💫✨💫✨💫✨💫✨💫✨💫✨💫
#قسمت_هفدهم
🎀 ۱۷ شهریور 🎀
امير منجر :
صبح⛅️ روز هفدهم بود. رفتم دنبال ابراهيم. با موتور🏍 به همان جلســه مذهبي رفتيم. اطراف ميدان ژاله شهدا. ☺️
جلسه تمام شد. سر و صداي زيادي از بيرون مي آمد.🗣 نيمه هاي شب حكومت نظامي اعلام شده بود. بسياري از مردم هيچ خبري نداشتند😨 سربازان و مأموران زيادي در اطراف ميدان مستقر بودند.😥
جمعيــت زيادي هم به ســمت ميــدان در حركت بود. مأمورهــا با بلنـدگو📢 اعلام ميكردند كه: متفرق شويد.ابراهيم سريع از جلسه خارج شد. بلافاصله برگشت و گفت: امير، بيا ببين چه خبره؟!😕
آمدم بيرون. تا چشـ👀ـم کار ميکرد از همه طرف جمعيت به ســمت ميدان مي آمدند. شــعارها از درود بر خميني به ســمت شــاه رفته بود،فرياد🗣 مرگ بر شــاه طنين انداز شده بود. جمعيت به ســمت ميدان هجوم مي آورد😖 بعضي ها
ميگفتند: ساواکي ها از چهار طرف ميدان را محاصره کرده اند و...
لحظاتي بعد اتفاقي افتاد که کمتر کسي باور ميکرد! از همه طرف صداي تيراندازي 🔫مي آمد. حتي از هلي کوپتري که در آســمان بود و دورتر از ميدان قرار داشت.😞
ســريع رفتم و موتــ🏍ــور را آوردم. از يــک کوچه راه خروجــي پيدا کردم.
مأموري در آنجا نبود. ابراهيم سريع يکي از مجروح ها را آورد.😪
#ادامه_دارد
🕊 @ebrahimdelha 🕊
💫✨💫✨💫✨💫✨💫✨💫✨💫
مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_شانزدهم
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇
مـدافعـــــ عشـــ💞ـــق
#هوالعشـــــــــق
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_هفدهم 7⃣1⃣
فاطمـــــه هیجان زده اشاره می ڪند:
_ دستش رونگه دارتو دستت تاعڪس بگیرم..📸
میخندی وطوری ڪ طبیعی جلوه ڪند دستت راڪنار دستم میگذاری...
_ فڪ ڪنم اینجوری عڪس قشنگ تربشه!
فاطمـــــه اخم می ڪند:😕
_ عه داداش!...بگیردست ریحانو...
_ توبگیر بگو چشم!..اینجوری توڪادر جلوش بیشتره...
_ وا!...خب عاااخه...
دستت را ب سرعت دوباره میگیرم و وسط حرف فاطمـــــه میپرم
_ خوب شد؟
چشمڪی میزند ڪ:😉
_ عافرین بشمـــــا زن داداش...
نگاهت می ڪنم.چهره ات درهم رفته خوب میدانم ڪ نمیخـــــااستی مدت طولانی دستم رابگیری...
هردومیدانیم همه حرڪاتمان سوری وازواقعیت ب دور است..
امامن تنهایڪ چیزرامرور می ڪنم.آن هم این ڪ توقراراست 3ماه💑 همسرمن باشی..!این ڪ 90روز فرصــت دارم تاقلـــــب تورا مالڪ شوم.
#این_ڪ_عاشـــــقی_ڪنم_تورا!!
این ڪ خودم رادر آغوشت جاڪنم...
باید هرلحظـــــه توباشی وتو!❤
فاطمـــــه سادات عڪس راڪ میگیردباشیطنت میگوید:یڪم مهربون تربشینید!
ومن ڪ منتظرفرصتم سریع نزدیڪت میشوم..شانه ب شانه,
نگاهت می ڪنم.چشمهایت رامیبندی ونفست راباصـــــدا بیرون میدهی..
دردل میخندم ازنقشه هایی ڪ برایت ڪشیده ام.برای توڪ ن! #برای_قـــــلبت💞
درگوشَت آرام میگویم:
_مهربون باش عزیزم!...
یڪ بار دیگرنفست رابیرون میدهی..
عصبی هستی این راباتمـــــام وجود احساس می ڪنم.اما باید ادامه دهم.
دوباره میگویم:
_ اخم نڪن جذاب میشی نفس..!😁
این راڪ میگویم یڪ دفعه ازجا بلند میشوی ،عرق پیشانی ات راپاڪ می ڪنی وب فاطمـــــه میگویی:
_ نمیخـــــاای ازعروس عڪس تڪی بندازی!!؟؟؟
ازمن دور میشوی وڪنارپدرم میروی!!
#فرارڪردی_مثـــــل_روزاول!
اما تاس این بازی راخودت چرخـــــاانده ای!
برای پشیمـــــانی #دیرست...
♻️ #ادامه_دارد...
#داستان_عاشقانه_مذهبی 💘
#مدافع_عشق
@ebrahimdelha
مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا
#رمان #جانم_میرود #قسمت_شانزدهم ﴾﷽﴿ ــــ بیا تو عزیزم باهم وارد خانه شدند ـ
﴾﷽﴿
#رمان_جانم_میرود
#قسمت_هفدهم
گوشیش را برداشت و به زهرا پیام داد که فردا بیاد تا باهم به خانه مریم بروند
زهرا برعکس نازی این مراسم را دوست داشت و مهیا می دانست که زهرا از این دعوت استقبال می کند
ـــ شهاب
ـــ جانم بابا
ـــ پوستراتون خیلی قشنگه
ـــ زدنشون؟؟
مریم سینی چایی را روی میز گذاشت
ــــ آره آقای مرادی امروز با کمک چند نفر زدنشون
شهاب سری تکون داد
مریم استکان چایی را جلوی پدرش گرفت
ـــ دستت درد نکنه دخترم
ـــ نوش جان راستی بابا میدونی پوسترارو مهیا درست کرده
ـــ واقعا. ?احسنت خیلی زیبا شدن
شهین خانم قرآنش را بست و عینکش را از روی چشمانش برداشت
ـــ ماشاء الله خیلی قشنگ درست کرده. میگم مریم چند سالشه ?دانشجوه؟؟
با این حرف شهین خانم
مریم و شهاب شروع کردن به خندیدن
ـــ واه چرا میخندید
مریم خنده اش رو جمع کرد
ـــ مامان اینم می خوای بنویسی تو دفترت براش شوهر پیدا کنی بیخیال مهیا شو لطفا
محمد آقا که سعی در قایم کردن خنده اش کرد
ـــ خب کار مادرتون خیره
شهین خانم چشم غره ای به بچه ها رفت و به قرآن خوندنش ادامه داد
شهاب از جایش بلند شد
ــــ من دیگہ برم بخوابم شبتون بخیر
به طرف اتاقش رفت روی تخت دراز کشید و دو دستش را زیر سرش گذاشت
امشب برایش شب ِعجیبی بود
شخصیت مهیا برایش جالب بود وقتی آن را با آن عصبانیت دید خودش لحظه ای از مهیا ترسید
یاد آن روزی افتاد که به او سید گفت
خنده اش گرفت
قیافه اش دیدنی بود اون لحظه
تا الان دختری جز مریم اینقدر با او راحت برخورد نمی
استغفرا... زیر لب گفت
ــــ ای بابا خجالتم نمی کشم نشستم به دختر مردم فکر می کنم
با صدای گوشیش سرجایش نشست گوشیش را برداشت برایش پیامک آمده بود از دوستش محسن بود
ـــ سید فک کنم طلبیده شدی ها
شهاب لبخندی زد و ان شاء الله برایش فرستاد...
ـــ اومدم زهرا اینقدر زنگ نزن
تماس را قطع کرد و مغنعه را سر کرد رژ لب ماتی بر لبانش کشید به احترام این روز و خانواده مهدوی لباس تیره تنش کرد و آرایش زیادی نکرد
کیفش را برداشت و از اتاق بیرون رفت
ـــ کجا داری میری مهیا
نمی دانست چرا اینبار از حرف مادرش عصبی نشد و دوست داشت جوابش را بدهد
ــــ دارم با زهرا میرم خونه مریم می خوان سبزی پاک کنن برا مراسم شهین خانم گفت بیام کمک
مهلا خانم با تعجب گفت
ـــ همسایمون مهدوی رو میگی
ـــ آره دیگه .من رفتم
مهلا خانم با تعجب به همسرش نگاه کرد باورش نمی شد که مهیا برای کمک به این مراسم رفته باشد برای اطمینان به کنار پنجره رفت تا مطمئن شود
مهیا با زهرا دست داد
ـــ خوبی
ـــ خوبم ممنون
ـــ میگم مهیا نازی نمیاد
ـــ نه نازی با خونوادش هر سال چون چند روز تعطیله این روزارو میرن شمال
ـــ مهیا کاشکی چادر سر می کردیم الان اینا نمی زارن بریم تو که
مهیا لبخندی زد دقیقا این چیزی بود که خودش اوایل در مورد قشر مذهبی فکر می کرد
ـــ خودت بیای ببینی بعد متوجه میشی
آیفون را زدند
ــــ کیه
ــــ باز کن مریم
ــــ مهیا خودتی بیا تو
در باز شد وارد خانه شدن چندتا خانم نشسته بودند ودر حال پاک کردن سبزی بودن از بین آن ها سارا و نرجس را شناخت با سارا و مریم سلام کرد
شهین خانم به طرفش آمد
ــــ اومدی مهیا
ـــ بله اومدم آب قند بخورم برم
ــــ تا همه سبزیارو تمیز نکنی از آب قند خبری نیست
بقیه که از قضیه آب قند خبری نداشتند با تعجب به آن ها نگا می کردند
مهیا زهرا را به دخترا معرفی کرد جو دوستانه بود اگر نگاه های نرجس و مادرش مهیا را اذیت نمی کردند به مهیا خیلی خوش می گذشت
مریم قضیه دیشب را برای دخترا تعریف کرد
سارا ـــ آره دیدم می خواستم ازت بپرسم پیشونیت چشه
زهراـــ پس من چرا ندیدم
سارا ـــ کوری خواهرم
دخترا خندیدند که صدای یاالله شهاب و دوستش محسن خنده هایشان را قطع کرد
شهاب و محسن وارد شدن و یه مقدار دیگری از سبزی را آوردن
ــــ اِ این حاج آقا مرادیه خودمونه مگه نه مریم ??چرا عمامه اشو برداشته
مریم سرش را پایین انداخته بود و گونه هایش کمی قرمز شده بود
ـــ شاید چون دارن کار می کنن در آوردن
مهیا نگاه مشکوکی به مریم انداخت
محسن آقا با شهاب خداحافظی کرد و رفت
مهیا صدایش را بالا برد
ــــ شهین جوونم
شهاب که نزدیک دخترا مشغول آب خوردن بود با تعجب به مهیا نگاه کرد
ــــ شهین جونم چیه دختراز مادرتم بزرگترم
مهیا گونه ی شهین خانم را کشید
ـــ چی میگی شهین جون توبا این خوشکلیت دل منو بردی
با این حرف مهیا آب تو گلوی شهاب پرید و شروع کرد به سرفه کردن
ـــ وای شهاب مادر چی شد آب بخور
شهاب لیوان را دوباره به دهانش نزدیک کرد
ــــ میگم شهین جونم من از تو تعریف کردم پسرت چرا هول کرد ازش تعریف می کردم چیکار می کرد
آب دوباره تو گلوی شهاب پرید و سرفه هایش بدتر شده بود دخترا از خنده صورت هایشان سرخ شده بود
ـــ مهیا میکشمت پسرمو کشتی
ـــ واه شهین جون من چیزی ن