eitaa logo
ملت دانا
2.2هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
7.3هزار ویدیو
41 فایل
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج ابتدا فکر میکردم که مملکت وزیر دانا می‌خواهد، بعد فکر کردم شاید شاه دانا میخواهد، اما اکنون میفهمم" ملت دانا " می‌خواهد امیر کبیر ارتباط با ادمین : @OneLikeYou
مشاهده در ایتا
دانلود
ملت دانا
🕌 #رمان #دمشق_شهرعشق 🕌 #قسمت_شصت_و_پنجم با اینهمه #بیرحمی_سعد، دلم برایش بتپد که با لحنی گرفته پاس
🕌 🕌 _هر وقت حالتون بهتر شد براتون بلیط میگیرم برگردید ایران پیش خونواده تون! و نمیدید حالم چطور به هم ریخته.. که نگاهش در فضا چرخید و با سردی جملاتش حسرت روزهای آرام سوریه را کشید _ که باشید دیگه خیالم راحته! سوریه هم تا یک سال پیش هیچ خبری نبود، داشتیم زندگیمون رو میکردیم که همه چی به هم ریخت، اونم به آزادی! حالا به بهانه همون آزادی دارن جون و مال و ناموس مردم رو غارت میکنن! از اینکه با کلماتش رهایم کرد، قلب نگاهم شکست و این قطره اشک نه از وحشت جسد سعد و نه از درد پهلو که از احساس غریب 😞 او بود و نشد پنهانش کنم که بی اراده اعتراف کردم _من ایران جایی رو ندارم!😥😞 نفهمید دلم میخواهد پیشش بمانم که خیره نگاهم کرد و ناباورانه پرسید _خونواده تون چی؟😟 از محبت پدر و مادر و برادر روی شیشه احساسم ناخن میکشید.. و میکشیدم بگویم همین همسر از همه خانواده ام بریدم که پشت پرده اشک پنهان شدم..😢😞 و او نگفته حرفم را شنید و مردانه داد _تا هر وقت خواستید اینجا بمونید! انگار از نگاهم نغمه احساسم را شنیده بود،.. با چشمانش دنبال جوابی میگشت و اینهمه احساسم در دلش جا نمیشد که قطرهای از لبهایش چکید _فعلاً خودم مراقبتونم، بعدش هر طور شما بخواید. و همین مدت فرصت فراخی به دلم داده بود تا هر آنچه از سعد زخم خورده بودم از محبت مصطفی و مادرش مرهم بگیرم که در خنکای خانه آرام شان دردهای دلم کمتر میشد و قلبم به حمایت مصطفی🌸 گرمتر... 🕌 🕌 در هم صحبتی با مادرش لهجه عربی ام هر روز بهتر میشد..☺️ و او به رخم نمیکشید.. به هوای حضور من و به دستور مصطفی، چقدر اوضاع زندگی اش به هم ریخته.. 🙁😔 که دیگر هیچکدام از اقوامشان حق ورود به این خانه را نداشتند..و هر کدام را به بهانه ای رد میکرد.. 😔 مبادا کسی از حضور این دختر باخبر شود... مصطفی🌸 روزها در مغازه پارچه فروشی و شب ها به همراه 🌷سیدحسن🌷 و دیگر جوانان 🤝شیعه و سُنی🤝 در حضرت سکینه(س) بود و معمولاً وقتی به خانه میرسید، ما خوابیده بودیم و فرصت دیدارمان تنها هنگام نماز صبح بود... لحظاتی که من با چشمانی خواب از اتاق برای وضو بیرون میرفتم.. و چشمان مصطفی خمار از خستگی به رویم سلام میکرد.. و لحن گرم کلامش برایم عادی نمیشدکه هر سحر دست دلم میلرزید و خواب از سرم میپرید... مادرش به هوای زانو درد معمولاً از خانه بیرون نمیرفت.. و هر هفته دست به کار میشد تا با پارچه جدیدی برایم پیراهنی چین دار و بلند بدوزد و هر بار با خنده 😁دست مصطفی را رو میکرد _دیشب این پارچه رو از مغازه اورد که برات لباس بدوزم، میگه چون خودت از خونه بیرون نمیری، یه وقت احساس غریبی نکنی! ولی چون خجالت میکشید گفت بهت نگم اون اورده!😊 رنگهای انتخابی اش همه یاسی و سرخابی و صورتی با گلهای ریز سفید بود و هر سحری که میدید پارچه پیشکشی اش را پوشیده ام نگاهم میکرد و از سرخی گوش و گونه هایش خجالت میچکید... پس از حدود سه ماه.. دیگر درد پهلویم فروکش کرده و در آخرین عکسی که گرفتیم.. 💫اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج 🆔@MellatDana ملت دانا
ملت دانا
🕌#رمان #دمشق_شهرعشق 🕌 #قسمت_صد__و_چهل_و_یک پس از نماز صبح بدون اسلحه برگشت و کنارم نشست....😥 نگاه
🕌 🕌 از این همه شجاعت به هیجان آمده بود که کلماتش به هم میپیچید.. _تمام منطقه تو محاصره اس!😍💪نمیدونیم چجوری خودشون رو رسوندن!✌️✌️ با ١۴ نفر😊 و کلی تجهیزات😍💪 اومدن کمک! بی اختیار به سمت صورت ابوالفضل چرخیدم😢.. و به خدا حس میکردم با همان لبهای خونی به رویم میخندد😊🕊 و انگار به عشق سربازی حاج قاسم✨💪 با همان بدن پاره پاره پَرپَر میزد که مصطفی دستم را کشید و چند قدمی جلو برد _ببین! خودش کلاش دست گرفته!😍💪✌️ سردار سلیمانی را ندیده بودم..😊 و میان رزمندگان مردی را دیدم که دور سر و پیشانی اش را در سرمای صبح زینبیه با چفیه ای پوشانده بود... پوشیده در بلوز و شلواری سورمه ای رنگ، اسلحه به دست گرفته و با اشاره به خیابان منتهی به حرم، گرای مسیر حمله رامیداد... از طنین صدایش پیدا بود..😊😍 تمام هستی اش برای از حرم حضرت زینب (س) به تپش افتاده.. که در همان چند لحظه.. همه را دوباره و کرد... ما چند زن گوشه حرم.. دست به دامن حضرت زینب(س) و خط آتش در دست سردار سلیمانی بود...💪💚🕌 که تنها چند ساعت بعد... محاصره حرم شکست، معبری در کوچه های زینبیه باز شد☺️ و همین معبر،... مطلع آزادی همه مناطق سوریه طی سال های بعد بود.. تا چهار سال بعد که داریا ...💪✌️ در تمام این چهارسال.. با همه انفجارهای انتحاری💣 و حملات‌ بی امان تکفیری ها و ارتش آزاد و داعش، در زینبیه ماندیم..😍☺️ و ،.. فاطمه👧🏻 و زهرا👶🏻 بودند که هر دو در بیمارستان نزدیک حرم متولد شدند... حالا دل کندن از حرم حضرت زینب(س) سخت شده بود.. و بیتاب حرم حضرت سکینه(س) بودیم که چهار سال زیر چکمه تکفیری ها بود.. و فکر جسارت به قبر مطهر حضرت دلمان را... 🕌 🕌 دلمان را زیر و رو کرده بود... حضرت سکینه(س) در داریا با حزب‌الله لبنان😍✨ بود.. و مصطفی از طریق دوستانش هماهنگ کرد تا با اسکورت نیروهای حزب‌الله به زیارت برویم...☺️✨💚💞😍 فاطمه در آغوش من👧🏻 و زهرا روی پای مصطفی👶🏻 نشسته بود.. و میدیدم قلب نگاهش برای حرم حضرت سکینه(س) میلرزد..✨💚 تا لحظه ای که وارد داریا شدیم... از آن شهر زیبا، تنها تلی از خاک مانده😢 و از حرم حضرت سکینه(س) فقط دو گلدسته شکسته😥😢 که تمام حرم را به خمپاره بسته.. و همه دیوارها روی هم ریخته بود... با بلایی که سر سنگ و آجر حرم آورده بودند، میتوانستم تصور کنم با قبر حضرت چه کرده اند.. 😢😥 و مصطفی دیگر نمیخواست.. آن صحنه را ببیند که ورودی حرم رو به جوان محافظمان خواهش کرد _میشه برگردیم؟😢😠 و او از داخل حرم باخبر بود.. که با متانت خندید😊😁 و رندانه پاسخ داد _حیف نیس تا اینجا اومدید، نیاید تو؟😊🕌 دیدن حرمی که به ظلم تکفیری ها زیر و رو شده بود،طاقتش را تمام کرده..و دیگر نفسی برایش نمانده بود.. که زهرا را از آغوشش پایین آورد و صدایش شکست _نمیخوام ببینم چه بلایی سر قبر آوردن!😢😠✋ و جوان لبنانی😊 این را به چشم دیده بود که امیرالمؤمنین(ع) را به ضمانت گرفت _جوونای و نفس از این حرم کردن، اما وقتی همه شهید شدن، امام علی(ع) از حرم دخترش دفاع کرد!😊✨✌️ و دیگر فرصت پاسخ به مصطفی نداد.. که دستش را کشید و ما را دنبال خودش داخل خرابه حرم برد.. تا امیرالمؤمنین(ع)💪را به چشم خود ببینیم... بر اثر اصابت خمپاره ای،... گنبد از کمر شکسته و با همه میله های مفتولی و لایه‌های بتنی روی ضریح سقوط کرده بود،..😧😧😧 طوری که تکفیری ها دیگر حریف شکستن این خیمه فولادی نشده.. 😍😧و هرگز دستشان به قبر مطهر حضرت سکینه(ع) نرسیده بود... مصطفی شب های زیادی از این حرم دفاع کرده.. و عشقش را هم حضرت سکینه (س) میدانست... که همان پای گنبد نشست.. و با بغضی که گلوگیرش شده بود،😍😢 رو به من زمزمه کرد _میای تا این حرم داریا بمونیم بعد برگردیم زینبیه؟😍😢 دست هر دو دخترم در دستم بود،.. دلم از عشق حضرت زینب (س) و حضرت سکینه (س) میتپید.. 💚✨🕌🕌✨ و همین عطر خاک و خاکستر حرم مستم کرده بود.. که عاشقانه شهادت دادم _اینجا میمونیم😍 و به کوری چشم داعش و بقیه تکفیری ها این رو ان شاالله!😍💞💚✨🕌😢 "پایان" 💫اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج 🆔@MellatDana ملت دانا