#روایت_معراج
بسم الله ...
نگاهی کرد و گفت: حتما دوستش نداشتی که گذاشتی برود، آره؟...
دوستش نداشتم؟...
اگر دوستش داشتم باید سد راهش می شدم و می گفتم نرو؟
این است نشانه ی عشق؟
نرود که هفتاد، هشتاد سال بماند و در تصادف و یا در بستر، مرگ به سراغش بیاید و برود؟
این است معنای ماندن؟
گیریم که معنایش همین باشد
پسر فاطمه تنها شود اما پسر من بماند؟
بدن فرزند من سالم باشد و بدن فرزند حسین اربا اربا؟
این است معنای ماندن؟
بهای ماندن چیست؟
پناه می برم به خدایی که فرزندم امانت اوست، اگر بخواهم صدای حسین را بشنوم و برای فرزند خود ماندن طلب کنم...
میوه آنگاه که رسیده شود بر شاخه نمی ماند...
پروانه اگر پیله اش را نگشاید، خواهد مرد...
نه
ماندنش را برای چند صباح دنیا نمیخواستم
دوستش داشتم...
طاقت دوری اش را نداشتم...
راهی اش کردم که برود...
برود که تا همیشه بماند...
برود که دست مرگ هیچ گاه به او نرسد...
برود تا خیالم راحت شود که قلب من هیچ گاه داغ او را نخواهد دید...
برود که عطرش خانه را پر کند و دیگر زمین نتواند بینمان فاصله بی اندازد...
رفت...
اکنون هرگاه دلتنگ میشوم، شانه هایش را کنارم احساس میکنم...
صدایش را می شنوم...
زنده بودنش را نفس میکشم...
رفت
زندگی دنیا را داد و حیات یافت...
او زین پس می ماند
برای همیشه
این است معنای ماندن.
خداراشکر که رفت.
معراج_شهدا | عضو شوید 👇
@merajeshohadaa
او گمنام نیست!!
اعتراض دارم!
سخت هم اعتراض دارم!!
چرا مینویسید بر روی کفن از جنس پرچمش گمنام؟!
گمنام از چه؟ از اسم و رسم؟ از منسب و شهرت؟ نَزد که؟
_اگر منظور نزد ما دنیوی هاست که مهم است؟ خیال نمیکنم!! اگر او اسم و رسم و دنیارا میخواست راهش اورا به اینجا نمیآورد...
_اگر منظور نزد آسمان است که قشنگترین کارنامه را دارد که اینطور خانم حضرت زهرا تحویلش می گیرد آخر شنیدم مادر هر شب به شهید گمنام سر میزند...
شاید بخاطر این است که دگر تاب ندارد ببیند فرزندی شهید شده باشد و مادر به بالینش نیست... شاید...💔
#روایت_معراج
اینجا #معراج_الشهدا | عضو شوید👇
@merajeshohadaa
#روایت_معراج
🔹 قسمت اول
(صدایم را شنید )
_السلام علیک یا أمین الله فی ارضه و حجته علی عبادك...
سر شب ، دلم لک زده بود برای صفای روضه ای و مجلسی . آرام به زبان آمدم که: یا علی بن موسی الرضا روزیم کنید مراسمی را که ذکر مصیبت حضرت مادر را بخوانند .
اشک غلتید و گونه ام را پُر کرد. صحن انقلاب بودم و سوز سرما نوک انگشت بدنم را بی حس کرده بود.
شروع کردم به خواندن زیارت وارث . زیارتم تمام نشده بود که یکی از دوستانم را دیدم. حرف زدن مان باز شد و گفت:« معراج ، شهید آورده !».
گل از گلم شکفت. نگاهی به گنبد و بارگاه ملکوتی مولا جان انداختم و لبخند زدم .
حالم از این رو به آن رو شد . حس میکردم صدایم شنیده شده و دعوت شده ام از سوی حضرت رضا (علیه السلام).