هدایت شده از mesaghمیثاق
#ضربالمثل
به خاطر یک دستمال قیصریه را به آتش نکشیم
مرد جوانی شاگرد یک مغازۀ پارچه فروشی در بازار قیصریه بود. یک روز نامزدش به دیدن او آمد. پس از سلام و احوالپرسی، چشمش به دستمال گران قیمتی افتاد که در یکی از قفسه ها آویزان شده بود. از مرد خواست که دستمال را به او هدیه دهد اما او قبول نکرد و گفت: این دستمال ها مال صاحب مغازه است، من اجازه ندارم آن را به کسی هدیه دهم. باید بهایش را بپردازم که البته پولی در بساطم نیست.
نامزدش ناراحت شد. آن قدر اصرار کرد تا اینکه توانست مرد را راضی کند. دستمال را گرفت و به خانه رفت. چند دقیقه ای از رفتنش نگذشته بود که مرد به خودش آمد و از کاری که کرده بود به شدت پشیمان. از ترس اینکه صاحبکارش مجازاتش کند، تصمیم گرفت مغازه را آتش بزند تا صاحب مغازه از جای خالی دستمال گران قیمت بویی نبرد. گوشۀ مغازه آتش کوچکی روشن کرد و از مغازه بیرون رفت. آتش کم کم از پارچه ای به پارچه دیگر سرایت و کل مغازه آتش گرفت. لحظاتی بعد شعله های آتش به مغازه های دیگر هم نفوذ کرد و کل قیصریه به آتش کشیده شد. اینگونه شد که گفتند: فلانی به خاطر یک دستمال، کل قیصریه را به آتش کشید!
هدایت شده از mesaghمیثاق
داستان #ضربالمثل «سواره از پياده خبر ندارد، سير از گرسنه»
در زمانهاي نه چندان دور، مردي سوار بر شتر از بيابان داغ و خشکي ميگذشت. در پاي تپهاي به مردي پياده ای رسيد که خورجين قشنگي بر دوشش بود. مرد پياده خسته بود، به مرد سواره گفت: «برادر خستهام! جان به دست و پايم نمانده، مرا هم سوار شتر کن و به شهر برسان.
مرد سواره گفت: «اين خورجين را بفروش و يک الاغ بخر». مرد پياده لبخندي زد و گفت: «نميتوانم، اين خورجين زندگي من است» و التماس کرد که او را هم سوار بر شتر کند.
مرد سواره با اخم به مرد پياده نگاهي انداخت و گفت: «شتر، بچه من است، طاقت ندارد و فقط يک نفر ميتواند بر آن سوار شود». مرد سواره اين را گفت و به راهش ادامه داد. زماني گذشت، مرد پياده از خورجينش نان و خرمايي درآورد و خورد و به راه افتاد. در وسط راه به مرد سواره رسيد. مرد سواره روي زمين نشسته بود و شکمش را ميماليد. مرد سواره گفت: «برادر گرسنه هستم. اگر ممکن است نان و آبي به من بده». مرد پياده نيشخندي زد و گفت: «اين شتر را بفروش و نان و خرما بخر و آن را بخور و سفر کن.» مرد سواره لبخندي زد و گفت: «نميتوانم، اين شتر ياور من است. مرا از اين آبادي به آن آبادي ميبرد.»
بعد با التماس به مرد پياده گفت: «لقمهاي نان بده، خيلي گرسنهام.» مرد پياده با اخم به مرد سواره نگاهي کرد و گفت: «خورجين من کوچک است، نان و خرما به اندازه يک نفر جا ميگيرد و فقط يک نفر را سير ميکند!» مرد پياده اين را گفت و رفت.
زن و بچههاي مرد سواره و مرد پياده کنار دروازه شهر منتظر بودند تا آنها بيايند. اما همه با تعجب ديدند که شتر بيسوار ميآيد و خورجيني هم به دهان دارد. جوانان شهر در جستوجوي دو مرد به طرف بيابان به راه افتادند. راه زيادي نرفته بودند که به مرد پياده رسيدند. او خسته روي زمين افتاده بود. او را سوار بر اسبي کردند. کمي آن سوتر، مرد سواره هم از گرسنگي روي زمين افتاده بود. او را نيز سوار بر اسب به شهر بازگرداندند و از آن پس بيخبري سير از گرسنه و سواره از پياده ضربالمثل خاص و عام شد.
هدایت شده از mesaghمیثاق
داستان #ضربالمثل «سواره از پياده خبر ندارد، سير از گرسنه»
در زمانهاي نه چندان دور، مردي سوار بر شتر از بيابان داغ و خشکي ميگذشت. در پاي تپهاي به مردي پياده ای رسيد که خورجين قشنگي بر دوشش بود. مرد پياده خسته بود، به مرد سواره گفت: «برادر خستهام! جان به دست و پايم نمانده، مرا هم سوار شتر کن و به شهر برسان.
مرد سواره گفت: «اين خورجين را بفروش و يک الاغ بخر». مرد پياده لبخندي زد و گفت: «نميتوانم، اين خورجين زندگي من است» و التماس کرد که او را هم سوار بر شتر کند.
مرد سواره با اخم به مرد پياده نگاهي انداخت و گفت: «شتر، بچه من است، طاقت ندارد و فقط يک نفر ميتواند بر آن سوار شود». مرد سواره اين را گفت و به راهش ادامه داد. زماني گذشت، مرد پياده از خورجينش نان و خرمايي درآورد و خورد و به راه افتاد. در وسط راه به مرد سواره رسيد. مرد سواره روي زمين نشسته بود و شکمش را ميماليد. مرد سواره گفت: «برادر گرسنه هستم. اگر ممکن است نان و آبي به من بده». مرد پياده نيشخندي زد و گفت: «اين شتر را بفروش و نان و خرما بخر و آن را بخور و سفر کن.» مرد سواره لبخندي زد و گفت: «نميتوانم، اين شتر ياور من است. مرا از اين آبادي به آن آبادي ميبرد.»
بعد با التماس به مرد پياده گفت: «لقمهاي نان بده، خيلي گرسنهام.» مرد پياده با اخم به مرد سواره نگاهي کرد و گفت: «خورجين من کوچک است، نان و خرما به اندازه يک نفر جا ميگيرد و فقط يک نفر را سير ميکند!» مرد پياده اين را گفت و رفت.
زن و بچههاي مرد سواره و مرد پياده کنار دروازه شهر منتظر بودند تا آنها بيايند. اما همه با تعجب ديدند که شتر بيسوار ميآيد و خورجيني هم به دهان دارد. جوانان شهر در جستوجوي دو مرد به طرف بيابان به راه افتادند. راه زيادي نرفته بودند که به مرد پياده رسيدند. او خسته روي زمين افتاده بود. او را سوار بر اسبي کردند. کمي آن سوتر، مرد سواره هم از گرسنگي روي زمين افتاده بود. او را نيز سوار بر اسب به شهر بازگرداندند و از آن پس بيخبري سير از گرسنه و سواره از پياده ضربالمثل خاص و عام شد.
هدایت شده از mesaghمیثاق
🌹#داستانآموزنده
دانشمند حکیمی اکثر اوقات جلوی دروازه شهر مینشست و به غریبهها خوش آمد میگفت.
روزی غریبی نزد او آمد و گفت من میخواهم در شهر شما ساکن شوم مردم اینجا چگونه هستند؟
حکیم از او پرسید در زادگاه شما چطور آدمهایی زندگی میکنند؟
مرد غریبه گفت مردم خوب و باصفا و پرکاری دارد که به یکدیگر کمک میکنند منتها من مجبور شدم برای کاری آنجا را ترک کنم؛
حکیم گفت مردم اینجا نیز همانگونهاند؛ چرا وارد شهر نمیشوی؟ مطمئنا از این شهر نیز لذت میبری.
چند لحظه بعد در حالی که همچنان مرد اول نزد حکیم بود شخص دیگری كه او نيز از همان دهکده مرد اول بود از راه رسید و به حکیم گفت: هی پیرمرد، مردم این شهر چگونهاند؟ آیا اینجا برای زندگی خوب است؟
حکیم از او نیز پرسید آدمهای شهر خودت چگونه آدمهایی بودند؟
مرد گفت مردم چندان خوبی نداشت، دروغ میگفتند خودخواه بودند و هزاران ایراد دیگر، به همین خاطر است که آنجا را ترک کردم.
حکیم گفت مردم اینجا نیز مانند همانجا هستند! اگر جای تو بودم به جستجو ادامه میدادم!
مرد اول که از پاسخ حکیم حیرت کرده بود پس از رفتن مرد دوم از او پرسید که چرا به من چیز دیگری گفتی؟!!!
حکیم گفت: شما هر دو از یک دهکده کوچک بودید ولی پاسخ شما کاملا متفاوت بود؛ و این به خاطر نوع دیدگاه و ذات درون خودتان است؛ به همین خاطر من هم به هر کدام از شما پاسخی متناسب با خودش دادم.
#ضربالمثل
کافر همه را به کیش خود پندارد