ملت دانا
🕌 #رمان #دمشق_شهرعشق 🕌 #قسمت_پنجاه_و_یکم صدای ابوجعده نبود و مطمئن شدم یکی از همان #اجیرشده_های_وه
🕌 #رمان #دمشق_شهرعشق
🕌 #قسمت_پنجاه_و_سوم
خجالت میکشیدم اقرار کنم..
اکنون عازم ترکیه و در راه پیوستن به ارتش آزاد است..
که باز حرف را به هوای حرم کشیدم
_اونا میخواستن همه رو بکشن..
فهمیده بود پای من هم در میان بوده و نمیخواست خودم را پیش رفیقش رسوا کنم که بلافاصله کلامم را شکست
_ #هیچ_غلطی نتونستن بکنن!
جوان از آینه به صورتم نگاهی گذرا کرد، به این همه آشفتگی ام شک کرده بود و مصطفی میخواست آبرویم را بخرد که با متانت ادامه داد
_از چند وقت پیش که وهابی ها به #بهانه تظاهرات قاطی مردم شدن، ما #خودمون یه گروه تشکیل دادیم تا از حرم سیده سکینه(س) #دفاع کنیم. امشب آماده بودیم و تا دست به اسلحه شدن، غلافشون کردیم!
و هنوز خاری در چشمش مانده بود که دستی به موهایش کشید و با غیظی که گلویش را پُر کرده بود، خبر داد
_فقط اون نامرد و زنش فرار کردن!
یادم مانده بود از #اهل_سنت است،..
باورم نمیشد برای دفاع از مقدسات شیعیان وارد میدان شده باشد..
و از #تصور تعرض به حرم، حال رفیقش به هم ریخته بود..
که با کلماتش قد علم کرد
_درسته ما #شیعه های داریا چارتا خونواده بیشتر نیستیم، اما مگه مرده باشیم که دستشون به حرم برسه!
و گمان کرده بود من هم از اهل سنت هستم که با شیرین زبانی ادامه داد
_ #خیال_کردن میتونن با این کارا بین ما وشما سُنیها #اختلاف بندازن!از وقتی میبینن برادرای اهل سنت هم اومدن #کمک_ما شیعه ها، #وحشیتر شدن!
اینهمه درد و وحشت جانم را گرفته بود و مصطفی تلخی حالم را با نگاهش میچشید که حرف رفیقش را نیمه گذاشت
_یه لحظه نگهدار سیدحسن!
طوری کلاف کلام از دستش پرید که... نگاهش میخ صورت مصطفی ماند و بلافاصله..
🕌 #رمان #دمشق_شهرعشق
🕌 #قسمت_پنجاه_و_چهارم
بلافاصله ماشین را متوقف کرد،..
از نگاه سنگین مصطفی فهمید باید تنهایمان بگذارد که در ماشین را باز کرد و با مهربانی بهانه چید
_من میرم یه چیزی بگیرم بخوریم!
دیگر منتظر پاسخ ما نماند و به سرعت از ماشین پیاده شد...
حالا در این خلوت با بلایی که سعد سرش آورده بود بیشتر از حضورش #شرم میکردم..
که ساکت در خودم فرو رفتم...
از درد سر و پهلو چشمانم را در هم کشیده بودم..
و دندانهایم را به هم فشار میدادم تا ناله ام بلند نشود که لطافت لحنش پلکم را گشود
_خواهرم!
چشمم را باز کردم و دیدم کمی به سمت عقب چرخیده است،..
#چشمانش همچنان #سربه_زیر و نگاهش به نرمی میلرزید.
شالم نامرتب به سرم پیچیده بود، چادر روی شانه ام افتاده و لباسم همه غرق گِل بود که از این همه درماندگی ام خجالت کشیدم.
خون پیشانی ام بند آمده و همین خط خشک خون روی گونه ام برای آتش زدن دلش کافی بود که حرارت نفسش را حس کردم
_خواهرم به من بگید چی شده! والله کمکتون میکنم!
در برابر محبت بی ریا و پاکش، دست و پایم را گم کرده و او بی کسی ام را حس میکرد که بی پرده پرسید
_امشب جایی رو دارید برید؟
و من امشب از جهنم مرگ و کنیزی آن پیرمرد وهابی فرار کرده بودم..
و دیگر از در و دیوار این شهر میترسیدم که مقابل چشمانش به گریه افتادم.چانه ام از شدت گریه به لرزه افتاده..
و اواز دیدن این حالم طاقتش تمام شده بود که در ماشین را به ضرب باز کرد و
پیاده شد...
دور خودش میچرخید و #آتش_غیرتش درخنکای این شب پاییزی خاموش نمیشد که کتش را درآورد...
💫اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
🆔@MellatDana
ملت دانا
ملت دانا
🕌 #رمان #دمشق_شهرعشق 🕌 #قسمت_شصت_و_سوم _دیشب تو حرم بهم گفت همین امشب شوهرت رو #سرمیبره و #عقدت می
🕌 #رمان #دمشق_شهرعشق
🕌 #قسمت_شصت_و_پنجم
با اینهمه #بیرحمی_سعد، دلم برایش بتپد که با لحنی گرفته پاسخ داد
_باید خانواده اش رو پیدا کنن و به اونا تحویلش بدن.
سعد تنها یکبار به من گفته بود خانواده اش اهل حلب هستند و خواستم بگویم که دلواپس من پیشدستی کرد
_خواهرم! دیگه #نبایدکسی_بدونه شما باهاش #ارتباط داشتید. اونا خودشون جسد رو به خانواده اش تحویل میدن، نه خانوادهاش باید شما رو بشناسن نه کسی دیگه ای #بفهمه شما همسرش بودید!
و زخم ابوجعده هنوز روی رگ غیرتش مانده بود که با لحنی محکم اتمام حجت کرد
_اونی که به خاطر شما یکی از آدمای خودش رو کشته، دست از سرتون برنمیداره!
و دوباره صدایش پیشم شکست
_التماس تون میکنم نذارید! کسی شما رو بشناسه یا بفهمه همسر کی بودید، یا بدونه شما اون شب تو حرم بودید!
قدمی راکه به طرف در رفته بود دوباره به سمتم برگشت و قلبش برایم تپید
_والله اینا #وحشیتر از اونی هستن که فکر میکنید!
صندلی کنار تختم را عقبتر کشید تا #نزدیکم ننشیند و با تلخی خاطره درعا خبر داد
_میدونید چند ماه پیش با مرکز پلیس شهر نوی تو استان درعا چیکار کردن؟ تمام نیروها رو #کشتن، ساختمون رو #آتیش_زدن و بعد همه کشته ها رو #تیکه_تیکه کردن!
دوباره به پشت سرش چشم انداخت تا کسی نباشد و صدایش را آهسته تر کرد
_بیشتر دشمنیشون #باشماشیعه_هاست به #بهانه آزادی و دموکراسی و اعتراض به حکومت بشار اسد شروع کردن، ولی الان چند وقته تو حمص دارن شیعه ها رو #قتل_عام میکنن! #سعودی_هایی که چندسال پیش به #بهانه توریستی بودن حمص اونجا خونه خریدن، حالا هر روز شیعه ها رو #سرمیبرن و زن و دخترهای شیعه رو #میدزدن!
شش ماه در آن خانه...
🕌 #رمان #دمشق_شهرعشق
🕌 #قسمت_شصت_و_ششم
شش ماه در آن خانه زندانی سعد بودم..
و تنها اخباری که از او میشنیدم در انقلاب گسترده مردم و #سرکوب_وحشیانه رژیم خلاصه میشد...
و حالا آن روی سکه را از زبان مصطفی میشنیدم که از وحشت اشکم بند آمده و خیره نگاهش میکردم...
روی صندلی کمی به سمتم خم شد تا فقط من صدایش را بشنوم و این حرفها روی سینه اش سنگینی میکرد که جراحت جانش را نشان چشمان خیسم داد
_بعضی شیعه های حمص رو فقط به خاطر اینکه تو خونه شون #تربت_کربلا پیدا کردن، کشتن! مساجد و حسینیه های شیعه رو با هرچی قرآن و کتاب دعا بوده، #آتیش_زدن! خونه شیعه ها رو آتیش میزنن تا از حمص آواره شون کنن! تا حالا 91 تا دختر شیعه رو...
و غبارغیرت گلویش را گرفت و خجالت کشیداز #جنایت_تکفیریها در حق #ناموس_شیعیان حرفی بزند و قلب کلماتش برای این دختر شیعه لرزید
_اگه دستشون بهتون برسه...
و باز هم نشد حرفش را تمام کند که دوباره به صندلی تکیه زد،.. نفس بلندی کشید که از حرارتش آتش گرفتم و حرف را به هوایی دیگر کشید
_دکتر گفت فعلاً تا دو سه ماه نباید تکون بخورید که شکستگی دنده تون جوش بخوره، خواهش میکنم این مدت به این برادر #سُنیتون اعتماد کنید تا بتونم ازتون مراقبت کنم!
و خودم نمیدانستم در دلم چه خبر شده که بی اختیار پرسیدم
_بعدش چی؟
هنوز در هوای نگرانی ام نفس میکشید و داغ بی کسی ام را حس نکرد..که پلکی زد و با مهربانی پاسخ داد
_هر وقت حالتون بهتر شد براتون بلیط میگیرم...
💫اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
🆔@MellatDana
ملت دانا