فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همسران شهدا از همه عاشق ترند...💔🥀
در خیالات خودم در زیر بارانی که نیست
می رسم با تو به خانه،از خیابانی که نیست
می نشینی روبه رویم خستگی در میکنی
چای می ریزم برایت توی فنجانی که نیست
باز میخندی و میپرسی که حالت بهتر است؟
باز میخندم که خیلی…! گرچه میدانی که نیست
شعر میخوانم برایت واژه ها گل می کنند
یاس و مریم می گذارم توی گلدانی که نیست
چشم می دوزم به چشمت،می شود آیا کمی
دست هایم را بگیری بین دستانی که نیست؟
وقت رفتن می شود با بغض می گویم نرو
پشت پایت اشک می ریزم در ایوانی که نیست
میروی و خانه لبریز از نبودت میشود
باز تنها میشوم با یاد مهمانی که نیست
رفته ای و بعد تو این کار هر روز من است
باور اینکه نباشی کار آسانی که نیست
#شهدا
#عاشقانه_های_همسران_شهدا
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
12.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 مرد سایهها به دام افتاد‼️
🔹مرد مرموز قوه قضاییه که بیست سال پُست های مهمی را در دستگاه قضا تجربه کرد و نام و نشانی هم در رسانه ها نداشت با اتهام های سنگین در چنگال قانون گرفتار شد.
پرونده او پرونده عجیب و غریبی است و اتهام های عریض و طویلی دارد، در این ویدئو وی را بهتر خواهید شناخت
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
❌❌ فوری ♨️ فوری ❌❌
حکم اعدام سید محمود موسوی مجد😱😱
جاسوسی که محل تردد های سپهبد شهید سلیمانی را در اختیار دشمن قرار داده بود صادر شد او برای موساد و سیا جاسوسی میکرد
🆔 @ebrahim_navid_delha
🆔 @ebrahim_navid_beheshti
🆔 @ebrahim_navid_shahadat
🆔 @ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
4_6041736048675915265.mp3
5.69M
#پیشنهاد_دانلود👌
👤حجتالاسلام دانشمند
با هرگناه، سیلی به صورت امام زمان(عج)میزنی...😢💔
صـورت امام زمان کـبوده🥀😔
#مهدویت
#التماس_دعای_فرج🤲
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
👤حاج احمد متوسلیان:
ما انقلاب کردیم که از کلمات
اجنبی استفاده نکنیم↓
نگو مرسی!
بگو خدا پدرتو بیامرزهـシ🌿❤
#حاجاحمدمتوسلیان
#شهدا🕊
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا
📜#رمان جانم میرود 🔹️قسمت_چهل_وهشتم ـــ ای بابا! این دیگه کیه؟! دوباره رد تماس زد. مهران از صبح تا
📜#رمان جانم میرود
🔹️قسمت_چهل_ونهم
ـــ هیچکی! یه مزاحم داشتم!
ــ آهان... راستی مهیا، شهاب زنگ زد، گفت خودش رو حتما برای فردا میرسونه...فردا
مراسم عقده!
مهیا دستش را روی قلبش که بی قرار شده بود؛ گذاشت.
ـــ جدی؟!
مریم با ذوق گفت:
ـــ آره گل من! فردا منتظرتم...
ـــ باشه گلم!
مهیا تلفن را قطع کرد. روی تخت نشست. لبخند از روی لبش لحظه ای پاک نمی شد.
به عکس شهید همت نگاهی انداخت و زمزمه کرد...
ـــ یعنی فردا میبینمش؟!
ــ مهیا بدو مادر! الآن مراسم شروع میشه!
مهیا که استرس داشت، دوباره به لباس هایش نگاهی انداخت. مهلا خانم به اتاق آمد.
ـــ بریم دیگه مهیا...
ـــ مامان؟! این روسری خوبه یا عوضش کنم ؟!
ـــ ای بابا! تا الآن یه عالمه روسری عوض کردی، بریم همین خوبه!
مهیا چادرش را سرش کرد. کیف و جعبه کادوی را برداشت.
احمد آقا، با دیدنشان از جایش بلند شد.
ــ بریم؟!
ـــ آره حاجی! بریم تا دخترت دوباره روسری عوض نکرده!!
مهیا، با اعتراض پایش را به زمین کوبید.
ــ اِ...مامان!
از خانه خارج شدند و مسافت کوتاه بین دو خانه را طی کردند. احمد آقا دکمه آیفون را فشار داد. در با صدای تیکی باز شد.
دستان مهیا، از استرس عرق کرده بودند. هر لحظه منتظر بود، شهاب را ببیند.
در ورودی باز شد، اما با چیزی که دید دلش از جا کنده شد.
مریم و شهین خانوم با چشمان پر از اشک کنار هم نشسته بودند. سارا هم گوشه ای نشسته بود و با دستمال اشک چشمانش را پاک می کرد.
مهیا، که دیگر نمی توانست خودش را کنترل کند. تکیه اش را به مادرش داد و...
مریم با گریه به سمت پله ها دوید
مادرش با ناراحتی خیره به رفتنش ماند سارا لبخند غمگینی به مهیا زد و به دنبالش رفت
مهیا دیگر نای ایستادن نداشت دوست داشت فریاد بزند و از آن ها بخواهد برایش بگن که چه شده.
تمام وقت تصویر عکس شهاب و مسعود جلوی چشمانش بود
احمد آقا با استرس به سمت محمد آقا رفت
ـــ حاجی چی شده؟
محمد آقا آشفته نگاهی به احمد آقا انداخت
ـــ چی بگم ؟دوست شهاب تماس گرفته گفته که شهاب امروز عملیات داشته و نمیتونه بیاد واسه مراسم.
مهیا نفس عمیقی کشید خودش را جمع وجور کرد دستی به صورتش کشید و صلواتی زیر لب زمزمه کرد.
مهلا خانم کنار شهین خانم نشست.
ـــ شهین جان ناراحت نشو عزیزم حتما صلاحی تو کاره
شهین خانم اشک هایش را پاڪ کرد
ـــ باور کن من درک میکنم نمیتونه کارشو ول کنه بیاد ولی مریم از صبح عزا گرفته
احمد آقاــ نگران نباشید خانم مهدوی الان دخترا میرن پیشش حال و هواش عوض میشه
و به مهیا اشاره ای کرد که به اتاق مریم برود. مهیا با اجازه ای گفت و به طرف اتاق رفت
از پله ها تند تند بالا رفت در اتاق مریم را باز کرد. مریم روی تخت دراز کشیده بود و سارا روی صندلی کنارش نشسته بود
مهیا نفس عمیقی کشید با اینکه خودش هم از اینکه شهاب را نمی بیند ناراحت بود اما خدا را شکر می کرد که حدس های اول درست نبودند
ـــ چتونه شما پاشید ببینم
سارا با ناراحتی نگاهی به او انداخت
ـــ قبول نمیکنه پاشه
ـــ مگه دست خودشه تو لباساشو آماده کن
سارا بلند شد و مهیا کنار مریم روی تخت نشست
ـــ مریم بلند نمیشی یکم دیگه میرسن
ـــ برسن. من نمیام
ـــ یعنی چی نمیای به این فکر کن محسن با خانواده اش و کلی فک وفامیل دارن میان
بعد بیان ببین عروس راضی نیست بیاد پایین یه لحظه فک کردی اون لحظه محسن چه حالی پیدا میکنه خودخواه نباش.
ـــ نیستم
ـــ هستی اگه نبودی فقط به فکر خودت نبودی به بقیه هم فکر می کردی نگا الان همه به خاطر تو ناراحتن
مریم سرجایش نشست
ـــ ولی من دوست داشتم داداشم باشه آرزوی هر دختریه این چیز
ـــ داداش تو زندگی عادی نداره مریم نمیتونه هر وقت تو که بخوای پیشت باشه
بعدشم به نظرت داداشت بفهمه تو مراسمو کنسل کردی ناراحت نمیشه مطمئن باش خیلی از دستت عصبی میشه
ـــ میگی چیکار کنم
در باز شد و سارا لباس هایی که در کاور بودند را آورد
ـــ الان مثل دختر خوب پا میشی لباساتو تنت میکنی و دل همه ی خانواده رو شاد میکنی
چشمکی به روی مریم زد. مریم از جایش بلند شد
ـــ سارا من میرم پایین برای کمک تو پیش مریم بمون
ـــ باشه
مهیا از اتاق بیرون آمد به دیوار تکیه داد نمی توانست کنارش بماند چون با هر دفعه ای که نام شهاب را با گریه می گفت دل مهیا می لرزید و سخت بود کنترل اشک هایش.
از پله ها پایین آمد و به آشپزخونه رفت
شهین خانم سوالی نگاهش کرد
مهیا لبخندی زد
ـــ داره آماده میشه
شهین خانم گونه ی مهیا را بوسید
ـــ ممنون دخترم
ـــ چی میگی شهین جونم من به خاطرت دست به هرکاری میزنم
شهین خانم و مهلا خانم بلند خندیدند
فضای خانه نسبت به قبل خیلی بهتر شده بود
مهمان ها همه آمده بودند
↩ادامه دارد...
نویسنده:فاطمه امیری
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
#بنرتبادل
رضا هادی می گوید: عصر یکی از روزها بود. ابراهیم از سرکار به خانه می آمد وقتی وارد کوچه شد برای یک لحظه نگاهش به پسر همسایه افتاد با دختری جوان مشغول صحبت بود. پسر تا ابراهیم را دید بلافاصله از دختر خداحافظی کرد و رفت . می خواست نگاهش به نگاه ابراهیم نیفتد.
چند روز بعد دوباره این ماجرا تکرار شد. این بار تا می خواست از دختره خداحافظی کند. متوجه شد که ابراهیم در حال نزدیک شدن به آنهاست.
دختر سریع به طرف دیگر کوچه رفت وابراهیم در مقابل آن پسر قرار گرفت. ابراهیم شروع کرد به سلام و علیک کردن و دست دادن. پسر ترسیده بود اما ابراهیم مثل همیشه لبخندی بر لب داشت. قبل از اینکه دستش را از دست او جدا کند با آرامش خاصی شروع به صحبت کرد و گفت:
ببین، در کوچه و محله ما این چیزها سابقه نداشته، من تو خانواده ات رو کامل میشناسم، تو اگه واقعا این دختر رو میخوای من با پدرت صحبت میکنم که...
جوان پرید تو حرف ابراهیم و گفت: نه، تو رو خدا به بابام چیزی نگو، من اشتباه کردم، غلط کردم، ببخشید و ...
ابراهیم گفت: نه! منظورم رو نفهمیدی، ببین، پدرت خونه بزرگی رو داره تو هم که تو مغازه او مشغول کار هستی، من امشب تو مسجد با پدرت صحبت می کنم انشاء الله بتونی با این دختر ازدواج کنی، دیگه چی می خوای؟
جوان که سرش رو پائین انداخته بود خیلی خجالت زده گفت: بابام اگه بفهمه خیلی عصبانی میشه
ابراهیم جواب داد: پدرت با من، حاجی رو من میشناسم. آدم منطقی و خوبیه.
جوان هم گفت نمی دونم چی بگم.بعد هم خداحافظی کرد و رفت.
شب بعد از نماز، ابراهیم در مسجد با پدر آن جوان شروع به صحبت کرد.
اول از ازدواج گفت و اینکه اگر کسی شرایط ازدواج را داشته باشد و همسر مناسبی پیدا کند باید ازدواج کند. در غیر اینصورت اگر به حرام بیفتد باید پیش خدا جوابگو باشد.
و حالا این بزرگتر ها هستند که باید جوان ها را در این زمینه کمک کنند.
حاجی حرفهای ابراهیم را تائید کرد اما وقتی حرف از پسرش زده شد اخم هایش رفت تو هم.
ابراهیم پرسید حاجی اگه پسرت بخواد خودش رو حفظ کنه و تو گناه نیفته، اون هم تو این شرایط جامعه، کار بدی کرده؟
حاجی بعد از چند لحظه سکوت گفت: نه!
فردای آن روز مادر ابراهیم با مادر آن جوان صحبت کرد و بعد هم با مادر دختر و بعد...
یک ماه از آن قضیه گذشت، ابراهیم وقتی از بازار بر می گشت شب بود.
آخر کوچه چراغانی شده بود لبخند رضایت بر لبان ابراهیم نقش بسته بود.
رضایت بخاطر اینکه یک دوستی شیطانی را به یک پیوند الهی تبدیل کرده بود. این ازدواج هنوز هم پا برجاست و این زوج زندگیشان را مدیون برخورد خوب ابراهیم با این ماجرا می دانند
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
#سلام_مولا_جانم❣
خـــــرداد ...
هر امتحانی که باشد ...💫
تمامِ حواس من ...
به کتاب "جُغرافیــ🌎ــاست" ...
که بدانم تــ☝️ـو کجایی⁉️ ...
سلام یوسـ💓ــف
گم گشته ی زهـ🌸ــرا ...
#صبحتون_مهدوی🌤
#التماس_دعای_فرج🤲
#مهدویت
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
#اطلاعیه📣
🎥پخش قسمت سوم ملازمان حرم فصل سوم(همسران) شهید مدافع حرم
●شهید نوید صفری
❤️روايتي از عاشقانه هاي ناتمام
با اجراي فضه سادات حسيني 📽
مجري طرح:شبكه اينترنتي نصر تي وي
پنج شنبه 17:30 و 21:30-
جمعه 12:30 و 17
و شنبه 7:30 شبكه افق سيما
از دست ندهید👌
#شهید_نوید_صفری
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
6.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حسین اربابمـ{✋🏻}°
در آرزوےِ حریمِ ٺو چشمِ ٺَر دارم
ٺو را زجانِ خود ارباب♡ دوست ٺر دارݥ
مَرا عجیبـ گرفتار ڪربݪاٰڪردی
بگو چگونہ ز عشقِ ٺو دسٺـ بردارم
#شب_زیارتی_ارباب
■امشب راس ساعت ۲۱ درکانال
@ebrahim_navid_beheshti
هئیت مجازی داریم منتظر حضور گرمتون هستیم 😊
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
6.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#بنرتبادل
🕊کبوتری که با دیدن پیکر شهید جان داد😭 …
شهید سید حسن ولی ،شهید سید حسن ولی واسکسی یکی از شهدای شهرستان آمل می باشد.که در حین تحویل پیکرش به خانواده اتفاق بسیار عجیبی افتاد .شهید سید حسن بسیار به کبوتر و پرورش آنها علاقه داشت و به آنها عشق می ورزید .
خواهر این شهید بزرگوار میگوید وقتی حسن دو دستش را باز میکرد کبوتران یک به یک روی دستانش می نشستند ، خانواده شهید وقتی داشتند برای تحویل پیکر شهید روانه بنیاد شهید می شدند دو کبوتر این شهید را هم با خود بردند یک کبوتر سفید و یک کبوتر مشکی…وقتی آنها به بنیاد شهید رسیدند و موقع تحویل جنازه رسید مادرش دو کبوتر را بر روی سینه شهید قرار داد و کبوتر سفید به محض دیدن پیکر بی جان شهید در دم جان داد و با شهید همراه گشت
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆