eitaa logo
از تبار معراج
1.8هزار دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
488 ویدیو
110 فایل
لینک به مدیر کانال: @merags
مشاهده در ایتا
دانلود
🕋 قصه گو! باز هم قصه بگو درب کلبه را باز کردم که یکباره صحنه بسیار زیبایی را دیدم؛ پیرمردی با عینک سبز، کلاه آبی، موها و ریش های سفید در حالی که کتابی با جلد قرمز به دست گرفته بود و ده ها کبوتر از سر و کولِ او بالا می رفتند؛ داشت برای بچه ها قصه تعریف می کرد. قصه به اینجا رسیده بود که "سرّ سی" مثل همیشه چند بال زد و سری تکان داد و ناگهان به شکل یک کتاب در آمد. کودک که حسابی ترسیده بود، آهسته به نزدیکی کتاب آمد، وقتی جلد کتاب را باز کرد، ناگهان کتاب همچون یک چشمه شروع کرد به جوشیدن و بعد از چند لحظه رودخانه ای بزرگ در مقابل او بود. کودک که آرزویش شنا کردن در یک رودخانه زلال بود فرصت را غنیمت شمرد و با یک شیرجه به آرزویش رسید. قصه ما به سر رسید و این کبوترها به خونشون نرسیدند. با شنیدن این جمله همه بچه ها شروع کردند به التماس کردن که؛ قصه گو، باز هم قصه بگو؛ اما پیرمرد قبول نکرد و گفت: هنوز هفت روز و هفت شب دیگه با شما هستم. صدای مادرم را از درون آشپزخانه می شنیدم که دائم داشت من را صدا می زد، به خاطر همین درب کلبه را آهسته بستم و با عجله خودم را به مادرم رساندم؛ دستش را گرفتم و او را به اتاقم بردم تا "سیمرغ" یا همان "سر سی" را به او نشان دهم؛ اما وقتی وارد اتاق شدم با کمال تعجب دیدم... 📣 مسابقات سِرّ سی (سی روز - سی یاد) 📚 شیوه مسابقه: انتخاب سوال از داستان های روزانه ⏰ زمان آزمون: آخرین روز هر ماه قمری - 24 ساعت 📝 شیوه مسابقه: ارسال یک کد 30 رقمی به مدیریت کانال https://eitaa.com/merags تنها 7 روز مانده به شروع مسابقات "سِرّ سی"
📣 گردش علمی ⏰ یکشنبه پانزدهم فروردین ساعت 16 حوزه علمیه تخصصی معراج https://eitaa.com/merags
یک روز خاطر انگیز در کنار معراجیان https://eitaa.com/merags
📣 سیاست های یهود ⏰ دوشنبه شانزدهم فروردین ساعت 15 حوزه علمیه تخصصی معراج https://eitaa.com/merags
🕋 یک شیرجه عالی! وقتی وارد اتاق شدم با کمال تعجب دیدم که هیچ خبری از "سر سی" نبود. مامانم لبخندی زد و دستی به سرم کشید و گفت: بهتره بری تو حیاط و یک بادی به سرت بخوره. می خواستم به مامان توضیح بدم که؛ یک دفعه صدای زنگ خانه به صدا در آمد؛ مامان که درب را باز کرده بود گفت: فرهاده! توی حیاط منتظر شماست. با خودم گفتم: حتماً باز یک چیز جدید خریده و آمده که پُزش رو به ما بده و همین طور هم بود، اینبار به خاطر سال نو از سر تا پا نو کرده بود؛ یک لباس چهار خانه ای با یک شلوار لی؛ مامانش خریده بود، یک جفت کفش اسپرت و یک کیف قرمز رو هم باباش خریده بود؛ نذاشتم، فرهاد چیزی بگه؛ کتاب را در مقابل او باز کردم و گفتم: فرهاد! باورت نمیشه همین چند دقیقه پیش پسر بچه ای را دیدم که کتابی رو اینطوری باز کرد و ناگهان با یک شیرجه پرید داخل کتاب. فرهاد اصلا از این صحبت من تعجب نکرد و با یک لحن خیلی مغرورانه گفت: اینکه چیزی نیست من هم می تونم؛ من هم بدون متعطلی گفتم: کو؟ شیرجه بزن ببینم!!! اون هم معطل نکرد و با یک شیرجه عالی وارد کتاب شد! اولش خیلی ترسیدم اما با خودم گفتم: فرهاد که تونست پس من هم می تونم. من هم دستانم را جفت کردم و با یک پرش وارد کتاب شدم؛ اما ... 📣 مسابقات سِرّ سی (سی روز - سی یاد) 📚 شیوه مسابقه: انتخاب سوال از داستان های روزانه ⏰ زمان آزمون: آخرین روز هر ماه قمری - 24 ساعت 📝 شیوه مسابقه: ارسال یک کد 30 رقمی به مدیریت کانال https://eitaa.com/merags تنها 6 روز مانده به شروع مسابقات "سِرّ سی"
هیئت معراج الشهدا سخنران: استاد حجت الاسلام علی جنتی مداح: برادر طلبه محسن حمیدی سه شنبه 17 فروردین ماه ساعت 11:30 مشهد مقدس - حرم مطهر - نواب صفوی7 - حوزه علمیه تخصصی معراج
📣 بدرود بدعت ⏰ سه شنبه هفدهم فروردین ساعت 15 حوزه علمیه تخصصی معراج https://eitaa.com/merags
🕋 تو فرهادی یا خرس مهربون؟ من هم دستانم را جفت کردم و با یک پرش وارد کتاب شدم؛ اما مستقیم افتادم در یک کالسکه؛ که پشت سرم یک بچه خرس بود. از بچه خرس معذرت خواهی کردم؛ چون فکر کردم که پایش را لگد کردم. او هم با مهربانی گفت: اشکالی نداره. با شنیدن صدای بچه خرس خیلی تعجب کردم، چون صدای فرهاد بود. به او گفتم: تو فرهادی یا خرس مهربون؟ او هم گفت: تو یوسفی یا یک خرگوش کوچولو؟ اینجا بود که هر دوی ما فهمیدیم که وارد دنیای قصه ها شده ایم. همین موقع بود که یک تمساح اما از نوع مهربانش کالسکه ما را حرکت داد و با شادی شروع کردیم به گردش در یک جنگل زیبا. فرهاد که الآن یک خرس کوچولوی مهربان بود یکی از کتاب های داخل کالسکه را برداشت و داد به تمساح و گفت: میشه این قصه رو برامون بخونی؟ تمساح هم به نشانه قبولی سری تکان داد و کتاب را باز کرد تا بخواند، اما وقتی شروع به خواندن کردن صدای تمساح، صدای مامان بود، او گفت: یکی بود یکی نبود، دو تا پسر بچه بازی گوش بودن که شیر آب توی حیاط را نبسته بودند. در همین موقع بود که قطرات آبی که مامان روی ما دو نفر ریخت. ما رو به دنیای واقعی برگرداند. نمی دانستم که واقعا به دنیای قصه ها شیرجه زده بودم و یا همه اش تخیل بود. مامان که رفت، یک فکری به ذهنم زد... 📣 مسابقات سِرّ سی (سی روز - سی یاد) 📚 شیوه مسابقه: انتخاب سوال از داستان های روزانه ⏰ زمان آزمون: آخرین روز هر ماه قمری - 24 ساعت 📝 شیوه مسابقه: ارسال یک کد 30 رقمی به مدیریت کانال https://eitaa.com/merags تنها 5 روز مانده به شروع مسابقات "سِرّ سی"
📣 نقش پنهان ⏰ چهار شنبه هیجدهم فروردین ساعت 15 حوزه علمیه تخصصی معراج https://eitaa.com/merags
🕋 پرتاب کلمات؟ از مامان اجازه گرفتم و به خانه مامان بزرگ رفتیم. من یک دایی دارم به نام احمد. ما به او می گوییم دانشمند. گرچه تنها دو سه سال از من بزرگتر است اما واقعا خیلی چیزها را می داند. داستانم را از اول تا آخر برایش تعریف کردیم و بعد او از من خواست تا کتاب را به او بدهم. تا کتاب را در مقابل خود باز کرد، یک انفجار رخ داد. دایی احمد گویا اصلاً متوجه آن انفجار نشده بود و با همان لبخند همیشه غرق مطالعه بود اما من دائم چشمانم را می مالیدم. حتی یکی از موهایم را کَندم، تا بفهمم خوابم یا بیدار؟ اما واقعاً بیدار بیدار بودم. دایی احمد هر جمله بلکه بهتر بگویم هر کلمه ای را که می خواند آن کلمه از کتاب به بیرون پرت می شد. احمد غرق مطالعه بود و اصلاً متوجه نبود که چه اتفاق عجیبی دارد می افتد. با سرعت کتاب را از دستان دایی احمد گرفتم. دایی اعتراض کرد که چرا کتاب را گرفتی؟ مطالبش زیبا بود، بگذار کمی از آن را بخوانم، فریادی زدم و با اعتراض گفتم: من آمده ام که تو بگویی این چه کتابی است که هر بار یک اتفاقی را رقم می زند. دایی گفت: اول باید بخوانم تا ببینم چه کتابی است؟! به دایی گفتم: الآن شما متوجه نشدید که چه اتفاقی افتاد؟ هر کلمه ای را که می خواندید آن کلمه از کتاب می زد بیرون، نگاه کن!!! بعد با اشاره به اطراف، می خواستم تمام وسایلی که از خواندن دایی بیرون ریخته بود را نشان دهم، اما هیچ چیزی بیرون نبود. دایی احمد حرف من را باور نکرد. من هم حاضر نشدم دوباره کتاب را به او بدهم. داشتم از خانه بیرون می آمدیم که ... تنها 4 روز مانده به شروع مسابقات "سِرّ سی"
📣 ما و این ماه کارگاه آموزشی تبلیغ در عرصه کودک و نوجوان در ماه مبارک رمضان ⏰ پنج شنبه نوزدهم فروردین ساعت 7 صبح حوزه علمیه تخصصی معراج https://eitaa.com/merags
🕋 فرشته هم دید! فرشته من را صدا زد و مخفیانه من را کنار کشید و با کمی ترس و لرز گفت: یک چیزی بگم به من نمی خندی؟ گفتم: نه. فرشته با ترس بیشتر گفت: وقتی احمد کتاب می خواند من می دیدم کلماتی که می خواند از داخل کتاب به بیرون پرت می شود. تا این حرف را شنیدیم با خوشحالی گفتم: عمه فرشته! شما فرشته اید!!! و سریع کتاب را در مقابل فرشته باز کردم و گفتم: فرشته جون! می‌شه شما کمی از این کتاب را بخوانید. فرشته کتاب را از من گرفته و رفت پشت میز مطالعه اش نشست و با اشتیاقی وصف نشدنی شروع کرد به مطالعه کردن. تا فرشته شروع کرد به خواندن کتاب، اول دو درخت تنومند در کنارش ظاهر شود و بعد هم دور و برش پر شد از حیوانات مختلف، از گربه ای به رنگ سفید بگیرید تا خرگوش، روباه، جغد، سنجاقک و حتی یک پرنده قرمز که تا اون لحظه من مثل آن را ندیده بودم. مات و مبهوت داشتم فرشته را نگاه می کردم که یکباره از داخل کتاب یک عقاب آمد بیرون و بعد هم چند درخت ... همین موقع بود که درب اتاق باز شد و دایی احمد وارد اتاق شد. دایی گفت: هنوز نرفته ای؟!! با صدای دایی احمد مطالعه فرشته به هم خورد و او هم کتاب را بست، من سریع رفتم، کتاب را از جلوی فرشته برداشته و می خواستم از اتاق بروم بیرون که 📣 مسابقات سِرّ سی (سی روز - سی یاد) 📚 شیوه مسابقه: انتخاب سوال از داستان های روزانه ⏰ زمان آزمون: آخرین روز هر ماه قمری - 24 ساعت 📝 شیوه مسابقه: ارسال یک کد 30 رقمی به مدیریت کانال https://eitaa.com/merags تنها 3 روز مانده به شروع مسابقات "سِرّ سی"
🕋 کتابخوان پرنده فرشته گفت: مامان جون می خواد بره پارک، می یایی من و تو هم باهاشون بریم. برگشتم و به عمه فرشته نگاه کردم. دیدم یک چشمک به نشانه کارت دارم زد؛ یعنی قبول کن. من هم قبول کردم. به همراه مادربزرگ و عمه فرشته رفتیم پارک. عمه فرشته رفت تا یک خوراکی بخره و من هم از فرصت استفاده کردم و به مادر بزرگ گفتم: مامان جون؛ میشه مثل بچگی هام برام قصه بگید؟ مادربزرگم لبخندی زد و گفت: قصه، اینجا؟ گفتم: آره. گفت: الآن که چیزی یادم نمی یاد. بدون معطلی کتابم رو دادم دست مادر بزرگم و گفتم: مامان جون! از روی این کتاب برام قصه بخوانید. مادر بزرگ هم لبخندی زد و قبول کرد. مثل پدربزرگ که فال حافظ می گیره، مادربزرگ هم دستی انداخت و یک قسمت از کتاب را باز کرد و شروع کرد به خواند. مرتضی به این نتیجه رسیده بود که آدم ها می توانند، مثل پرنده ها پرواز کنند کافیه که کتاب خوان بشوند. مرتضی رفت توی فکر و تصور کرد که همه ی مردم کتاب خوانند و با کتاب های خود پرواز می کنند. در همین موقع من هم سرم را از کتاب آوردم بیرون و به مردم پارک نگاه کردم. لبخندی به نشانه رضایت زدم. درست حدس زده بودم. همه مردم کتاب خوان شده بودند و درست به مانند فکر قهرمان داستان، یعنی همان آقا مرتضی همه داشتند با کتاب های خود در آسمان پرواز می کردند. هیچ کس در پارک را ندیدم که کتابی به دست نداشته باشد و یا با کتابش در آسمان پرواز نکند. اما یکباره 📣 مسابقات سِرّ سی (سی روز - سی یاد) 📝 شیوه مسابقه: ارسال یک کد 30 رقمی به مدیریت کانال https://eitaa.com/merags تنها 2 روز مانده به شروع مسابقات "سِرّ سی"
🕋 نوکری شغل شریفی است به شرط آنکه فقط ارباب حسین بن علی باشد و بس ✳️ اخلاق جریانساز یعنی: مساجد را با سیره نبوی، پایگاه انقلابی خود کنیم. https://eitaa.com/merags
52.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🕋 نوکری شغل شریفی است به شرط آنکه فقط ارباب حسین بن علی باشد و بس ✳️ اخلاق جریانساز یعنی: مساجد را با سیره نبوی، پایگاه انقلابی خود کنیم. https://eitaa.com/merags
📣 مهمانی پر ماجرا ⏰ شنبه بیست و یکم فروردین ساعت 15 حوزه علمیه تخصصی معراج https://eitaa.com/merags
🕋 سی یاد یکباره ازخواب بیدار شدم. کاغذ طراحی مسابقات روز شمار در مقابلم بود، بدون معطلی نوشتم، اسم سیمرغ مسابقات ما "سرسی" است. در یک لحظه تمام 8 پرده از خوابی که دیده بودم در مقابل چشمانم آمد. خواب شیرینی بود، به خودم گفتم: حتما این رویا پیامی برای من دارد. حتما این خواب می تواند من را در طراحی مسابقاتی که می خواستم برای معراجیان انجام دهم کمک کند. قلمم را برداشتم و اسم سیمرغ خوابم "سر سی" را نوشتم، با خود گفتم: این حتما یک رمز است. باید ارتباطی با سیمرغ داشته باشد. ناگهان چشمم به منطق الطیر افتاد، یاد سی مرغ عطار افتادم. به سرعت کنار سین که حرف اول بود نوشتم سی؛ مسابقه ای که می خواستیم طراحی کنیم روزشمار مناسبت ها بود، به خاطر همین کنار حرف راء نوشتم: روز؛ کنار سین بعدی دوباره نوشتم سی؛ بلند با خودم خواندم (سی روز، سی...) داشتم دنبال کلمه چهارم می گشتم که در همین لحظه زنگ یادآوری موبایلم به صدا در آمد و همین زنگ موبایل سبب شد کنار یاء بنویسم، یاد؛ اصلا در پوست خودم نمی گنجیدم، چون رمز این هشت پرده خواب را پیدا کرده بودم؛ "سر سی" یعنی (سی روز، سی یاد)؛ شروع کردم به طراحی سوال های روز اول، قصد کردم از اولین روز خدا یعنی اولین روز ماه مبارک رمضان شروع کنم. وقتی طراحی مسابقه تمام شد، بدون معطلی به عمو سید، مسئول مسابقات روزشمار تماس گرفتم؛ اصلا فکرش را نمی کردم که ساعت 11 شب شده باشد. با خوشحالی از "سر سی" گفتم و قرار شد این مسابقه هر روز یادی از مناسبت های روزانه کند، و در آخرین روز هر ماه هجری قمری نیز سوال های آن در کانال رسمی حوزه علمیه تخصصی معراج در پیام رسان ایتا بارگزاری شود.
📣 زیر آبشار پاکی ⏰ یکشنبه بیست و دوم فروردین ساعت 15 حوزه علمیه تخصصی معراج https://eitaa.com/merags
📣مسابقه "سر سی" 🕋بیست و هشتم شعبان امروز رفته بودیم خانه پدر بزرگ و داشتیم آلبوم خانوادگی را نگاه می کردیم که یک عکس قدیمی نظر من را به خودش جلب کرد، از بابا بزرگ در مورد آن عکس پرسیدم. بابا بزرگ گفت: این عکس پدر بزرگ من است که بابای خدا بیامرزم به من داد. گفتم کدوم یکی از اونا پدربزرگ شماست؟ با دست مردی که در وسط قرار داشت را نشان داد و گفت: ایشان حیدربابا هستند، پدربزرگ بنده و خدمتکار احمد شاه. گفتم: احمد شاه کیه؟ پدربزرگ بدون معطلی انگشتشان را روی پسربچه ای کوچک که وسط بچه ها ایستاده بود قرار دادند. با تعجب پرسیدم، این بچه، احمد شاهه؟!!! پدربزرگ لبخندی زد و گفت: بله، این پسر هفتمین و آخرین شاه ایران از سلسله قاجار، پسر و جانشین محمدعلی‌شاه بود و پس از خلع پدرش و درحالی ‌که تنها ۱۲ سال داشت، به شاهی رسید. احمدشاه پس از ۱۴ سال سلطنت از پادشاهی برکنار شد. گفتم: چطور برکنار شد؟ پدر بزرگ لبخند تلخی زد و گفت: پیامبر فرمودند: المُلکُ لا یَبقَی مَعَ الظُّلمِ، یعنی حکومت هیچ ظالمی باقی نخواهد بود. گفتم: مگر احمدشاه چه ظلمی کرده بود؟ پدربزرگ سری به نشانه تأسف تکان داد و گفت: اعدام شیخ فضل‌الله نوری و به توپ بستن آرامگاه حضرت علی بن موسی الرضا علیه السلام در مشهد توسط نظامیان روسیه در زمان او بود. قحطی سال های ۱۲۹۸–۱۲۹۶ ایران که ۴۰ درصد از جمعیت ایران به سبب گرسنگی و بیماری‌های ناشی از آن ازبین رفتند، در زمان او بود. در همان صفحه آلبوم یک نقاشی بود که ... ✳️ آغاز سلطنت رسمي"احمدشاه" آخرين پادشاه قاجار (1332 ق) ✳️ درگذشت "ابن حاجب" محدث و مورخ مسلمان (630 ق) https://eitaa.com/merags
📣 سوف تحرر ⏰ دوشنبه بیست و سوم فروردین ساعت 15 حوزه علمیه تخصصی معراج https://eitaa.com/merags
📣مسابقه "سر سی" 🕋 بیست و نهم شعبان در همان صفحه آلبوم، یک نقاشی بود که دو سرباز را نشان می داد. گفتم: اینها هم قوم و خویشند؟ بابا بزرگ گفت این عکس را به خاطر دست نوشته پشتش نگه داشتم. پدربزرگ با آرامی عکس را از صفحه آلبوم جدا کرد و به من داد. پشت عکس نوشته شده بود. نيروي ارتش سرخ شوروي در 29 شعبان سال 1338 قمري با شليك چند گلوله‏ توپ در بندر انزلي پياده شدند؛ در حالي كه انگليسي‏ها در غازيان استحكامات داشتند و به اعتقاد محافل نظامي، اگر مقابله مي‏كردند مي‏توانستند مانع ورود شوروي شوند اما این کار را نکردند و منظور انگليس، كشاندن نيروي ارتش سرخ به داخل كشور ایران و به دنبال آن برپا كردن هياهو و رعب و وحشت بود تا مردم ايران قرارداد 1919 را بپذيرند. نيروي ارتش سرخ پانصد پياده و دويست سواره بود و با جمعي كه تدريجاً اضافه شدند به دو هزار نفر مي‏رسيدند. خواندن من که تمام شد پدر بزرگ گفت: این سند را نگه داشتم که یادم نرود این انگلیس همان روباه پیر است. به پدر بزرگ گفتم: چرا به انگلیس می گویند: روباه پیر، پدربزرگ نیش خندی زد و گفت: مکر و حیله های او مروبط به الان نیست او حتی در زمان پدرِ پدر من هم جنبش مشروطه که از ابتدا با هدف رهایی از ظلم شاهان و گسترش عدالت در کشور کلید خورد را منحرف کرد و در نهایت با توطئه سفارت انگلیس از مشروطه مشروعه به مشروطه انگلیسی تبدیل شد، آنها احمدشاه را برکنار کردند و بدتر از احمدشاه را بر روی کار آوردند. در همین موقع بود که... ✳️ ورود نیروی ارتش سرخ شوروی به بندرانزلی (1333 ق) https://eitaa.com/merags
جرعه دعا1 🔻شرح دعای روز اول ماه رمضان؛ 🎬 آثار فردی و اجتماعی روزه 💎اللّٰهُمَّ اجْعَلْ صِيامِى فِيهِ صِيامَ الصَّائِمِينَ ، وَقِيامِى فِيهِ قِيامَ الْقائِمِينَ ، وَنَبِّهْنِى فِيهِ عَنْ نَوْمَةِ الْغافِلِينَ ، وَهَبْ لِى جُرْمِى فِيهِ يَا إِلٰهَ الْعالَمِينَ ، وَاعْفُ عَنِّى يَا عافِياً عَنِ الْمُجْرِمِينَ. ◽️ خدایا، روزه‌ام را در این ماه روزه‌ی روزه‌داران قرار ده و شب‌زنده‌داری‌ام را شب‌زنده‌داری شب‌زنده‌داران و بیدارم کن در آن از خواب بی‌خبران و ببخش گناهم را در آن، ای معبود جهانیان و از من درگذر، ای درگذرنده از گنه‌کاران. https://eitaa.com/merags
42.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
جرعه دعا1 🔻شرح دعای روز اول ماه رمضان؛ 🎬 آثار فردی و اجتماعی روزه https://eitaa.com/merags
جرعه دعا2 🔻شرح دعای روز دوم ماه رمضان؛ روز دوم: 💎 "اللهمّ قَرّبْنی فیهِ الی مَرْضاتِکَ و جَنّبْنی فیهِ من سَخَطِکَ و نَقماتِکَ و وفّقْنی فیهِ لقراءةِ آیاتِکَ برحْمَتِکَ یا أرْحَمَ‌ الرّاحِمین" ◽️ خدایا نزدیک کن مرا در این ماه به سوی خوشنودیت و برکنارم دار در آن از خشم و انتقامت و توفیق ده مرا در آن برای خواندن آیات قرآن به رحمت خودت ای مهربانترین مهربانان. https://eitaa.com/merags