📘#داستان_کوتاه
مقلد امام
توهین به رجایی نقل سخنرانی ها بنی صدر شده، این چندمین نفری است که آمده است و می گوید:
تا کی سکوت می کنید بنی صدر کلی نقطه ضعف دارد، به مردم بگویید تا به شما توهین نکند!
و این هم چندمین باری بود که رجایی پاسخ می دهد:
می دانی فرق من با بنی صدر کجاست؟
من مقلد امام هستم و بنی صدر نه! امام گفتند سکوت کنید
📘#مقلد_امام
✍️#مجید_تولائی
╭┅┈┈┈┈┈┈┈╼┅╮
𑁍▹ ڪپیآزادباذڪرصلوات ◃𑁍
𑁍▹@merajoshohadayezarand◃𑁍
╰┅╾┈┈┈┈┈┈┈┅╯
⚘یٰافاطِمَةَٱلزَّهرا ۜ
#داستان_کوتاه
در راه مشهد، شاه عباس تصمیم گرفت دو بزرگ را امتحان کند. به شیخ بهایی که اسبش جلو میرفت گفت: این میرداماد چقدر بیعرضه است، اسبش دائم عقب میماند. شیخ بهائی گفت: کوهی از علم و دانش بر آن اسب سوار است، حیوان کشش این همه عظمت را ندارد. ساعتی بعد عقب ماند، به میر داماد گفت: این شیخ بهائی رعایت نمیکند، دائم جلو میتازد. میرداماد گفت: اسب او از اینکه آدم بزرگی چون شیخ بهائی بر پشتش سوار است، سر از پا نمیشناسد و میخواهد از شوق بال در آورد.
این است رسم رفاقت...
✔ در غیاب یکدیگر، حافظ آبروی هم باشیم.
📚 روضات الجنات، ص۱۱۵
╭┅┈┈┈┈┈┈┈╼┅╮
𑁍▹ ڪپیآزادباذڪرصلوات ◃𑁍
𑁍▹@merajoshohadayezarand◃𑁍
╰┅╾┈┈┈┈┈┈┈┅╯
⚘یٰافاطِمَةَٱلزَّهرا ۜ
📘#داستان_کوتاه
* فرق فقیر و گدا*
عارفی در بصره زندگی می کرد. روزی هوس خرما کرده بود اما سکهای برای خرید نداشت. نزد خرمافروش رفت و کفشهایش را به او داد و گفت: در ازای اینها به من مقداری خرما بده. خرمافروش که کفشهای کهنه او را دید، آنها را بر زمین انداخت و گفت: اینها هیچ ارزشی ندارند، عارف، کفشهایش را برداشت. مردی که این صحنه را تماشا می کرد به خرمافروش گفت: آیا او را نشناختی؟ او، فلان عارف بزرگ بود. خرمافروش که از کار خود پشیمان شده بود، طبق خرما را برداشت و به دنبالش دوید و با التماس به او گفت: بایست تا هر قدر خرما می خواهی به تو بدهم. عارف رویش را به او کرد و گفت: برگرد که من دینم را به خرما نمی فروشم، برو تا از این پس، فقیر را از گدا تشخیص بدهی. خرمافروش با تعجب پرسید: فرقشان چیست؟!
*عارف گفت: فقیر آن است که ترک دنیا کرده؛ اما گدا کسی است که دنیا، ترک او کرده است.*
📘#مصابیح_القلوب
✍️#ابوسعید_سبزواری
╭┅┈┈┈┈┈┈┈╼┅╮
𑁍▹ ڪپیآزادباذڪرصلوات ◃𑁍
𑁍▹@merajoshohadayezarand◃𑁍
𑁍به معراج شهدا بپیوندید𑁍
╰┅╾┈┈┈┈┈┈┈┅╯
⚘یٰافاطِمَةَٱلزَّهرا ۜ
📘#داستان_کوتاه
* پند دادن گناهکار*
جوانى خدمت امام حسین علیه السلام رسید و گفت: «من مردى گناه کارم و نمى توانم خود را از انجام گناهان بازدارم، مرا نصیحتى فرما» امام حسین علیه السلام فرمود:
پنج کار را انجام بده و آن گاه هرچه مى خواهى، گناه کن. *اول،* روزى خدا را مخور و هرچه مى خواهى گناه کن. *دوم،* از حکومت خدا بیرون برو و هرچه مى خواهى گناه کن. *سوم،* جایى را انتخاب کن تا خداوند تو را نبیند و هرچه مى خواهى گناه کن. *چهارم،* وقتى عزراییل براى گرفتن جان تو آمد، او را از خود بران و هرچه مى خواهى گناه کن. *پنجم،* زمانى که مالک دوزخ، تو را به سوى آتش مى برد، در آتش وارد مشو و هرچه مى خواهى گناه کن.
جوان اندکى فکر کرد و شرمنده شد و در برابر واقعیت هاى طرح شده، چاره اى جز توبه نیافت.
📘#قصص_الحسینیه_یا_داستانهایی_از_امام_حسین_(ع)
✍️#احمد_و_قاسم_میرخلف_زاده
╭┅┈┈┈┈┈┈┈╼┅╮
𑁍▹ ڪپیآزادباذڪرصلوات ◃𑁍
𑁍▹@merajoshohadayezarand◃𑁍
𑁍به معراج شهدا بپیوندید𑁍
╰┅╾┈┈┈┈┈┈┈┅╯
⚘یٰافاطِمَةَٱلزَّهرا ۜ
📘#داستان_کوتاه
* علی علیه السلام و بیت المال *
زاذان نقل می کند:من با قنبر غلام امام علی علیه السلام محضر امیرالمؤمنین وارد شدیم قنبر گفت:یا امیرالمؤمنین چیزی برای شما ذخیره کرده ام!حضرت فرمود:آن چیست؟عرض کرد:تعدادی ظرف طلا و نقره!چون دیدم تمام اموال غنائم را تقسیم کردی و از آنها برای خود بر نداشتی!من این ظرف ها را برای شما ذخیره کرده ام.حضرت علی علیه السلام شمشیر خود را کشید و به قنبر فرمود:وای بر تو!دوست داری که به خانه ام آتش بیاوری!خانه ام را بسوزانی!سپس آن ظرف ها را قطعه قطعه کرد و نمایندگان قبایل را طلبید،و آنها را به آنان داد،تا عادلانه بین مردم تقسیم کنند.
📘#داستانها_بحار_الانوار
╭┅┈┈┈┈┈┈┈╼┅╮
𑁍▹ ڪپیآزادباذڪرصلوات ◃𑁍
𑁍▹@merajoshohadayezarand◃𑁍
𑁍به معراج شهدا بپیوندید𑁍
╰┅╾┈┈┈┈┈┈┈┅╯
⚘یٰافاطِمَةَٱلزَّهرا ۜ
📘#داستان_کوتاه
* جوان گستاخ و حضرت علی (ع) *
روزی حضرت علی علیه السلام در شدت گرما بیرون از منزل بود سعد پسر قیس حضرت را دید و پرسید:یا امیرالمؤ منین!در این گرمای شدید چرا از خانه بیرون آمدید؟فرمود:برای اینکه ستمدیده ای را یاری کنم،یا سوخته دلی را پناه دهم.در این میان زنی در حالت ترس و اضطراب آمد مقابل امام علیه السلام ایستاد و گفت :یا امیرالمؤمنین شوهرم به من ستم می کند و قسم یاد کرده است مرا بزند.حضرت با شنیدن این سخن سر فرو افکند و لحظه ای فکر کرد سپس سر برداشت و فرمود:نه به خدا قسم!بدون تاخیر باید حق مظلوم گرفته شود!این سخن را گفت و پرسید:منزلت کجاست؟زن منزلش را نشان داد.حضرت همراه زن حرکت کرد تا در خانه او رسید.علی علیه السلام در جلوی درب خانه ایستاد و با صدای بلند سلام کرد.جوانی با پیراهن رنگین از خانه بیرون آمد حضرت به وی فرمود:از خدا بترس!تو همسرت را ترسانیده ای و او را از منزلت بیرون کرده ای.جوان در کمال خشم و بی ادبانه گفت:کار همسر من به شما چه ارتباطی دارد."والله لاحرقنها بالنار لکلامک."به خدا سوگند بخاطر این سخن شما او را آتش خواهم زد!علی علیه السلام از حرف های جوان بی ادب و قانون شکن سخت بر آشفت!شمشیر از غلاف کشید و فرمود:من تو را امر بمعروف و نهی از منکر می کنم،فرمان الهی را ابلاغ می کنم،حال تو بمن تمرد کرده از فرمان الهی سر پیچی می کنی؟توبه کن والا تو را می کشم.در این فاصله که بین حضرت و آن جوان سخن رد و بدل می شد،افرادی که از آنجا عبور می کردند محضر امام (ع) رسیدند و به عنوان امیرالمؤمنین سلام می کردند و از ایشان خواستار عفو جوان بودند.جوان که حضرت را تا آن لحظه نشناخته بود از احترام مردم متوجه شد در مقابل رهبر مسلمانان خودسری می کند،به خود آمد و با کمال شرمندگی سر را به طرف دست علی (ع) فرود آورد و گفت:یا امیرالمؤمنین از خطای من درگذر،از فرمانت اطاعت می کنم و حداکثر تواضع را درباره همسرم رعایت خواهم نمود. حضرت شمشیر را در نیام فرو برد و از تقصیرات جوان گذشت و امر کرد داخل منزل خود شود و به زن نیز توصیه کرد که با همسرت طوری رفتار کن که چنین رفتار خشن پیش نیاید.
📘#داستانهای_بحار_الانوا
╭┅┈┈┈┈┈┈┈╼┅╮
𑁍▹ ڪپیآزادباذڪرصلوات ◃𑁍
𑁍▹@merajoshohadayezarand◃𑁍
𑁍به معراج شهدا بپیوندید𑁍
╰┅╾┈┈┈┈┈┈┈┅╯
⚘یٰافاطِمَةَٱلزَّهرا ۜ