#سبکزندگیشهدا🦋
#مهندس🌿
وقتی می اومد خونه دیگه نمی ذاشت من کار کنم.
زهرا رو می ذاشت روی پاهاش و با دست به پسرمون
غذا می داد. می گفتم: «یکی از بچه ها رو بده به من»
با مهربونی می گفت: «نه، شما از صبح تا حالا به اندازه کافی زحمت کشیدی».مهمون هم که می اومد پذیرایی با خودش بود. دوستاش به شوخی می گفتند: «مهندس که نباید تو خونه کار کنه!» می گفت: «من که از حضرت علی ع بالاتر نیستم. مگه به حضرت زهرا س کمک نمی کردند؟»
کتاب شهاب،ص74📚
#شهیدحسنآقاسیزاده
#سبکزندگیشهدا🦋
#محجبه🌸
زمان شاه بود. داشتیم با هم تو خیابون قدم میزدیم.
یه خانم بی حجاب داشت جلومون راه میرفت. فاطمه
رفت جلو و بدون هیچ مقدمهای ازش پرسید: «ببخشید خانم، اسم شما چیه؟» خانم با تعجب جواب داد: «زهرا، چطور مگه؟» فاطمه خندید و گفت: «هم اسمیم»، بعد
گفت: «میدونی چرا روی ماشینا چادر می کشن؟»
خانم که هاج و واج مونده بود گفت: «لابد چون
صاحباشون می خوان سرما و گرما و گرد و غـبار
و اینجور چیزا به ماشینشون آسیب نزنه». فاطمه
گفت: «آفرین! من و تو هم بندههای خدا هستیم
و خدا به خاطر علاقه ش به ما، یه پوششی بهمون
داده تا با اون از نگاهــای نکبت بار بعضیا حفظ بشیم
و آسیبی نبینیم. خصوصاً اینکه هم نام حضرت فاطمه
هم هستیم... بعدها که دوباره اون خانم رو دیدم،
محجبه شده بود».
کتابکفشهایجاماندهدرساحل،ص17📚
#شهیدهفاطمهجعفریان
#سبکزندگیشهدا...🦋
پنج سالش بود که خواب حضرت زهرا سلام الله علیها را دیدچهار یا پنج سالش که بود اولین خواب عجیب زندگی اش را دید. از همان موقع فهمیدم که زینب مثل خودم اهل دل است. خواب دیده بود همه ستاره ها در آسمان به یک ستاره تعظیم میکنند. بیدار که شد به من گفت:«مامان من فهمیدم آن ستاره پر نور که همه بهش تعظیم کردند که بود.»با تعجب پرسیدم:«کی بود؟!» گفت:«حضرت زهرا سلام الله علیها بود.» هنوز هم پس از سال ها وقتی به یاد آن خواب میافتم بدنم میلرزد.🥺💔
گفت دلش میخواهد با حجاب شودزینب بعد از رفتن به کلاس های قرآن و ارتباط با دختر های محجبه به حجاب علاقه مند شد. من و مادرم حجاب داشتیم ولی دختر ها نه. البته خیلی ساده بودند و لباسهای پوشیده تنشان میکردند. زینب کوچکترین دختر من بود اما در همه کارها پیش قدم میشد. اگر فکر میکرد کاری درست است. انجام میداد و کاری به اطرافیانش نداشت. یک روز کنارم نشست و گفت:«مامان، من دلم میخواهد با حجاب شوم.» از شنیدن این حرفش خیلی خوشحال شدم. غیر از این هم انتظار نداشتم زینب نیم دیگر من بود. پس حتما به حجاب علاقه داشت. مادرم هم که شنید خوشحال شد.😍✨
کلاس چهارم دبستان با حجاب شد. مادرم سه تا روسری برایش خرید. از آن به بعد روسری سرش میکرد و به مدرسه میرفت.همکلاسی هایش او را مسخره میکردند و اُمل صدایش میزدند. بعضی روزها ناراحت به خانه میآمد معلوم بود گریه کرده است. میگفت:« مامان به من میگویند اُمل.» یک روز به او گفتم:« تو برای خدا حجاب زدی یا برای مردم؟» جواب داد:« خب معلوم است برای خدا!» گفتم:«پس بگذار هرچه میخواهند بگویند.»✨🌹
#شهیده_زینب_کمایی🕊
12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سبکزندگیشهدا🦋
#خوشتیپ🌿
باشگاه کشتی بودیم که یکی از بچهها به ابراهیم گفت:
«ابرام جـون! تیپ و هیکـلت خیلی جالـب شده. توی راه که میاومدی
دو تا دختر پشت سرت بودند و مرتب از تو حرف میزدند». بعد ادامه داد: «شلوار و پیرهن شیک که پوشیدی، ساک ورزشی هم که دست گرفتی، کاملاً معلومه ورزشکاری!» ابراهیم خیلی ناراحت شد. رفت توی فکر. اصلا توقع چنین چیزی را نداشت. جلسه بعد که ابراهیم را دیدم خندهام گرفت؛ پیراهن بلند پوشیده بود و شلوار گشاد! به جای ساک ورزشی هم کیسه پلاستیکی دست گرفته بود. تیپش به هر آدمی میخورد غیر از کشتیگیر. بچهها میگفتند: «تو دیگه چه جور آدمی هستی! ما باشگاه میایم تا هیکل ورزشکاری پیدا کنیم. بعد هم لباس تنگ بپوشیم. اما تو با این هیکل قشنگ و رو فُرم، آخه این چه لباس هائیه که می پوشی؟!» ابراهیم به این حرف ها اهمیت نمی داد و به بچه ها توصیه می کرد: «ورزش اگه برای خدا باشه، عبادته؛ به هر نیت دیگهای باشه، فقط ضرره».
کتاب سلام بر ابراهیم،ص 41-40📚
#شهیدابراهیمهادی🕊
#سبکزندگیشهدا📚
هنوز به سن تکلیف نرسیده بود؛
اما از مدرسه با عجله به خانه میآمد،
کیفش را میگذاشت، با سرعت وضو
میگرفت و به مسجد میرفت. یک روز
مادر به او گفت: چرا اینقدر عجله میکنی؟
تو هنوز به سن تکلیف نرسیدی. اگه اصلاً نماز
نخونی هم هیچ اشکالی نداره.
اشکبوس گفت: نماز باعث میشه
همیشه ثابتقدم باشم... .
«زنگ عبور»، ص24📚
░▓░▓░▓░▓░▓░▓
پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله✍🏻
مَثَل نماز، مَثَل ستون خیمه است؛ اگر ستون محكم باشد، طنابها، میخها و چادر بهكار میآیند، امّا اگر ستون بشكند، نه طنابی سود میبخشد، نه میخی و نه چادری.
#از_شهدا_الگو_بگیریم❤️
#شهیداشکبوسنوروزی🌱
#سبکزندگیشهدا...🦋
پشتکنکور☘
به جای یک بار، چند بار تو کنکور قبول شد. ولی رشته ها، مورد علاقه اش نبودند. تا اینکه توی رشتهی پزشکی دانشگاه شیراز، با رتبهی چهار قبول شد. قرار بود بره، ولی چون پدرش رو به سقز تبعید کرده بودن، دودل شده بود. میگفت: «میخوام مغازه کتابفروشی بابا رو حفظ کنم؛ اینجا سنگر مبارزه ست». آخرش هم وقتی من و پدرش سقز بودیم؛ تلگراف زد و خبر داد که انصراف داده. ما هم با اینکه نگران ادامه تحصیلش بودیم ولی چیزی بهش نگفتیم؛ چون همیشه عاقلانه و با اخلاص تصمیم میگرفت و می دونستیم که تحصیل رو رها نخواهد کرد. بعد از اون هم هیچ وقت از فکر ادامهی تحصیل بیرون نیومد.
سردارعشق،ص47و48
#شهیدمهدیزینالدین🕊
#سبکزندگیشهدا🦋
🔴مـقـصـر
یه روز که خسته از محل کار به منزل برگشتم دیدم بچه ها دعواشون شده و صداشون تا دم در خونه میاد.با عصبانیت وارد خونه شدم تا از عباس گلایه کنم. دیدم داره نماز می خونه. نمازش که تموم شد حسابی ازش گله کردم که چرا شما خونه بودی و بچه ها این قدر شلوغ می کردند؟ عباس هم با مظلومیت خاصی عذر خواهی کرد.
بعد که آروم تر شدم فهمیدم چقدر تند باهاش حرف زدم. اصلاً عباس مقصر نبود. نماز می خونده و بچه ها از همین فرصت استفاده کرده بودند. فقط به این فکر می کردم که چقدر بزرگوارانه باهام برخورد کرد.
رازونیازشهدا،ص68📚
#شهیدعباسبابایی🕊
#سبکزندگیشهدا🦋
🔴قـــــهوه☕️
مادرم موقع خواستگاری برای مصطفی شرط گذاشته بود که «این دختر صبح که از خواب بلند می شه باید یه لیوان شیر و قهوه جلوش بذاری و... خلاصه زندگی با این دختر برات سخته».
اما خدا می دونه مصطفی تا وقتی که شهید شد، با اینکه خودش قهوه نمی خورد همیشه برای من قهوه درست می کرد. می گفتم: «واسه چی این کارو می کنی؟ راضی به زحمتت نیستم». می گفت: «من به مادرت قول دادم که این کارها رو انجام بدم». همین عشق و محبت هاش رو می دیدم که احساس می کردم رنگ خدایی به زندگیمون داده.
افلاکیان، جلد4، صفحه7📚
#شهیدمصطفیچمران
#سبکزندگیشهدا🦋
🔴دیــــــنداریشـــــهدا
تازه از مدرسه برگشته بود. آمد پیش من و گفت: مادر! اگه یه چیزی بخوام برام میخری؟ با خودم گفتم؛ حتماً دستِ دوستاش یه چیزی- خوراکی¬ای دیده، دلش کشیده. گفتم: بگو مادر، چرا نخرم! گفت: کتاب نهجالبلاغه میخوام. اون موقع(دوران طاغوت) کم کسی پیدا میشد اهل قرآن و نماز باشه، چه برسه به نهجالبلاغه! هر طوری بود بعد از چند روز، مقداری پول جور کردم و بهش دادم. وقتی از مدرسه آمد دیدم در پوست خودش نمیگنجه؛ کتاب بزرگی دستش بود، فکر نمیکردم برا خوندنش وقت بذاره؛ اما از اون روز به بعد همیشه باهاش بود، حتی توی جنگ.
دوقلوهای جنگ،ص72📚
#شهیدعلیاکبررحمانیان
#سبکزندگیشهدا🦋
🔴گلهایوحشی
جمعه به جمعه با دوستاش می رفت کوه نوردی. یه بار نشد که دست خالی برگرده. همیشه برام گل های وحشیِ زیبا یا بوته های طلایی می آورد. معلوم بود که از میونِ صد تا شاخه و بوته به زحمت چیده شدند.
بعد از شهادتش رفتم اتاق فرماندهی تا وسایلش رو ببینم و جمع کنم. دیدم گوشه اتاقش یه بوته خار طلایی گذاشته. تازه بود. جریانش رو پرسیدم، گفتند: «از ارتفاعات لولان عراق آورده بود. شک نداشتم که برای من آورده.
نیمهپنهانماه،جلد12،ص30📚
#شهیدحسنآبشناسان
#سبکزندگیشهدا🦋
🔴انفاقباقرآن
برای بچهها شکلات آورده بودند. مصطفی میگفت: هرکس شکلاتش رو به من بده، براش قرآن میخونم. هرچه اصرار کردیم که آنها را برای چه جمع میکند، چیزی نگفت! من هم گفتم: به شرطی که برای من یاسین بخونی. مدتی بعد به دیدار خانوادهي شهیدی در بوشهر رفتیم. وضع مالی مصطفی طوری نبود که بتواند برای آنها چیزی بخرد. شکلاتها را درآورد و به بچهها داد. خجالت کشیدم از اینکه گفته بودم برایم یاسین بخواند.
زنگعبور،ص27📚
#شهیدمصطفیشمسا
#سبکزندگیشهدا🦋
🔴علمآموزی
تصمیم گرفته بود در جبهه دبیرستان بزند. میگفت: امروز بچههای ما اینجا میجنگند و خون میدهند، عدهای هم بیتفاوت و اشرافزاده، تو شهرها، بیخیال، درس میخونن. فردا هم که درسشون تموم شد، مسئولیتهای کلیدی مملکت رو توی دست میگیرند و این رزمندهها باید بشن زیردست اونها.خلیل، فکر وسیعی داشت. رفتم پیش فرمانده و پیشنهاد تأسیس دبیرستان را دادم. گفت: آقا! چی داری میگی؟ غیرممکنه. مگه امکان داره اینجا کسی درس بخونه؟! اینا از درس فرار کردن؛ شما میخواهید از جبهه هم فراریشون بدین؟ لیست افراد و نمراتشان را به او نشان دادم: نگاه کنید فرمانده! نمرهي اول رشتهي ریاضی فیزیک خواجه نصیر، با معدل 19/5 اومده منطقه و میجنگه! اینم نمرات بقیه... فرمانده روی دو زانو نشست و گفت: برید ببینم چی کار میکنید.
«دوقلوهای جنگ»، ص39📚
#شهیدخلیلمطهرنیا