eitaa logo
از تبار معراج
1.7هزار دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
504 ویدیو
110 فایل
لینک به مدیر کانال: @merags
مشاهده در ایتا
دانلود
مراسم جشن منجی عالم بشریت حضرت مهدی موعود سلام الله علیه سخنران :استاد الهی پارسا ذاکرین اهل بیت :محمد رسول دهقانی میثم صلاحی دوشنبه ۹ فروردین ساعت ۷ صبح حوزه علمیه تخصصی معراج https://eitaa.com/merags
🕋 :49 ❇️تمام احیاء دیشب در این فکر بودم که برای سلامتی امام زمانم چه نذری کنم؟! دوست داشتم همچون کودکیم، ارادتم را به امام مهربانتر از پدر، نشان دهم، اما می خواستم بهترین سرمایه ام را تقدیم کنم؛ هر چه فکر کردم به نتیجه ای نرسیدم تا اینکه هنگام تکبیر موذن در اذان صبح، فکری به ذهنم خطور کرد؛ بله؛ خودش بود. من که از عمر خویش سرمایه ای بهتر نداشتم و از معارف اهل البیت گوهری گرانبها تر پیدا نکرده بودم مگر نه اینکه یک ساعت تفکر بهتر است از هفتاد سال عبادت؟! این نذر را یک هدیه، از طرف عالم آل محمد می دانستم. از کنار حرم، راهی کتابخانه ای به نام باقرالعلوم شدم. دقیقا :49 دقیقه بود که وارد کتابخانه شدم. مگر امروز تعطیلی رسمی نیست؟! پس چرا کتابخانه باز و این همه شور و هیجان؟ سربازان ولی عصر همان نذری را کرده بودند که بهترین نذر بود؛ برای سلامتی امام زمان، ثواب ساعتی مطالعه را هدیه درگاه حضرت حق می کردند تا هدیه ای باشد برای سلامتی آن یار سفر کرده. https://eitaa.com/merags
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
شما هم در این نذر سهیم می شوید؟ :49
📣 چرا خدا مادربزرگ را خوب نمیکنه؟!! ⏰ سه شنبه دهم فروردین ساعت 15 حوزه علمیه تخصصی معراج https://eitaa.com/merags
📣 دانشگاه یا گاهی دانش؟ ⏰ چهار شنبه یازدهم فروردین ساعت 15 حوزه علمیه تخصصی معراج https://eitaa.com/merags
دیشب من یک خواب عجیب دیدم، دیدم مامان و بابا مثل من و خواهرم فاطمه؛ کوچک و بچه شده بودند. درست هم سن و سال ما بودند. همه با هم سوار یک کبوتر شدیم و تمام ایران را دور زدیم و ایران را حسابی گشتیم. خیلی خوش گذشت. یک سفر هوایی، با مامان و بابای کوچولو و دوست داشتنی. بسیار لذت بخش بود. صبح که از خواب بیدار شدم، موقع صبحانه خوردن، خوابم را تعریف کردم. فاطمه از بابا پرسید: نعبیر خواب داداش علی چی میشه؟ بابا لبخندی زد و گفت: فکر می کنم مربوط به امروز میشه. مامان لبخندی زد و گفت: آره! درسته! اون کبوتر، پرنده آزادی است و ما هم نشانه مردم ایران هستیم. از بابا جون پرسیدم: شما چرا کوچولو شده بودید؟ بابا گفت: آخه 12 فروردین سال 1358 من و مامان هم سن و سال های شما بودیم. روز 12 فروردین - روز بله گفتن همه ایران بود. گفتم: به چی؟ بابا گفت: به جمهوری اسلامی ایران به جای حکومت شاهنشاهی. مامان یک چایی داد دستم من و گفت: 12 فروردین، همه مردم ایران در انتخابات شرکت کردند و رأی به جمهوری اسلامی ایران دادند. 12 فروردین ، روز بله گفتن همه ایران؛ مبارک باد https://eitaa.com/merags
📣 مسابقه داستان خوانی 🕋 سرّ سی 📗 حتما شما هم تا کنون از پرنده افسانه ای سیمرغ شنیده اید. سیمُرغ نام یک پرندهٔ اسطوره‌ای-افسانه‌ای ایرانی است. شاید بتوان سیمرغ را از مهم‌ترین موجودات در داستان های فارسی برشمرد. دانشمندان زیادی از زمان های خیلی دور به این پرنده در داستان های خود اشاره کرده اند. سیمرغ شباهت هایی با مرغان دیگری همچون شاهین، گرودای هندی، وارغن، کرشیفت، امرو و کمروی اوستایی، چمروش و کَمَک در ادبیات پهلوی، عنقای عربی، هما و ققنوس در ادب پارسی، فونیکس یونانی، انزوی اکدی، و سیرنگ در ادبیات عامیانه دارد. او نقش مهمی در داستان‌های شاهنامه دارد. کُنام (آشیانه) او کوه اسطوره‌ای قاف است. دانا و خردمند است و به رازهای نهان آگاهی دارد. زال را می‌پرورد و همواره او را زیر بال خویش پشتیبانی می‌کند. به رستم در نبرد با اسفندیاررویین‌تن یاری می‌رساند. جز در شاهنامه دیگر شاعران پارسیگوی نیز سیمرغ را چهرهٔ داستان خود قرار داده‌اند. از جمله منطق الطیر، عطار نیشابوری نیز از آن دسته‌اند اما داستان ما فرق می کند. اسم سیمرغ داستان های ما "سرسی" است... 📣 مسابقات سِرّ سی (سی روز - سی یاد) 📚 شیوه مسابقه: انتخاب سوال از داستان های روزانه ⏰ زمان آزمون: آخرین روز هر ماه قمری - 24 ساعت 📝 شیوه مسابقه: ارسال یک کد 28 رقمی به مدیریت کانال https://eitaa.com/merags
📣 دنیا باریچه دست یهود ⏰ شنبه چهاردهم فروردین ساعت 15 حوزه علمیه تخصصی معراج https://eitaa.com/merags
🕋 کلبه بند انگشتی ها 📗 برگ های کتاب به سرعت شروع کرد به ورق خوردن، اول فکر کردم پنجره اتاق باز است و بادی تند وزیده است اما وقتی به پرده ها نگاه کردم آنها تکان نمی خوردند. با شک و تردید از پشت میز مطالعه ام بلند شدم و به سراغ پنجره رفتم اما پنجره اتاق هم بسته بود. وقتی به سمت میزم برگشتم تا به مطالعه ام ادامه دهم، "سرّسی" را دیدم؛ همان پرنده افسانه ای که شما ها از آن به نام سیمرغ یاد می کنید. چهره عجیبی داشت. به هیچ پرنده ای شباهت نداشت و از طرفی از هر پرنده ای یک نشانه در وجود او بود. مثل اینکه سی مرغ را با هم ترکیب کنند؛ خیلی ترسیده بودم. می خواستم داد بزنم اما حنجره ام صدا نداشت. پاهایم خشک شده بود و نمی توانستم حرکت کنم. "سّرسی" بالی بهم زد و سری تکان داد و با صدایی خاص یکباره تبدیل به یک کلبه قدیمی شد. همان کلبه ای که داشتم داستان آن را می خواندم، کلبه ای که سقفش از یک کتاب بود و از دودکش آن یک درخت بیرون زده بود. ناخواسته به سمت میز مطالعه کشیدم شدم. با تعجب کلبه را بررسی کردم. همه چیز آن مثل یک کلبه واقعی بود. فقط اندازه آن کوچک بود. مثل اینکه برای آدم های بند انگشتی درست شده باشد. گویا در داخل آن کسی زندگی می کرد. درب کلبه را باز کردم. که یکباره... 📣 مسابقات سِرّ سی (سی روز - سی یاد) 📚 شیوه مسابقه: انتخاب سوال از داستان های روزانه ⏰ زمان آزمون: آخرین روز هر ماه قمری - 24 ساعت 📝 شیوه مسابقه: ارسال یک کد 30 رقمی به مدیریت کانال https://eitaa.com/merags تنها 8 روز مانده به شروع مسابقات "سِرّ سی"
📣 زلزله در عرش ⏰ یکشنبه پانزدهم فروردین ساعت 15 حوزه علمیه تخصصی معراج https://eitaa.com/merags
🕋 قصه گو! باز هم قصه بگو درب کلبه را باز کردم که یکباره صحنه بسیار زیبایی را دیدم؛ پیرمردی با عینک سبز، کلاه آبی، موها و ریش های سفید در حالی که کتابی با جلد قرمز به دست گرفته بود و ده ها کبوتر از سر و کولِ او بالا می رفتند؛ داشت برای بچه ها قصه تعریف می کرد. قصه به اینجا رسیده بود که "سرّ سی" مثل همیشه چند بال زد و سری تکان داد و ناگهان به شکل یک کتاب در آمد. کودک که حسابی ترسیده بود، آهسته به نزدیکی کتاب آمد، وقتی جلد کتاب را باز کرد، ناگهان کتاب همچون یک چشمه شروع کرد به جوشیدن و بعد از چند لحظه رودخانه ای بزرگ در مقابل او بود. کودک که آرزویش شنا کردن در یک رودخانه زلال بود فرصت را غنیمت شمرد و با یک شیرجه به آرزویش رسید. قصه ما به سر رسید و این کبوترها به خونشون نرسیدند. با شنیدن این جمله همه بچه ها شروع کردند به التماس کردن که؛ قصه گو، باز هم قصه بگو؛ اما پیرمرد قبول نکرد و گفت: هنوز هفت روز و هفت شب دیگه با شما هستم. صدای مادرم را از درون آشپزخانه می شنیدم که دائم داشت من را صدا می زد، به خاطر همین درب کلبه را آهسته بستم و با عجله خودم را به مادرم رساندم؛ دستش را گرفتم و او را به اتاقم بردم تا "سیمرغ" یا همان "سر سی" را به او نشان دهم؛ اما وقتی وارد اتاق شدم با کمال تعجب دیدم... 📣 مسابقات سِرّ سی (سی روز - سی یاد) 📚 شیوه مسابقه: انتخاب سوال از داستان های روزانه ⏰ زمان آزمون: آخرین روز هر ماه قمری - 24 ساعت 📝 شیوه مسابقه: ارسال یک کد 30 رقمی به مدیریت کانال https://eitaa.com/merags تنها 7 روز مانده به شروع مسابقات "سِرّ سی"
📣 گردش علمی ⏰ یکشنبه پانزدهم فروردین ساعت 16 حوزه علمیه تخصصی معراج https://eitaa.com/merags
یک روز خاطر انگیز در کنار معراجیان https://eitaa.com/merags
📣 سیاست های یهود ⏰ دوشنبه شانزدهم فروردین ساعت 15 حوزه علمیه تخصصی معراج https://eitaa.com/merags
🕋 یک شیرجه عالی! وقتی وارد اتاق شدم با کمال تعجب دیدم که هیچ خبری از "سر سی" نبود. مامانم لبخندی زد و دستی به سرم کشید و گفت: بهتره بری تو حیاط و یک بادی به سرت بخوره. می خواستم به مامان توضیح بدم که؛ یک دفعه صدای زنگ خانه به صدا در آمد؛ مامان که درب را باز کرده بود گفت: فرهاده! توی حیاط منتظر شماست. با خودم گفتم: حتماً باز یک چیز جدید خریده و آمده که پُزش رو به ما بده و همین طور هم بود، اینبار به خاطر سال نو از سر تا پا نو کرده بود؛ یک لباس چهار خانه ای با یک شلوار لی؛ مامانش خریده بود، یک جفت کفش اسپرت و یک کیف قرمز رو هم باباش خریده بود؛ نذاشتم، فرهاد چیزی بگه؛ کتاب را در مقابل او باز کردم و گفتم: فرهاد! باورت نمیشه همین چند دقیقه پیش پسر بچه ای را دیدم که کتابی رو اینطوری باز کرد و ناگهان با یک شیرجه پرید داخل کتاب. فرهاد اصلا از این صحبت من تعجب نکرد و با یک لحن خیلی مغرورانه گفت: اینکه چیزی نیست من هم می تونم؛ من هم بدون متعطلی گفتم: کو؟ شیرجه بزن ببینم!!! اون هم معطل نکرد و با یک شیرجه عالی وارد کتاب شد! اولش خیلی ترسیدم اما با خودم گفتم: فرهاد که تونست پس من هم می تونم. من هم دستانم را جفت کردم و با یک پرش وارد کتاب شدم؛ اما ... 📣 مسابقات سِرّ سی (سی روز - سی یاد) 📚 شیوه مسابقه: انتخاب سوال از داستان های روزانه ⏰ زمان آزمون: آخرین روز هر ماه قمری - 24 ساعت 📝 شیوه مسابقه: ارسال یک کد 30 رقمی به مدیریت کانال https://eitaa.com/merags تنها 6 روز مانده به شروع مسابقات "سِرّ سی"
هیئت معراج الشهدا سخنران: استاد حجت الاسلام علی جنتی مداح: برادر طلبه محسن حمیدی سه شنبه 17 فروردین ماه ساعت 11:30 مشهد مقدس - حرم مطهر - نواب صفوی7 - حوزه علمیه تخصصی معراج
📣 بدرود بدعت ⏰ سه شنبه هفدهم فروردین ساعت 15 حوزه علمیه تخصصی معراج https://eitaa.com/merags
🕋 تو فرهادی یا خرس مهربون؟ من هم دستانم را جفت کردم و با یک پرش وارد کتاب شدم؛ اما مستقیم افتادم در یک کالسکه؛ که پشت سرم یک بچه خرس بود. از بچه خرس معذرت خواهی کردم؛ چون فکر کردم که پایش را لگد کردم. او هم با مهربانی گفت: اشکالی نداره. با شنیدن صدای بچه خرس خیلی تعجب کردم، چون صدای فرهاد بود. به او گفتم: تو فرهادی یا خرس مهربون؟ او هم گفت: تو یوسفی یا یک خرگوش کوچولو؟ اینجا بود که هر دوی ما فهمیدیم که وارد دنیای قصه ها شده ایم. همین موقع بود که یک تمساح اما از نوع مهربانش کالسکه ما را حرکت داد و با شادی شروع کردیم به گردش در یک جنگل زیبا. فرهاد که الآن یک خرس کوچولوی مهربان بود یکی از کتاب های داخل کالسکه را برداشت و داد به تمساح و گفت: میشه این قصه رو برامون بخونی؟ تمساح هم به نشانه قبولی سری تکان داد و کتاب را باز کرد تا بخواند، اما وقتی شروع به خواندن کردن صدای تمساح، صدای مامان بود، او گفت: یکی بود یکی نبود، دو تا پسر بچه بازی گوش بودن که شیر آب توی حیاط را نبسته بودند. در همین موقع بود که قطرات آبی که مامان روی ما دو نفر ریخت. ما رو به دنیای واقعی برگرداند. نمی دانستم که واقعا به دنیای قصه ها شیرجه زده بودم و یا همه اش تخیل بود. مامان که رفت، یک فکری به ذهنم زد... 📣 مسابقات سِرّ سی (سی روز - سی یاد) 📚 شیوه مسابقه: انتخاب سوال از داستان های روزانه ⏰ زمان آزمون: آخرین روز هر ماه قمری - 24 ساعت 📝 شیوه مسابقه: ارسال یک کد 30 رقمی به مدیریت کانال https://eitaa.com/merags تنها 5 روز مانده به شروع مسابقات "سِرّ سی"
📣 نقش پنهان ⏰ چهار شنبه هیجدهم فروردین ساعت 15 حوزه علمیه تخصصی معراج https://eitaa.com/merags
🕋 پرتاب کلمات؟ از مامان اجازه گرفتم و به خانه مامان بزرگ رفتیم. من یک دایی دارم به نام احمد. ما به او می گوییم دانشمند. گرچه تنها دو سه سال از من بزرگتر است اما واقعا خیلی چیزها را می داند. داستانم را از اول تا آخر برایش تعریف کردیم و بعد او از من خواست تا کتاب را به او بدهم. تا کتاب را در مقابل خود باز کرد، یک انفجار رخ داد. دایی احمد گویا اصلاً متوجه آن انفجار نشده بود و با همان لبخند همیشه غرق مطالعه بود اما من دائم چشمانم را می مالیدم. حتی یکی از موهایم را کَندم، تا بفهمم خوابم یا بیدار؟ اما واقعاً بیدار بیدار بودم. دایی احمد هر جمله بلکه بهتر بگویم هر کلمه ای را که می خواند آن کلمه از کتاب به بیرون پرت می شد. احمد غرق مطالعه بود و اصلاً متوجه نبود که چه اتفاق عجیبی دارد می افتد. با سرعت کتاب را از دستان دایی احمد گرفتم. دایی اعتراض کرد که چرا کتاب را گرفتی؟ مطالبش زیبا بود، بگذار کمی از آن را بخوانم، فریادی زدم و با اعتراض گفتم: من آمده ام که تو بگویی این چه کتابی است که هر بار یک اتفاقی را رقم می زند. دایی گفت: اول باید بخوانم تا ببینم چه کتابی است؟! به دایی گفتم: الآن شما متوجه نشدید که چه اتفاقی افتاد؟ هر کلمه ای را که می خواندید آن کلمه از کتاب می زد بیرون، نگاه کن!!! بعد با اشاره به اطراف، می خواستم تمام وسایلی که از خواندن دایی بیرون ریخته بود را نشان دهم، اما هیچ چیزی بیرون نبود. دایی احمد حرف من را باور نکرد. من هم حاضر نشدم دوباره کتاب را به او بدهم. داشتم از خانه بیرون می آمدیم که ... تنها 4 روز مانده به شروع مسابقات "سِرّ سی"
📣 ما و این ماه کارگاه آموزشی تبلیغ در عرصه کودک و نوجوان در ماه مبارک رمضان ⏰ پنج شنبه نوزدهم فروردین ساعت 7 صبح حوزه علمیه تخصصی معراج https://eitaa.com/merags
🕋 فرشته هم دید! فرشته من را صدا زد و مخفیانه من را کنار کشید و با کمی ترس و لرز گفت: یک چیزی بگم به من نمی خندی؟ گفتم: نه. فرشته با ترس بیشتر گفت: وقتی احمد کتاب می خواند من می دیدم کلماتی که می خواند از داخل کتاب به بیرون پرت می شود. تا این حرف را شنیدیم با خوشحالی گفتم: عمه فرشته! شما فرشته اید!!! و سریع کتاب را در مقابل فرشته باز کردم و گفتم: فرشته جون! می‌شه شما کمی از این کتاب را بخوانید. فرشته کتاب را از من گرفته و رفت پشت میز مطالعه اش نشست و با اشتیاقی وصف نشدنی شروع کرد به مطالعه کردن. تا فرشته شروع کرد به خواندن کتاب، اول دو درخت تنومند در کنارش ظاهر شود و بعد هم دور و برش پر شد از حیوانات مختلف، از گربه ای به رنگ سفید بگیرید تا خرگوش، روباه، جغد، سنجاقک و حتی یک پرنده قرمز که تا اون لحظه من مثل آن را ندیده بودم. مات و مبهوت داشتم فرشته را نگاه می کردم که یکباره از داخل کتاب یک عقاب آمد بیرون و بعد هم چند درخت ... همین موقع بود که درب اتاق باز شد و دایی احمد وارد اتاق شد. دایی گفت: هنوز نرفته ای؟!! با صدای دایی احمد مطالعه فرشته به هم خورد و او هم کتاب را بست، من سریع رفتم، کتاب را از جلوی فرشته برداشته و می خواستم از اتاق بروم بیرون که 📣 مسابقات سِرّ سی (سی روز - سی یاد) 📚 شیوه مسابقه: انتخاب سوال از داستان های روزانه ⏰ زمان آزمون: آخرین روز هر ماه قمری - 24 ساعت 📝 شیوه مسابقه: ارسال یک کد 30 رقمی به مدیریت کانال https://eitaa.com/merags تنها 3 روز مانده به شروع مسابقات "سِرّ سی"
🕋 کتابخوان پرنده فرشته گفت: مامان جون می خواد بره پارک، می یایی من و تو هم باهاشون بریم. برگشتم و به عمه فرشته نگاه کردم. دیدم یک چشمک به نشانه کارت دارم زد؛ یعنی قبول کن. من هم قبول کردم. به همراه مادربزرگ و عمه فرشته رفتیم پارک. عمه فرشته رفت تا یک خوراکی بخره و من هم از فرصت استفاده کردم و به مادر بزرگ گفتم: مامان جون؛ میشه مثل بچگی هام برام قصه بگید؟ مادربزرگم لبخندی زد و گفت: قصه، اینجا؟ گفتم: آره. گفت: الآن که چیزی یادم نمی یاد. بدون معطلی کتابم رو دادم دست مادر بزرگم و گفتم: مامان جون! از روی این کتاب برام قصه بخوانید. مادر بزرگ هم لبخندی زد و قبول کرد. مثل پدربزرگ که فال حافظ می گیره، مادربزرگ هم دستی انداخت و یک قسمت از کتاب را باز کرد و شروع کرد به خواند. مرتضی به این نتیجه رسیده بود که آدم ها می توانند، مثل پرنده ها پرواز کنند کافیه که کتاب خوان بشوند. مرتضی رفت توی فکر و تصور کرد که همه ی مردم کتاب خوانند و با کتاب های خود پرواز می کنند. در همین موقع من هم سرم را از کتاب آوردم بیرون و به مردم پارک نگاه کردم. لبخندی به نشانه رضایت زدم. درست حدس زده بودم. همه مردم کتاب خوان شده بودند و درست به مانند فکر قهرمان داستان، یعنی همان آقا مرتضی همه داشتند با کتاب های خود در آسمان پرواز می کردند. هیچ کس در پارک را ندیدم که کتابی به دست نداشته باشد و یا با کتابش در آسمان پرواز نکند. اما یکباره 📣 مسابقات سِرّ سی (سی روز - سی یاد) 📝 شیوه مسابقه: ارسال یک کد 30 رقمی به مدیریت کانال https://eitaa.com/merags تنها 2 روز مانده به شروع مسابقات "سِرّ سی"