eitaa logo
مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا
36هزار دنبال‌کننده
14هزار عکس
4.2هزار ویدیو
305 فایل
رفیق به محفل شهدا خوش آمدی😉 در مناسبت های مختلف موکب شهدایی داریم😍 ✤ارتباط‌‌با‌خادم↯ @ya_fatemat_al_zahra ✤تبلیغات↯ @meraj_shohada_tblighat ✤کانال‌های‌ما↯ @meraj_shohada_mokeb @meraj_shohada_namazshab
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼☀️🌼☀️🌼☀️🌼☀️🌼☀️ من تا تلویزیون را روشن کردم، صحنه سر بریده رضا را در جعبه نشان می داد که داعشی ها بعد از 🌹 پخش کرده بودند، این را که دیدم دوباره از حال رفتم... یادم است همیشه خواهرش می گفت رضا از شهادت نمی ترسی؟🍂 رضا هم می گفت:نه...فقط نگران یک چیز هستم،🍃 در اینترنت دیده ام که این داعشی ها سر مسلمان ها را از تن شان جدا می کنند،⚡️ فکر می کنم چقدر سخت است، چقدر دردناک است... اینها یک ذره انسانیت ندارند که اینطورمی کنند؟! 💥همیشه می گفت:دعا کنید من اسیر نشوم... بعد که نحوه شهادتش را شنیدم خیلی ناراحت شدم، تا یک مدتی ازنظر روحی بهم ریخته بودم💔 تا اینکه یکی از همرزمانش از سوریه به خانه ما آمد و حرفی زد که آرام شدم.🌙 چه گفت؟ گفت که رضا شب قبل از یک خوابی دیده بود و همه را بیدار کرده بود.🌺 گفته بود بیدار شوید، بیدارشوید من می خواهم شهید بشوم❤️... دوستانش گفته بودند که حالا نصف شبی چه وقت این کارهاست؟! 🌘کو شهادت؟🌹.. ادامه دارد... در این شب ها مارو از دعای خیر خودتون محروم نگذارید...💗 تا فردا... یا رقیه(س)💖 🌼☀️🌼☀️🌼☀️🌼☀️🌼☀️ ╔═ 🌸════🕊⚘ ═╗ @ebrahimdelha ╚═ ⚘🕊════🌸 ═╝
🍃🌴🍃🌴🍃🌴 🌹بسم رب الشهداء و الصالحین🌹 من یه دختر هستم اما زیاد در بند نبودم ( راستش اصلأ این مسائل برام مهم نبود) اما یکی از رفقام که داییش شده ، خیلی تو این چیزا بود ، یه روز که از گلستان بر می گشت با ذوق اومد به من گفت برات یه پیدا کردم! من اصلأ ذوق نکردم ولی وقتی دیدم دوستم خیلی از این کارش خوشحال شده ، ضایعش نکردم ، بهش گفتم: إإإ خوب حالا چجوری پیداش کردی؟؟ گفت: آخه تاریخ با تاریخ تولد تو یکیه ( البته فقط ماه و روزش ) .... گفتم: آهان باشه ممنون به عنوان حسابش میکنم. که از قبرش گرفته بود را بهم داد . من که هیچ حسی به این و دیگه نداشتم ، بخاطر دوستم اون رو ذخیره کردم. دو ، سه روزی گذشت ، من وسیله ای را از کسی قرض گرفتم اما از شانس بدم گمش کردم این قضیه خیلی خیلی برام مهم بود ، اونقدری که حتی پای آبروم هم در میون بود .... داغووووون شدم .... داغونه داغون موندم چه کنم!! یهو یاد افتادم ... شب بود و نمیتونستم برم سر خاکش برا همین به توی گوشیم خیره شدم و زدم زیر گریه ... های های گریه کردم ... دلم شکسته بود ... کلی باهاش حرف زدم ... بهش گفتم : مگه نمیگن شما ... مگه نمیگن ما رو ... مگه نمیگن می کنید ... آبروم داره میره تو رو خدا کمکم کن و .... بعد از کلی اینجوری گفتن ، وقتی دیدم آروم نشدم لحنمو عوض کردم بهش گفتم : اصلأ مگه من خواستم تو باشی ... مگه من گفتم بیاد تو گوشیم ... مگه من اصلأ با شما داشتم ... خودت منو کردی حالا خودتم کن فردا صبح که رفتم دانشگاه ، وسیله ی گم شده رو خیلی راحت پیدا کردم باورم نمیشد!!! این قدر سریع ؟؟؟ از خوشحالی داشتم بال در میوردم ... کلی از تشکر کردم رفتم سر و باهاش پیمان و بستم ... از اون موقع تا الآن ، من هم شدم منتظر دریافت از سوی دیگر ، در خصوص خودشان یا دوستانشان هستیم . 〰️🌹〰️〰️🌹 @ebrahimdelha ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
👆👆👆👆 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 📌شهيد در سال ۱۳۹۰به عنوان مسئول بسيج دانشجوي دانشگاه آزاد باغ‌ملك منصوب شد. شهيد در حالي كه تنها ۷ روز تا ۲۳ سالگي‌اش باقي مانده بود در ساعت ۷ و۴۵ دقيقه مورخ ۱۸ اسفند ماه ۱۳۹۰در زماني كه مشغول هدايت اتوبوس‌هاي كاروان نور بسيج دانشجويي دانشگاه لرستان به سمت يادمان ۸ منطقه اروند كنار بود، دچار سانحه شد و چون (س) با پهلو شكسته و صورتي كبود دعوت حق را لبيك گفت و به شهادت رسيد. سال ۱۳۸۷ اتاقش را مانند يك درست كرد. اتاقش همچون يك سنگر پر از عكس‌ها و ياد رزمندگان۸ سال دفاع مقدس بود. روح بلندي داشت. هر سال كه به راهيان نور مي‌رفت مي‌نوشت و در انتهاي وصيتنامه‌اش محل شهادت را خالي مي‌گذاشت. حجت چهار سالي مي‌شد كه شده بود و ما نمي‌دانستيم، فقط مي‌دانستيم كه رفته است به مناطق عملياتي، همين❗️ 🔷همه تلاشش برا ي خدا بود. مسئول گروهشان در راهيان نور كه آمد تازه ما متوجه شده بوديم كه چه كاره است و چه مي‌كند❗️ خيلي از مسائل را ما در تشييع متوجه شديم. او عاشق شهدا بود و از همه بيشتر هم عاشق . خودش هم شبيه اوست دوستدارانش او را به نسل سوم لقب داده‌اند و مي‌شناسند. در فتنه سال ۱۳۸۸بسيار نگران بود😔 بيشتر از همه نگران حضرت آقا بود😔، مي‌گفت: «نمي‌‌دانم چرا ايشان را ناراحت مي‌كنند. شعر‌هاي زيادي هم در همين زمينه سرود. بيشتر در بحث بصيرت‌افزايي بود. اكثر سروده‌هايش در مدح بود و خدايي.»  هميشه ذكرش يا بود با هر كسي هم كلام مي‌شد ابتدا و انتهاي صحبتش بود و . 📌خانه‌ام شده، شهيد حجت‌الله رحيمي يك روز قبل از يعني چهارشنبه اهواز بودم، ساعت حدود ۱۰ يا ۱۱ بود به حجت زنگ زدم كه مي‌خواهم برايت ماشين بخرم☺️ كي مي‌آيي؟! اصلاً خوشحال نشد😕 گفت تا ببينم چه مي‌شود. به هيچ عنوان براي مال دنيا ارزشي قائل نبود❗️ فرداي آن روز يعني پنج‌شنبه تلفن همراهم زنگ خورد كه امام جمعه و فرمانده ، بچه‌هاي و... مي‌خواهند به منزل ما بيايند، ۱۵ نفري بودند اول فكر مي‌كردم بحث است بعد كه آمدند، تازه متوجه شدم چه اتفاقي افتاده گفتند: حجت...😞 گفتم خوش به حالش، خودش هم مي‌دانست كه اين بار به شهادت مي‌رسد❤️ ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈ @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti♡👆