مادران را بگویید اسپند دود کنند
پسرانشان آمدهاند...
۴۶شهید
۴۶ تابوت
۴۶ قهرمان
۴۶ استخوان
۴۶ مادر نگران
۴۶ چشم خونبار
۴۶شهید تفحص شده امروز سه شنبه از مرز مهران وارد ایران شدند...
خوش آمدید🌹🌹
@ebrahimdelha🌹
🍁🌹🍁🌹🍁🌹🍁🌹🍁🌹🍁🌹
#طنزجبهه
😂دندان مصنوعی😂
شلمچه بودیم.از بس که آتش🔥 سنگین شد، دیگه نمی تونستیم خاکریز بزنیم. حاجی گفت: «بلدوزرها رو خاموش کنید🚜 بزارید داخل سنگرها تا بریم🚶 مقّر».
هوا داغ بود☀️ و ترکش کُلمَن آب رو سوراخ کرده بود.🛢 تشنه و خسته و کوفته، 🤕سوار آمبولانس🚑 شدیم و رفتیم.😥😓
به مقر که رسیدیم ساعت⏰ دو نصفه شب بود. 🌙از آمبولانس🚑 پیاده شدیم و دویدیم طرف یخچال. یخچال نبود.🖱 گلولهی خمپاره صاف روش خورده بود و برده بودش تو هوا. دویدیم🏃 داخل سنگر. سنگر تاریک بود، فقط یه فانوس کم نور آخر سنگر میسوخت.🕯
دنبال آب میگشتیم💧 که پیر مرادی داد زد: «پیدا کردم!» و بعد پارچ آبی رو برداشت و تکون داد.🍶
انگار یخی داخلش باشه صدای تَلق تَلق کرد. گفت: «آخ جون».😊و بعد آب رو سرازیر گلوش کرد. میخورد که حاج مسلم- پیر مرد مقر- از زیر پتو چیزی گفت: «کسی به حرفش گوش نداد. مرتضی👱 پارچ رو کشید و چند قُلُپ خورد.».به ردیف همه چند قُلُپ خوردیم. خلیلیان آخری بود.
تَهِ آب رو سر کشید.پارچ آب رو تکون داد و گفت: «این که یخ نیست. این چیه؟!»🤔😳
حاج مسلم آشپز، سرشو از زیر پتو بیرون کرد و گفت: «من که گفتم اینا دندونای مصنوعی منه!😁 یخ نیست، اما کسی گوش👂 نکرد، منم گفتم گناه دارن بزار بخورن!»😄 هنوز حرفش تموم نشده بود که همه با هم داد زدیم:وای!.😱
از سنگر دویدیم🏃 بیرون. هر کسی یه گوشهای سرشو پایین گرفته بود تا...!
که احمد داد زد:«مگه چیه! چیز بدی نبود! آب دندونه! اونم از نوعِ حاج مسلمش! مثل آبنبات.».😂
اصلاً فکر کنید آب انار خوردید.😀😂😜
@ebrahimdelha🌹
🍁🌹🍁🌹🍁🌹🍁🌹🍁🌹🍁🌹
✨💫✨💫✨💫✨💫✨
#سلام_بر_ابراهیم ✋🌻
#قسمت_پانزدهم
🍀حوزه حاج آقا مجتهدی
🌺ايرج گرائي
💥سالهاي آخر، قبل از انقلاب بود. ابراهيم به جز رفتن به بازار مشغول فعاليت ديگري بود.
تقريبًا کســي از آن خبر نداشــت.😐 خودش هم چيزي نميگفت.😶 اما كاملا
رفتار واخلاقش عوض شده بود.🤔
ابراهيم خيلي معنوی تر😇 شــده بود. صبحها يک پلاســتيک مشكي دستش
ميگرفت و به سمت بازار ميرفت. چند جلد کتاب📚 داخل آن بود.
يكروز با موتور 🏍از ســر خيابان رد ميشدم. ابراهيم را ديديم. پرسيدم: داش ابرام کجا ميري؟!
گفت: ميرم بازار. 🙂
ســوارش کردم، بين راه گفتم: چند وقته اين پلاســتيک رو دستت ميبينم
چيه!؟😏 گفت: هيچي کتابه! 😊
#ادامه_دارد...
@ebrahimdelha🌹
✨💫✨💫✨💫✨💫✨💫
💫✨💫✨💫✨💫✨💫✨
بین راه، سر کوچه نائب السلطنه پياده شد. خداحافظي کرد و رفت. تعجب 😳
کردم، محل کار ابراهيم اينجا نبود🤔. پس کجا رفت!؟🙄
بــا كنجكاوي بــه دنبالش آمدم. تا اينکه رفت داخل يك مسـ🕌ـجد، من هم
دنبالش رفتم. بعد در کنار تعدادي جوان نشست و کتابش 📖را باز کرد.
فهميدم دروس حوزوي ميخوانه، از مسجد آمدم بيرون. از پيرمردي 👴که رد ميشد سؤال کردم:
#ادامه_دارد...
@ebrahimdelha🌹
✨💫✨💫✨💫✨💫✨