم آخر سر هم گفت :« به به! عجب چیزی زدیم به بدن!» 😁 ز
💖🌸💖🌸💖 🌸💖🌸💖 💖🌸💖 🌸💖 💖 ماه هفتم در یزد رفتم سونوگرافی. دکتر گفت: مایع امنیوتیک دور بچه خیلی کمه باید استراحت مطلق داشته باشی. دوباره در یزد ماندگار شدم.. میرفت و می آمد. خیلی بهش سخت میگذشت‌😢 آن موقع میرفت بیابان. وقتی بیرون محل کار میرفت مانور یا اموزش، میگفت: میرم بیابون.. شرایط خیلی سخت تر از زمانی بود ک میرفت دانشکده! میگفت: « عذابه من خسته و کوفته برم تو اون خونه سوت و کور‌... از صبح برم سرکار، بعد از ظهر هم برم تو خونه ای ک تو نباشی؟!» دکتر ممنوع سفرم کرده بود. نمیتوانستم بروم تهران‌! سونوگرافی ها بیشتر شد. یواش یواش ب من فهماندند ک ریه بچه مشکل داره!💔 آب دور بچه که کم میشد مشخص نبود کجا میره. هر کس نظری میداد: -آب ب ریه اش میره -اصلا هوا ب ریه اش نمیرسه - الان باید سزارین بشی دکترها نظرات متفاوتی داشتند! دکتری میگفت: شاید وقتی ب دنیا بیاد ظاهر بدی داشته باشه!! چند تا از پزشکا گفتن: میتونیم نامه بدیم پزشک قانونی ک بچه رو سقط کنی... اصلا تسلیم همچنین کاری نمیشدم. فکرش هم عذاب بود..!😭 با علما صحبت کرد ببیند ایا حکم شرعی اجازه چنین کاری را ب ما میدهد یا نه! اطرافیان تو فشار گذاشتند که: « اگر دکترها اینجوری میگن و حاکم شرع هم اجازه میده ، بچه رو بنداز! خودت راحت، بچه هم راحت.» زیر بار نمیرفتم. میگفتم: نه پزشک قانونی میام نه پیش حاکم شرع!😭 یکی از دکترا میگفت: اگه من جای تو بودم تسلیم هیچ کدوم از این حرفا نمیشدم‌. جز تسلیم خود خدا! چون روح در این بچه دمیده شده بود سقط کردن را قتل میدانستم.. اگر تن ب این کار میدادم تا آخر عمر خودم را نمیبخشیدم😔 🇮🇷 اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج https://eitaa.com/MellatDana 💥ملت دانا 👆
ملت دانا
🔶🔸🔶🔸🔶🔸🔶 🔸🔶🔸🔶🔸🔶🔸🔶 🔶🔸🔶🔸🔶🔸🔶🔸🔶 🔸🔶🔸🔶🔸🔶🔸🔶🔸🔶 ♨️رمان #فرار_از_جهنم (بر اساس واقعیت) #قسمت_چهل_و_پنجم 📌بهم
🔶🔸🔶🔸🔶🔸🔶 🔸🔶🔸🔶🔸🔶🔸🔶 🔶🔸🔶🔸🔶🔸🔶🔸🔶 🔸🔶🔸🔶🔸🔶🔸🔶🔸🔶 ♨️رمان (بر اساس واقعیت) 📌اراده خدا 🍃بهش آرام بخش دادم ... تمام شب رو خوابید اما خودم نتونستم ... نشسته بودم و نگاهش می کردم ... زندگی مثل یه فیلم جلوی چشمم پخش می شد ... هیچ وقت، هیچ کسی دستش رو برای کمک به من بلند نکرده بود ... 🍃فردا صبح، با روشن شدن آسمون رفتم ماشین رو آوردم ... جز چند تا خراش جزئی سالم بود ... راه افتادیم ... توی مسیر خیلی ساکت بود ... بالاخره سکوت رو شکست .. 🍃- چرا این کار رو کردی؟ ... 🍃زیر چشمی نگاهش کردم ... به خاطر تو نبود ... من به پدرت بدهکار بودم ... لیاقتش بیشتر از داشتن پسری مثل توئه ... - تو چی؟ لابد لیاقتش آدمی مثل توئه ... 🍃زدم بغل ... بعد از چند لحظه ... 🍃- من 13 سالم بود که خیابون خواب شدم ... بچه که بودم دلم می خواست دکتر بشم ... درس می خوندم، کار می کردم ... از خواهر و برادرهام مراقبت می کردم ... می خواستم از توی اون کثافت خودم و اونها رو بیرون بکشم اما بدتر توش غرق شدم ... هیچ وقت دلم نمی خواست اون طوری زندگی کنم ... دیدن حنیف و پدر تو، تنها شانس کل زندگی من بود ... . 🍃رسوندمش در خونه ... با ترمز ماشین، حاجی سریع از خونه اومد بیرون ... مشخص بود تمام شب، پشت پنجره، منتظر ما کشیک می کشیده ... . 🍃وقتی احد داشت پیاده می شد ... رو کرد به من ... پدرم همیشه میگه، توی زندگی چیزی به اسم شانس وجود نداره ... زندگی ترکیب اراده ما و خواست خداست ... 🍃اینو گفت و از ماشین پیاده شد ... 💫 اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج https://eitaa.com/joinchat/894239032Cd1a5cdbb50  👆
ملت دانا
⭕️ #رمان #خانم_تقوی 👈 #خاطرات_شهید_سیدعلی_حسینی 🌷 🇮🇷 #قسمت_چهل_و_پنجم 📌کارنامه‌ات را بیاور 🍃تا ش
⭕️ 👈 🌷 🇮🇷 📌گمانی فوق هر گمان 🍃اصلا نفهمیدم زینب چطور بزرگ شد ... علی کار خودش رو کرد .. اونقدر با وقار و خانم شده بود که جز تحسین و تمجید از دهن دیگران، چیزی در نمی اومد ... با شخصیتش، همه رو مدیریت می کرد ... حتی برادرهاش اگر کاری داشتن یا موضوعی پیش می اومد ... قبل از من با زینب حرف می زدن... بالاخره من بزرگش نکرده بودم ... وقتی هفده سالش شد ... خیلی ترسیدم ... یاد خودم افتادم که توی سن کمتر از اون، پدرم چطور از درس محرومم کرد ... می ترسیدم بیاد سراغ زینب ... اما ازش خبری نشد... 🍃دیپلمش رو با معدل بیست گرفت ... و توی اولین کنکور، با رتبه تک رقمی، پزشکی تهران قبول شد ... توی دانشگاه هم مورد تحسین و کانون احترام بود ... پایین ترین معدلش، بالای هجده و نیم بود ... 🍃هر جا پا می گذاشت ... از زمین و زمان براش خواستگار میومد ... خواستگارهایی که حتی یکیش، حسرت تمام دخترهای اطراف بود ... مادرهاشون بهم سپرده بودن اگر زینب خانم نپسندید و جواب رد داد ... دخترهای ما رو بهشون معرفی کنید ... اما باز هم پدرم چیزی نمی گفت ... اصلا باورم نمی شد ... گاهی چنان پدرم رو نمی شناختم که حس می کردم مریخی ها عوضش کردن ... زینب، مدیریت پدرم رو هم با رفتار و زبانش توی دست گرفته بود ... 🍃سال 75، 76 ... تب خروج دانشجوها و فرار مغزها شایع شده بود ... همون سال ها بود که توی آزمون تخصص شرکت کرد... و نتیجه اش ... زنیب رو در کانون توجه سفارت کشورهای مختلف قرار داد ... 🍃مدام برای بورسیه کردنش و خروج از ایران ... پیشنهادهای رنگارنگ به دستش می رسید ... هر سفارت خونه برای سبقت از دیگری ... پیشنهاد بزرگ تر و وسوسه انگیزتری می داد ... ولی زینب ... محکم ایستاد ... به هیچ عنوان قصد خروج از ایران رو نداشت ... اما خواست خدا ... در مسیر دیگه ای رقم خورده بود ... چیزی که هرگز گمان نمی کردیم ... 💫اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج 🆔@MellatDana ملت دانا
ملت دانا
⭕️ #رمان #ادموند #قسمت_چهل_و_سوم 🍃 چند روزی بود ملیکا حال دگرگونی داشت، احساسی مانند دل‌آشوبه و اضط
⭕️ 🍃 ادموند بعد از رفتن آن‌ها از شدت فشار عصبی بی‌هوش شده بود و تا الآن که حدود دو ساعت می‌گذشت هنوز تغییری در وضعش حاصل نشده بود. پلیس هم خیلی سریع او را به یکی از بیمارستان‌ها منتقل کرده و اقدامات پزشکی را انجام داده بودند اما تلاششان بی‌فایده و تغییری در حالش ایجاد نشده بود. وقتی آرتور به بیمارستان رسید بازپرس پرونده جلو آمد و شرایط را توضیح داد اما او اصرار داشت که خودش با پزشک معالج او صحبت کند. پزشک خبرهای خوبی نداشت؛ - خب راستش آقای مردل ما هر کاری از دستمون برمیومد انجام دادیم ولی موکل یا بهتر بگم دوست شما دچار شوک عصبی شده و تب بسیار بالایی داره که به دارو تقریباً پاسخ نمیده، اگر این تب بیشتر از ۴۸ ساعت ادامه پیدا کنه، حتی درصورتی‌که بیمار زنده بمونه، ممکنه دچار آسیب‌های داخلی زیادی بشه مثل نارسایی کلیوی، یا حتی کبدی... نمی‌دونم! باید منتظر شد و دید چه اتفاقی میفته، توصیه می‌کنم سعی کنید ازلحاظ روحی ایشون رو تقویت کنید تا بتونه با بیماری یا مشکلی که داره مبارزه کنه. ⭕️ 🍃 آرتور حال آدمی را داشت که در رینگ بوکس گوشه‌ای گیر افتاده است و حریف از چپ و راست با مشت‌های سنگین بر سرش می‌کوبد. بااینکه انسان نازک طبع و حساسی نبود اما وقتی دوستش را در آن حال دید که حرارت بدنش مانند کوره آجرپزی حتی در چند قدمی احساس می‌شد، دیگر نتوانست خود را کنترل کند و بالای سر او به‌شدت گریست. 🍃 آن‌چنان تحت تأثیر وضعیت ادموند قرارگرفته بود که گویی همه این مصیبت‌ها بر سر خودش نازل ‌شده است. دست ادموند را در دستش فشرد اما هیچ واکنشی نشان نداد، به‌شدت داغ بود. نمی‌دانست این خبر را چطور به خانواده او بدهد؟! هنوز یک ساعت نشده که بارقه‌های امید در قلب آن‌ها زده‌ شده بود و حالا دوباره باید خود را برای شنیدن خبر بدتری آماده می‌کردند. 🍃 تنها فکری که به ذهنش رسید این بود که بتواند پلیس و مسئولان بیمارستان را قانع کند تا اجازه دهند در این مدت همسرش پیش او بماند، شاید همین مسئله باعث شود که دوباره به زندگی برگردد. حدود یک ساعت طول کشید تا توانست با سناتور تماس بگیرد و از نفوذ او استفاده و پلیس را قانع کند که اجازه دهند همسر ادموند کنارش باشد تا زمانی که بهبود یابد و سپس در اسرع وقت کشور را ترک کند. 🔄 با ادموند همراه باشید تا ابعاد جدید و جذابی از این زندگی عجیب روشن‌ شود... ‌💫اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج 🆔@MellatDana ملت دانا
ملت دانا
🕌 #رمان #دمشق_شهرعشق 🕌 #قسمت_چهل_و_سوم که تنم یخ زد... در حصار دستان زن پر و بال میزدم تا خودم را
🕌 🕌 بهانه خوبی بود تا عجالتاً این زن جوان را از مقابل چشمان شوهرش دور کند که شمرده شروع کرد _نمیدونم تو چه هستی که هیچی از نمیدونی و از رفتن شوهرت اینهمه وحشت کردی! اما اگه اونقدر به خدا و رسولش ایمان داری که نمیخوای داریا رو هم مثل و و به کفر بکشونن، امشب با من بیا! از گیجی نگاهم.. میفهمید حرفهایش برایم مفهومی ندارد که صدایش را بلندتر کرد _این شهر از اول سُنی نشین بوده، اما چندساله به هوای همین حرمی که ادعا میکنن قبر سکینه دختر علی هستش، چندتا خونواده رافضی مهاجرت کردن اینجا! طوری اسم را با چندش تلفظ میکرد.. که فاتحه جانم را خواندم و او بیخبر از حضور این رافضی همچنان میگفت _حالا همین و همین چندتا خونواده شدن مرکز فتنه که بقیه مردم رو به سمت کفر خودشون دعوت کنن! ما باید مقاومت رافضیها رو بشکنیم وگرنه قبل از رسیدن ارتش آزاد، رافضی ها این شهر رو اشغال میکنن، اونوقت من و تو رو به کنیزی میبرن! نمیفهمیدم از من چه میخواهد و درعوض ابوجعده مرا میخواست که از پشت در مستانه صدا رساند _پس چرا نمیاید بیرون؟ از وحشت نفسم بند آمد.. و فرصت زیادی نمانده بود که »بسمه« دستپاچه ادامه داد _الان با هم میریم حرم! سپس با سرانگشتش به گونه سردم کوبید و سرم منت گذاشت _اینجوری هم در راه خدا جهاد میکنیم هم تو امشب از شرّ ابوجعده راحت میشی! تمام تنم از زخم زمین خوردن و اینهمه وحشت درد میکرد.. و او نمیفهمید این جنازه جانی برای جهاد ندارد که دوباره... 🕌 🕌 که دوباره دستور داد _برو صورتت رو بشور تا من ابوجعده رو بپزم! من میان اتاق ماندم.. و او رفت تا شیطان شوهرش را فراری دهد که با کلماتی پُرکرشمه برایش ناز کرد _امروز که رفتی تظاهرات نیت کردم اگه سالم برگردی امشب رافضی ها رو به نجاست بکشم! آخه وفات و رافضیها تو دارن! سالها بود... نامی از 💚ائمه شیعه بر زبانم جاری نشده.. و که وقتی نام امام صادق(ع) را از زبان این اینگونه شنیدم جگرم آتش گرفت... انگار هنوز در جانم زنده مانده و در قفس سینه پَرپَر میزد.. که پایم برای حرم لرزید.. و باید از 🔥جهنم ابوجعده فرار میکردم.. که ناچار از اتاق خارج شدم... چشمان گود ابوجعده خمار رفتنم شده و میترسید حسودی بسمه کار دستش دهد که دنبالمان به راه افتاد.. و حتی از پشت سر داغی نگاهش تنم را میسوزاند... با چشمانم دور خودم میچرخیدم بلکه فراری پیدا کنم و هر قدمی که کج میکردم میدیدم ابوجعده کنارم خرناس میکشد... وحشت این نامرد که دورم میچرخید و مثل سگ لَه لَه میزد جانم را به گلویم رسانده.. و دیگر آرزو کردم بمیرم که در تاریکی و خنکای پس از باران شب داریا، گنبد حرم مثل ماه پیدا شد.. و نفهمیدم با دلم چه کرد.. که کاسه صبرم شکست و اشکم جاری شد. بسمه خیال میکرد.. هوای شوهر جوانم چشمم را بارانی کرده که مدام از میگفت... و دیگر به نزدیکی حرم رسیده بودیم.. که با کلامش جانم را گرفت _میخوام امشب بساط کفر این مرتدها رو بهم بزنی! با هم میریم تو و هر کاری گفتم انجام میدی! گنبد روشن حرم در تاریکی چشمانم میدرخشید و از زیر روبنده... 💫اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج 🆔@MellatDana ملت دانا