مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا
#کتاب_شهید_نوید📚 #همقدم_بهروایتهمسرشهید✍ حالاها هستم، نمی گفت رسولمان باید قاری قرآن شود. پس چ
#کتاب_شهید_نوید📚
#همقدم_بهروایتهمسرشهید✍
گذاشتم پروفایلم . آقا نوید هم خوشحال بود که قرار است همدیگر را ببینیم. پروفایلم را که دید پیامک زد:
- پروفایلش رو ببین. خانمم دمشق شده !
- خیلی ذوق دارم آقا نوید. هم اینکه می خوام بیام زیارت ، هم اینکه شما رو ببینم فکر کنم از ذوق غش کنم.
- نگران نباش اینجا درمانگاه هست ببریمت .
- من بیام اونجا شما رو ببینم دیگه درمانگاه لازم ندارم .
وقتی که همدیگر را که توی فرودگاه دمشق ديديم من غش نکردم البته! ولی توی دلم
خیلی قربان صدقه اش رفتم. محاسنش بلند شده بود. یک پیراهن سبز پوشیده
بود با شلوار شش جیب .باورم نمی شد. من نشسته بودم روی صندلی ون و دستهای آقا نوید توی دستم بود. کجا؟ سوریه! شهری که متعلق به شما بود. تابلوی مقام السيده زينب را که دیدم، دیگر نتوانستم جلوی اشک هایم را بگیرم . توی دلم خدا را شکر میکردم .می دانستم روزی این زیارت و حضور سه روزه ی من کنار حرم شما از برکت وجودآقا نوید است. همان لحظه با تمام وجود برایش دعا کردم. دعا کردم به هر چیزی که آرزویش را دارد برسد . روز اول محرم بود که رسیدم شهر شما. با آقا نوید رفتیم حرم حضرت رقیه و آنجا لباس عزایش را پوشید. می گفت من همیشه اذن پوشیدن پیراهن مشکی ام را توی یکی از حرم ها می گیرم . به لباس عزایش خیلی مقید بود. حتی با پیراهن مشکی دراز نمیکشید. می گفت این لباس حرمت دارد. وقتی که شهید شد همین لباس تنش بود. پیراهن عزا با شلوار شش جیب .سه روز سوریه اگرچه زود ولی خوب و خوش گذشت . آقا نوید از شهادت حرف نمی زد. من هم توی حال و هوای دیگری بودم. می رفتیم زیارت، می نشستیم با هم...
💯~ادامهدارد...همراهمونباشید😉
#کتابشهیدنویدصفری📗/#پارتچهلم
#کتاب_شهید_نوید📚
#همقدم_بهروایتهمسرشهید✍
وقت برگشتن برخلاف موقع آمدن ، همه خانوادگی برمی گشتند. مأموریت ها تمام
شده بود. اما آقا نوید از قبل به من گفته بود که چون نیاز به نیرو وجود دارد، ده روزی بیشتر می ماند. من باید تنها برمیگشتم و آقا نوید از این قضیه کلافه بود.
بعد از ش.هادتش خانم یکی از دوستانش برایم گفت که آقا نوید به همسرش گفته
بود: «خانمت رو تنها راهی نکن ، خودت حتماً برو همراهش، من خیلی اذیت شدم!»
من با یک پرواز مطمئن قرار بود برگردم پیش خانواده ام و همسرم این قدر نگران
بود. شما که بین آن همه قاتل نامحرم .. بگذریم. فدای صبر و خانمی شما.
قرار بود آقا نوید ده روز بعد از برگشتن من بیاید. اما این ده روز هی بیشتر
می شد. معمولاً هر روز از سوریه تماس می گرفت. از یک کار نیمه تمام حرف می زد
کر می کرده
و میگفت دعا کنید این کار که جور شود دیگر برمی گردم. می گفت برای حاجت
برکت وجاء
من به حضرت رقیه متوسل بشوید. ما هم برایش ختم برداشته بودیم و دعا می کردیم .
نمی دانستیم کار نیمه تمامی که می گوید، راضی کردن فرماندهان و شرکت در عملیاتی
است که قرار است از حلب به بوکمال بروند. همان روزها من خواب دیدم که من
ا نوید با هم رفتیم حرم حضرت رقیه، ولی من را گذاشت کنار ضریح و خودش
عقب عقب با احترام رفت. طوری که انگار من را سپرده باشد به حضرت رقیه.
ولی من آن موقع اصلا حال ماه های قبل را نداشتم. اصلا به شهادت آقا نوید فکر
توی حیاط حرم و حرف می زدیم. سروصدای بازی بچه ها را که دورتادور حیاط
کوچک حرم خانم رقیه می دویدند و بازی می کردند، می شنیدیم و لذت می بریم.
هیچکس کاری به کار شیطنتهای این بچه ها نداشت. انگار اصلا حرم حضرت
رقیه متعلق به بچه ها بود.
نمی کردم . نمی دانم چرا!
نشانه ها را می دیدم، اما متوجه نبودم. حتی روز عید غدیر که مادر و خواهر
آقا نوید برایم عیدی آورده بودند، وقتی عکس هدیه را برای آقا نوید فرستادم خیلی انجام بدم.»
💯~ادامهدارد...همراهمونباشید😉
#کتابشهیدنویدصفری📗/ #پارتچهلدوم
مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا
#کتاب_شهید_نوید📚 #همقدم_بهروایتهمسرشهید✍ وقت برگشتن برخلاف موقع آمدن ، همه خانوادگی برمی گشتند.
#کتاب_شهید_نوید📚
#همقدم_بهروایتهمسرشهید✍
توی مسیر چهره اش از جلوی چشم هایم نمی رفت .خیلی برایش دعا کردم.قبل از اینکه بیایم، پای تلفن گفت: «کربلایی مریم خوش به حالت ، داری کربلایی میشی،خیلی دعا کن. کم نخواه از آقا.برای شهادت من وقت تعيين نکن.»۔ ان شاء الله مثل اربابت شهید بشی،خوبه این طوری ؟
- آره خیلی خوبه. زیاد دعا کنی، باشه؟
اصلاً خودت بگو من چه دعایی برات بکنم، روبه روی گنبد حضرت عباس همون رو از آقا برات می خوام - دعا کن روز اربعین کربلایی بشم . من هم منتظر بودم که روز اربعین برسد کربلا و با هم برگردیم ایران . خانواده اش هم منتظر بودند که با من برگردد. من روز چهارشنبه رسیدم کربلا. قول داده بودم روبه روی گنبد حضرت عباس دعایش کنم. برای آقا نوید و پسرم دعا کردم. آرزوکردم همیشه رضایت امام زمان همراهشان باشد. پای ستون ۱۴۱۴ خیلی منتظرش ماندم . قرار بود آقا نوید هم روز اربعین کربلایی بشود. به دوستش هم زنگ زدم؛ ولی فایده ای نداشت. غافلگیری در کار نبود.برگشتم ایران. اصلا از آقا نوید خبری نداشتم. نه تماسی نه پیامکی،بی خبر بی خبر. نگران بودم . همه نگران بودیم .به تماس نگرفتنش عادت نداشتیم. اول از طریق یکی از دوستانش خبر رسید که مجروح شده . نگرانی بیشتر شد. می دانیدخانم جان! یاد لحظاتی می افتادم که شما توی خیمه می ماندید و آقا امام حسین وفرزندانتان می رفتند میدان. یاد لحظه های سخت انتظاری که هزار جور فکر وخیال. سخت ترین شب برای من می دانید کی بود؟ غروب یکشنبه بیست و یک آبان. همسر آقا سیدحسن، رفیق آقا نوید تماس گرفت. لحن صدایش امیدوارکننده نبود. دلم می خواست همین الان پیامک آقا نوید برسد روی گوشی ک «لبیک یاحسين!» این کلمه اسم رمزمان بود. من پیامکش را باز کنم و با خوشحالی به زهراخانم بگویم: «آقا نویدم زنده ست! همین الان پیام داد.»
💯~ادامهدارد...همراهمونباشید😉
#کتابشهیدنویدصفری📗/ #پارتچهلوسوم
مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا
#کتاب_شهید_نوید📚 #همقدم_بهروایتهمسرشهید✍ توی مسیر چهره اش از جلوی چشم هایم نمی رفت .خیلی برایش
#کتاب_شهید_نوید📚
#همقدم_بهروایتهمسرشهید✍
شما خوب معنی ناامیدی را می فهمید. شمایی که توی خیمه منتظر مشک پر ازآب برای بچه ها بودید و به جای مشک برایتان خبر پیکر اربا اربا آورده اند، می فهمیدوقتی این حرف ها را شنیدم چطور رمق از پاهایم رفت: «آقا نوید رفته عملیات باحبیب بدری، که از شهدای اهواز بود، رفتن جلو. الان پیکر حبیب پیدا شده و شهید شده؛ اما از آقا نوید خبری نیست .»من شرکت بودم. همین طور پیاده راه افتادم توی خیابان. توی خیابان هایی که دیگر زرق و برق مغازه هایشان چشمم را نمی گرفت و من را یاد خرید جهیزیه نمی انداخت. راه می رفتم و با خودم حرف می زدم. به آدمهایی که از کنار من رد می شدند و از دل بی قرار من خبر نداشتند نگاه میکردم و با خودم میگفتم: یعنی نوید من شهید شده؟! من با شهادتش مشکلی ندارم، اصلا نوش جونش، خاک بر سر من جامونده. ولی قول داده بود به من. قول داده بود هر موقع احساس کرد شهادت بهش نزدیکه به من بگه.همین طور توی خیابان بی هدف راه می رفتم. به مادر آقا نوید و مادر خودم فکر میکردم، به شوقی که برای عروسی ما داشتند، به برنامه هایی که برای جشن ما ریخته بودند، به انباری خانه ی خودمان و اتاق آقا نوید که پر از وسیله ها وخرت و پرت های جهاز من بود. راه می رفتم و با خودم حرف می زدم: خدایا نوید رواز من حالا نگیر، حالا که نرفتیم سر خونه زندگی خودمون نوید رو از من نگیر. ولی بازم توکل به خودت . من که با شهادت نوید مشکلی ندارم ، افتخاره برام . نوید! اگه شهیدشدی، صدای من رو میشنوی. دست منم بگیر. دست خانمتم بگیر، من ازجاموندن متنفرم، جان حضرت زهرا من رو جا نذار!
💯~ادامهدارد...همراهمونباشید😉
#کتابشهیدنویدصفری📗/ #پارتچهلوچهارم
مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا
#کتاب_شهید_نوید📚 #همقدم_بهروایتهمسرشهید✍ شما خوب معنی ناامیدی را می فهمید. شمایی که توی خیمه من
#کتاب_شهید_نوید📚
#همقدم_بهروایتهمسرشهید✍
به خودم که آمدم دیدم توی یک خیابان ناآشنا دارم راه می روم . نمی دانستم کجا هستم. وقتی رسیدم خانه رفتم توی اتاق و تا صبح فقط توی اینترنت اسم آقا نویدرا جست وجو کردم. هیچ خبری نبود. انگار همه ی دنیا به جز من که بی قرار همسرم
بودم، خواب بودند.
خانم جان! بیست روزی که آقا نوید مفقود بود، خیلی سخت گذشت. خبرهای ضدونقیض می آمد. یکی میگفت زنده است و مشغول یک عملیات فوق سری است. یکی میگفت شهید شده. یکی میگفت مفقود شده و هیچ اطلاعی اززنده بودن یا نبودنش نیست. بین زمین و آسمان بودیم . تا اینکه یک شب سیدحسن و همسرش زهرا خانم به من زنگ زدند و گفتند ما دم در خانه هستیم و می خواهیم با تو صحبت کنیم. تلفن را که قطع کردم نشستم لبه ی تخت. می دانستم خبری که به خاطرش تا دم در خانه ی ما آمده اند، چیست. خود آقاسید گفته بود اگر نویدشهید شده باشه، خودمون حضوری میایم خدمت شما.» دور خودم می چرخیدم ومیگفتم: «وای یعنی تموم شد! یعنی خبر شهادت رو آوردن! یعنی همه چی تموم شد.»نشستم صندلی عقب کنار زهرا خانم، دستم را گرفت توی دستهایش و گفت:«می خوام چیزی بهت بگم که آرزو دارم تو این رو یه روز در مورد آقاسید به من بگی.»
- زهرا خانم آقا نوید شهید شده؟
- آره ، پیکرش رو شناسایی کردن .
- سرداره؟
- خوش به حالش، خوش به حالش، خوش به حالش!
می دانید آن لحظه به چه فکر میکردم؟ به حسرت و اشتیاقی که همیشه توی چشم های آقا نوید.
💯~ادامهدارد...همراهمونباشید😉
#کتابشهیدنویدصفری📗/ #پارتچهلوچهارم
مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا
#کتاب_شهید_نوید📚 #همقدم_بهروایتهمسرشهید✍ به خودم که آمدم دیدم توی یک خیابان ناآشنا دارم راه می
#کتاب_شهید_نوید📚
#همقدم_بهروایتهمسرشهید✍
بود به چشم انتظاری اش برای شهادت. به چشم هایش که سوریه جا مانده بود. دل خوشی ام این بود که دیگر چشم انتظار نیست.
می بینید خانم جان این پوستری که پشت کوله ی این پسر جوان چسبانده شده، عکس آقا نوید من است.این پوستر را خودم برایش طراحی کردم. وقتی که هنوز شهید نشده بود .البته چقدر حرف دارد این عکس.
یک بار از پوستری برای شهادت سعید علیزاده درست کرده بودم خیلی خوشش آمد، گفت: «پس برای منم یکی درست کنید اصلاً روی یه سنگ قبر سفید مثل سنگ قبر آقا رسول بزرگ بنویسید شهید و بعد اسم نوید رو کوچیک کنارش بنویسید. حتی خودش نمونه اش را نوشت و برایم فرستاد نوشتن شهید کنار اسمش برایم سخت بود گفتم برات درست میکنم اما زیر عکست مینویسم پاسدار اسلام آقا نوید هم گفت: «اصلا نمی خوام! بعداً کلی
پوستر برام درست میکنن فقط کافیه شهید بشم بقیه ش رو خدا درست میکنه! تحمل ناراحتی اش را نداشتم بالاخره راضی شدم که برایش پوستر شهید نوید صفری را طراحی کنم وقتی توی ماشین عکس پوستر را نشانش دادم خیلی خوشحال شد لذتی میبرد که نگو اولین بنری که دم در خانه شان بعد از شهادت نصب شد همین طرح بود!
بعد از شنیدن خبر شهادت حال و روز من خیلی تغییر کرد با بیست روز مفقودی قابل مقایسه نبودم اصلا از روزی که توی معراج شهدا نشستم کنار پیکرش آرامش از دست رفته به وجودم .برگشت مثل همان وقتی که خود آقا نوید کنارم بود انگشتر فیروزه ای را که رکابش پر از قلب بود و به جای حلقه از مشهد خریده بود، با قرآن و چفیه با خودم بردم کنار پیکرش.
💯~ادامهدارد...
همراهمونباشید😉
#کتابشهیدنویدصفری📗/ #پارتچهلوپنجم
مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا
#کتاب_شهید_نوید📚 #همقدم_بهروایتهمسرشهید✍ بود به چشم انتظاری اش برای شهادت. به چشم هایش که سوریه
#کتاب_شهید_نوید📚
#همقدم_بهروایتهمسرشهید✍
انگشتر را انداختم انگشتش و دستش را بوسیدم. آخ ببخشید حواسم نبود پیش شما از انگشت و انگشتر حرف نزنم قرآن را باز کردم سوره مؤمنون .آمد انگار آقا نوید با آن صدای قشنگش داشت میخواند: قَدْ َأفْلَحَ المؤمنون.. پیکرش را بوسیدم و زیر لب گفتم خوش
به حالت که رستگار شدی! دعا کن منم شبیه تو عاقبت به خیر بشم اول من و پدر آقا نوید را بردند توی اتاق کوچک معراج الشهدا. پیکر توی تابوت بود.
پرچم را که کنار زدند و پیکر را آوردندبیرون. کلاه سبزش را هم گذاشتد روی پیکر همان کلاهی که توی سفر راهیان نور از بازاراهواز خرید چقدر سرانتخاب این کلاه وسواس به خرج داد. پدر آقا نوید که پیکر را ،دید باصدای لرزانی گفت: «خودشه! این نوید خودمونه نویدم قدش بلند بود پسرمهیکلی بود این شهید ماست این شهید ماست. پیکر را بغل کرده بود و خوابیده بود توی آغوش پسرش و مثل بچه ها گریه میکرد ما کجا و شما کجا خانم جان ولی راستش هرکس آن صحنه را میدید یاد آقا اباعبدالله می افتاد. یاد لحظه ای که کنار پیکر قطعه قطعه ی علی اکبرش نشسته
مثل
على بود.
همان جا بالای سر پیکر بودیم که وسایل شخصی اش را که موقع شهادت همراهش بود آوردند میخواستند مطمئن شوند این پیکر متعلق به شهید ماست. کوچکش را از پاکت درآوردند و باز کردند. فکر میکنید توی جانمازش چی گذاشته بود؟ یک کارت جیبی زیارت عاشورا که عکس رفیقش شهید سعید علیزاده رویش بود ختم استغفار امیرالمؤمنین تسبیح آبی که ساعتش را هم به آن وصل کرده بود و عکس رفیق شهیدش علی .خلیلی هرچه چشم چرخاندم که پلاکش را ببینم .ندیدم همان پلاکی که توی سفر راهیان نوری که با هم رفتیم برای خودش سفارش داد و گفت رویش بنویسند دو همکار شهید رسول خلیلی و شهید...
💯~ادامهدارد...
همراهمونباشید😉
#کتابشهیدنویدصفری📗/ #پارتچهلوششم
مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا
#کتاب_شهید_نوید📚 #همقدم_بهروایتهمسرشهید✍ انگشتر را انداختم انگشتش و دستش را بوسیدم. آخ ببخشید
#کتاب_شهید_نوید📚
#همقدم_بهروایتهمسرشهید✍
نوید صفری طرف دیگر پلاک هم عکس شهید رسول را زده بود. انگار پلاک وقت
شهادت گردنش بوده که دیگر برنگشت
دلم برای مادر آقا نوید کباب بود وابستگی اش به آقا نوید بیشتر از یک رابطه ی معمولی مادر پسری بود وقتی آقا نوید سوریه ،بود پای تلفن به پسرش قول داده بود که وقتی دوباره همدیگر را دیدند از خوشحالی دورش بگردد. وقتی وارد معراج شد. هفت بار دور پیکر نویدش چرخید خیلی صبوری .کرد انگار آقا نوید خودش دست
آرامش را روی سینه اش گذاشته بود.
خستهتان .کردم حرفهای دل من تمامی ندارد انگار قول میدهم تا برسیم روبه روی حرم آقا درد دلهایم را تمام کرده .باشم پاهایم رمق ادامه ی مسیر را ندارند. این موکب به نظر خلوت میآید اینجا را ببینید این هم مثل موکب قبل متعلق به امام رضاست. آقا نوید عاشق مشهد بود خودش میگفت بیشتر پول حقوقش را خرج زیارت رفتن میکرد ماهی یک بار، دو ماهی یک بار میرفت مشهد امام رضا را همیشه ابا الجواد صدا میزد همیشه میگفت آقا را به جوادش قسم بدهید وصیت کرده بود پیکرش را قبل از دفن ببریم مشهد که ضریح را زیارت کند. عصر همان روزی که پیکر را آوردند معراج رفتیم مشهد من بودم و برادرم و خواهر شوهرم که
شبیه خواهرم دوستش دارم و همسرش
از بهشت زهرا رفتیم فرودگاه نشسته بودیم روی صندلیهای سالن فرودگاه که از بنگاه مسکن به گوشی من زنگ زدند یک آقای میان سال آن سمت خط داشت از یک خانه ی پنجاه متری میگفت که مشابه مشخصاتی است که دقیقاً ما دنبالش
بودیم تشکر کردم و گفتم که ما دیگر نیازی به خانه نداریم.
صدای صلوات که بلند شد سر چرخاندیم پشت سرو دیدیم تابوتی را که عکس
💯~ادامهدارد...
همراهمونباشید😉
#کتابشهیدنویدصفری📗/ #پارتچهلوهفتم
مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا
#کتاب_شهید_نوید📚 #همقدم_بهروایتهمسرشهید✍ نوید صفری طرف دیگر پلاک هم عکس شهید رسول را زده بود. ا
#کتاب_شهید_نوید📚
#همقدم_بهروایتهمسرشهید✍
آقا نوید رویش زده شده ،بود دارند می.آورند مسافرهایی که توی سالن بودند کم کم از جایشان بلند شدند و آمدند سمت تابوت یک عده هم از روی صندلی بلند شدند و همان جایی که بودند .
ایستادند استقبال مسافران از آقا نوید باعث شد تابوت را سه دور دور سالن فرودگاه بچرخانند من چه احساسی داشتم؟ از شما که چیزی پنهان نیست خانم جان، راستش من احساسی را داشتم که یک عروس شب مراسم عروسی اش دارد.
شب سالگرد ازدواج حضرت خدیجه و رسول اکرم بود تاریخی که برای مراسم عروسی توی ذهن من و آقا نوید بود. پیکر را که وارد حرم کردند ما پشت سر تابوت بودیم.
زیر لب گفتم السلام علیک یا ابالجواد انگار روی ابرها راه میرفتم آقا نوید از سوریه برگشته بود و ما برای مراسم عروسی آمده بودیم حرم امام رضای عزیزمان.
باور کنید همین احساس را داشتم بس که حواسم پرت بود چادرم کشیده میشد روی زمین خواهرت چادرم را که جمع کرد بی اختیار گفت: «مریم» شبیه عروسا شدی یکی باید دنبال سرت بیاد چادرت رو بگیره بالا شبیه عروس ها شده بودم!
آقا نوید را که آوردند کنار ضریح توی دلم گفتم: حتماً آقا رسولم الان اینجاست. اصلا شاید الان زیر پیکر همکار شهیدش رو گرفته باشه. یعنی میشه اهل بیتم
باشن!؟
اشک سر خورد روی صورتم من بهتر از این مراسم عروسی میخواستم. من همیشه ارزو داشتم طوری جشن عروسی ام را بگیرم که شهدا بتوانند توی مراسمم شرکت کنند اهل بیت به جشنمان نظر .کنند
حالا به آرزویم رسیده بودم زیر لب پیکر آقا نوید را که میخواستند از حرم ،ببرند برگشتند و تابوت را بردند بالا و فقط الحمد لله میگفتم ...
💯~ادامهدارد...
همراهمونباشید😉
#کتابشهیدنویدصفری📗/ #پارتچهلوهشتم
مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا
#کتاب_شهید_نوید📚 #همقدم_بهروایتهمسرشهید✍ آقا نوید رویش زده شده ،بود دارند می.آورند مسافرهایی که
#کتاب_شهید_نوید📚
#همقدم_بهروایتهمسرشهید✍
نیمه ایستاده گرفتند که به آقا سلام بدهد برایتان گفتم که آقا نوید عاشق امام رضا بود نمی شد که آخرین سلامش را به آقا ندهد و از در حرم بیرون برود خدا خیرش بدهد یک نفر وقتی تابوت را گذاشتند توی آمبولانس گفت بگذارید همسر شهید چند لحظه با شهیدش تنها .باشد نشستم کنار آقا نوید و چشمم افتاد به عکس روی تابوتش که داشت می،خندید وقت زیادی نداشتم نگران بودم که نكند الان آقا نوید غصه حال من را ،بخورد فقط :گفتم آقا نوید ازت راضی ام بهت افتخار میکنم عزیزم من هر چیزی که تو دلم بود برای عروسیم بهش رسیدم. هیچی برام کم نذاشتی به موقع ناراحت من نباشی، فقط دست منم بگیر، من رو یادت نره!» یاد پیامک بلند بالایی افتادم که از سوریه همزمان به من و مادرش زده بود، یاد حلالیت طلبیدنش «من تمام مسائل رو برای ازدواج و بقیه ی کارها درک میکنم اما یه چیزایی اینجا هست که چون شما نمی بینید و من نمیتونم تعریف کنم برای شما قابل درک نیست میدونم کارای مهمی .دارم اما یه وقتایی یه کارایی پیش میاد اینجا که از هر کاری مهمتره و به جون آدمها ربط داره اگه کوتاهی کنی جون آدمهای بعد از تو به خطر می افته کسانی هستند با شرایط بدتر از من که ایستادن اینجا و دارن کار میکنن که فقط خدا میدونه آدم خجالت میکشه جلوشون بگه که من میخوام برم به عروسیم برسم و اگر دیر بشه چی میشه و شرمنده خونواده میشم مثلاً یکی از بچه ها اینجاست که تقریباً با هم اومدیم. امروز داشتیم صحبت می کردیم تازه بهم گفت که پدر نداره و خودش نون اور خونواده است. پسر بزرگ هم هست و چند تا خواهر برادر کوچک تر داره مادرشم سرطان داره وقتی فهمیدم با این شرایط ایستاده و تا حالا اصلاً از رفتن حرفی نزده خیلی خجالت کشیدم این فقط یه نمونه است که میتونم بگم ...
💯~ادامهدارد...
همراهمونباشید😉
#کتابشهیدنویدصفری📗/ #پارتچهلونهم
#کتاب_شهید_نوید📚
#همقدم_بهروایتهمسرشهید✍
رضاخلاصه حلال کنید اگه یه وقتایی از دستم
عصبانی میشید که چرا نمیای و چرانومش
نمی کنی، ببخشید من رو!»آقا نوید رفت
و ما برگشتیم حرم رفتیم به سمت صحن آزادی.
یک گوشه نشستم، دم خلوت با امام رضا را میخواست دلم میخواست به امام رضا بگویم که امشب جشن عروسی من است بگویم که هدیه عروسی من را با لطف و کرامت خودش حساب کند بگویم که من را هم شبیه دامادم عاقبت به خیر کند. دلم میخواست دوباره همه ی این حرفهایی را که آقا بهتر از من میدانست برایش بگویم. برای خواب هم که برگشتیم هتل، فقط یک ساعت خوابیدم. احساس سبکی میکردم دام می خواست نماز بخوانم مناجات .کنم حال غریبی داشتم حسی که هیچ وقت تجربه اش نکرده بودم. همان یک ساعتی که خواب رفتم، آقا نوید را دیدم که توی صحن حرم امام رضا کنار من ایستاده و دستم را گرفته و میگوید: «هر کاری داری بگویرات انجام بدم!» خدا را شکر که آخرین مشهدش را هم رفت و به آرزویش رسید. خودش وصیت کرده بود خانم جان! برایمان نوشته بود: خیلی دوست دارم که پیکرم حرم حضرت اباالجواد امام رضا را طواف کند خیلی دوست دارم اول زیر پای امام رضا بروم و حضرترا ببینم و بعد خاک شوم.»فدای مهربانی امام رضا که زائر همیشگی اش را آرزو به دل نگذاشت
روز آخر پیاده روی است تا چند ساعت دیگر چشمهایم گنبد آقا را بغل می کنند. فکرش را هم نمیکردم امسال بتوانم بیایم کربلا چه برسد به اینکه تمام مسیر هم صحبت شما باشم. اصلاً شما خانوادگی اهل غافلگیر کردن هستید........
💯~ادامهدارد...
همراهمونباشید😉
#کتابشهیدنویدصفری📗/#پارتپنجاهم
#کتاب_شهید_نوید📚
#همقدم_بهروایتهمسرشهید✍
حواستان به دلهای تنگ هست که آدم هوس میکند
همیشه ی سال دل تنگ بماند.تشنه ام شده. انگار
هرچه به کربلا نزدیک تر می شوی ، تشنه تر می شوی! بگردم موکبی که شربتش از همه خوش رنگ تر است .پیدا کنم اینجا را ببینید نوشته به یاد شهید امر به معروف علی خلیلی شربت آلبالو هم که دارند چقدر آقا نوید آلبالو دوست داشت. قسمت بود توی این مسیر یاد شهيد على خليلى هم بکنم شهیدی که توی زندگی آقا نوید خیلی مؤثر بود. بعد از شهادت علی، آقا نوید پایش بیشتر به بهشت زهرا باز می شود و توی همین رفت و آمدها با شهدا انس بیشتری میگیرد روزی که من و آقا نوید عقب آمبولانسی که برای خاک سپاری به سمت بهشت زهرا می رفت، تنها بودیم اتفاقاً یاد این شهید کردم. آن روز قرار شد تا بهشت زهرا من با آقا نوید تنها باشم از آن وقت هایی بود که دلم میخواست ترافیک هیچ وقت تمام نشود.دلم میخواست آخرین عکس دونفره مان را با هم بگیریم حلقه ی خودم و انگشتر فیروزه ی آقا نوید را گذاشتم روی تابوت، کنار قرآن کوچکم.با شهیدم آخرین سلفی را گرفتیم. آقا نوید عشق سلفی گرفتن بود. بعد گوشی را گذاشتم توی کیف و سرم را گذاشتم روی تابوت. همه ی قول و قرارهایی که با هم بسته بودیم یکی یکی و با جزئیات جلوی چشم هایم قدم میزدند حرف هایی را که در مورد همین علی آقای خلیلی با هم زدیم یادش اند .اختم روزی که عکسی از داخل قبر شهید قبل از تدفین برایم فرستاد که سربندهای یازهرا دور تا دورش بود. بعد از اینکه آقا نوید برای خودش شبیه رفیقش على عاقبت به خیری خواست و دعای شهادت کرد من گفتم منم دلم شهادت میخواد خوش به حال شما که رزمنده اید! جواب داد به رزمنده بودن نیست شهادت طلبی شهادت رو در پی داره. علی خلیلی مگه رزمنده بود؟!
💯~ادامهدارد...همراهمونباشید😉
#کتابشهیدنویدصفری📗/ #پارتپنجاهویکم