#داستانک
”کوهنوردمیخواست هرچه زودتر قله را فتح کند، به همین خاطربااینکه دیروقت بودوهوا کم کم تاریک می شد، به جای چادرزدن همچنان به بالا رفتن ادامه داد، تاهواکاملاً تاریک شد.
سیاهی شب برکوهها سایه افکنده بود و کوهنوردقادربه دیدن چیزی نبود، اما میدانست تنها چند قدم باقله فاصله دارد،گام دیگری برداشت که پایش لغزیدو باشتاب تندی به پایین پرت شد.
در دل تاریکی شب و در آن دره هولناک، ناگهان درست در لحظهای که مرگ خود را نزدیک میدید حس کرد طنابی که به دور کمرش بسته بود او را میکشد.
طناب به صخره یا ریشه درخت یا چیز دیگری که در آن ظلمت شب دیده نمیشد گیر کرده بود و کوهنورد میان آسمان و زمین معلق مانده بود.
فقط طناب بود که او را نگه داشته بود و در آن سکوت هیچ راه دیگری نداشت جز اینکه فقط به بالا نگاه کند و فریاد بزند: خدایا کمکم کن…
ناگهان از دل آسمان ندایی شنید:
-از من چه میخواهی؟
-خدایا نجاتم بده
-آیا یقین داری که میتوانم تو را نجات دهم؟
-بله باور دارم، تمام عمرم به تو باور داشتهام.
-پس طنابی را که به کمرت بسته شده قطع کن…!
لحظهای در سکوت سپری شد و کوهنورد تصمیم گرفت…
با تمام توانش طناب را چسبید و سعی کرد ثابت بماند تا نکند طناب در اثر تکانهای او پاره شود و او به ته درهای بیفتد که زیر پای او قرار داشت و او نمیتوانست در آن تاریکی عمق آن را ببیند.
فردای آن روز گروه نجات گزارش دادند که جسد یخ زده کوهنورد پیدا شده، در حالی که از طنابی آویزان بوده و دو دستش طناب را محکم چسبیده بودند، تنها در فاصله یک متری از سطح زمین قرار داشته است
#مصباح_خانواده_۱۰۴
https://eitaa.com/mesbah_family104
✨﷽✨
#داستانک🌻💛
✍️ یک دعای عاشقانه
🔹روز جمعه جوانی با پدرش در منزل نشستهاند.
🔸پدر میگوید:
پسرم، ماشین را استارت بزن تا برویم جایی!
🔹وقتی پدر سوار میشود، میگوید:
امروز برو ترمینال، جمعه است و خیلیها از سفر برمیگردند. برو شاید خدا یک عمل صالحی به ما رساند. شاید کسی بود پولش را گم کرده و پول لازم داشت. شاید کسی بود که در این شهر برای دکتر آمده و شب را جای خواب ندارد. برو ان شاءالله خداوند انجام یک عمل صالحی بر ما هدیه میکند.
🔸پسر میگوید:
وقتی به ترمینال میرسیدیم، پدرم با چشم منتظر بود و با زبان یا الله میگفت و از خدا میخواست برساند و اجابت کند دعای او را، این کار همیشگی پدر رحیم بود.
🔹گاهی میگفت:
برخیز چند کمپوت بگیریم و روز جمعه میرفتیم بیمارستان دنبال بیمارانی میگشت که بیکس هستند و منتظر ملاقات کسی.
🔸گاهی پدرم دو ساعت داخل ماشین در ترمینال مینشست و میگفت:
پسرم اصلا غصه نخور. همین که با نیت انتظار برای انجام کار خیر نشستهایم، چه کار خیری برساند چه نرساند دستمزدمان محفوظ است و ضرر نمیکنیم.
🔹وقتی داستان به اینجا رسید، اشک بر دیدگانش جاری شد.
🔸من با حیرت گفتم:
دوباره تکرار کن. واقعا چه صحنه عاشقانهای و چه دعای دیوانهکنندهای. بروی ترمینال برای پیداکردن ابْن السَّبیل بنشینی و بگویی: «خدایا دعای مرا اجابت کن...»
🔹چه دعاهایی هستند که واقعا از آنها بیخبریم. این دعا شاید بهترین دعا باشد که دعا کنی خداوند در زمانی که کسی او را دعا میکند و حاجتی میخواهد تو هم دعا کنی و از خدا توفیق عمل صالح طلب کنی و التماس کنی دعای تو را اجابت کند و برای دعای آن کسی که او را میخواند تو را بفرستد.
🔸پسر میگوید:
برای پدرم بارها خداوند نیازمندانی را در اجابت دعایشان سمت او فرستاده بود، که اعتراف کردند مستأصل ایستاده بودند که دعا میکردند خدایا کمکم کن و خدا تو را رساند.
❓آیا تاکنون یکبار از دعاهای این پدر کردهایم؟
🔅 𝓳𝓸𝓲𝓷↷
┏ • • - • - • - • - • - ┓
#مصباح_خانواده_۱۰۴
https://eitaa.com/mesbah_family104🦋🍃›
┗┳┳• - • - • - • ┳┳┛
#داستانک
📌تخته سنگ
در زمانهای گذشته، پادشاهی تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و برای این که عکس العمل مردم را ببیند، خودش را در جایی مخفی کرد. بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بیتفاوت از کنار تخته سنگ میگذشتند؛ بسیاری هم غر میزدند که این چه شهری است که نظم ندارد؛ حاکم این شهر عجب مرد بیعرضهای است و... با وجود این هیچکس تخته سنگ را از وسط بر نمیداشت. نزدیک غروب، یک روستایی که پشتش بار میوه و سبزیجات بود، نزدیک سنگ شد. بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را کناری قرار داد. ناگهان کیسهای را دید که زیر تخته سنگ قرار داده شده بود. کیسه را باز کرد و داخل آن سکههای طلا و یک یادداشت پیدا کرد. پادشاه در آن یادداشت نوشته بود: هر سد و مانعی میتواند یک شانس برای تغییر زندگی انسان باشد.
🔅 𝓳𝓸𝓲𝓷↷
┏ • • - • - • - • - • - ┓
#مصباح_خانواده_۱۰۴
https://eitaa.com/mesbah_family104 ‹🦋🍃›
┗┳┳• - • - • - • ┳┳┛
#داستانک
یک حکیم سالخوردهی چینی از دشتی پر از برف رد میشد که به زنی برخورد که گریه میکرد. حکیم پرسید:" شما چرا گریه میکنید؟"
زن پاسخ داد :"چون به زندگیام فکر میکنم، به جوانیام، به آن چهرهی زیبایی که در آینه میدیدم و مردی که دوستش داشتم. این از رحمت خدا به دور است که به من توانایی به خاطر آوردن گذشته را داده است. او میدانست که من بهار زندگیام را به خاطر میآورم و گریه میکنم."
حکیم در آن دشت پر برف ایستاد و به نقطهای خیره شد و به فکر فرو رفت. عاقبت، گریهی زن بند آمد. او پرسید:"شما در آنجا چه میبینید؟"
حکیم پاسخ داد:"دشتی پر از گل سرخ. خداوند وقتی به من توانایی به یاد آوردن را داد، نسبت به من لطف داشت. میدانست که من در زمستان همیشه میتوانم بهار را به خاطر بیاورم و لبخند بزنم."
🔅 𝓳𝓸𝓲𝓷↷
┏ • • - • - • - • - • - ┓
#داستان_شبانه
#مصباح_خانواده_۱۰۴
https://eitaa.com/mesbah_family104 ‹🦋🍃›
┗┳┳• - • - • - • ┳┳┛
👈 داستان کوتاه
✍ راننده تاكسي گفت: «ميدوني بهترين شغل دنيا چيه؟»
👈 گفتم: «چيه؟»
✍ گفت: «راننده تاكسي.»
👈 خنديدم.
✍ راننده گفت: «چون تو ، هر وقت بخواي مياي سركار، هر وقت نخواي نمياي، هر مسيري خودت بخواي ميري، هر وقت دلت خواست
يه گوشه ميزني بغل استراحت ميكني ، هي آدم جديد ميبيني،
آدمهاي مختلف، حرفهاي مختلف،
داستانهاي مختلف ، موقع كار ميتوني راديو گوش بدي، ميتوني گوش ندي، ميتوني روز بخوابي شب بري سر كار، هر كيو دوست داري ميتوني سوار كني، هر كيو دوست نداري سوار نميكني، آزادي، راحتي.»
✍ ديدم راست مي گه . گفتم: «خوش به حالتون.»
👈 راننده گفت: «حالا اگه گفتي بدترين شغل دنيا چيه؟»
✍ گفتم: «چي؟»
👈 راننده گفت: «راننده تاكسي.»
✍ بعد دوباره گفت: هر روز بايد بري سر كار، دو روز كار نكني
ديگه هيچي تو دست و بالت نيست،
از صبح هي كلاچ ، هي ترمز. پادرد، زانودرد، كمردرد، با اين لوازم يدكي گرون، يه تصادفم بكني كه ديگه واويلا ميشه، هر مسيري مسافر بگه
بايد همون رو بري، هرچي آدم عجيب و غريب هست سوار ماشينت ميشه، همه هم ازت طلبكارن، حرف بزني يه جور، حرف نزني يه جور،
راديو روشن كني يه جور، راديو روشن نكني يه جور، دعوا سر كرايه، دعوا سر مسير، دعوا سر پول خرد، تابستونها از گرما ميپزي، زمستونها از سرما كبود ميشي. هرچي ميدويي آخرش هم لنگي.»
👈 به راننده نگاه كردم.
✍ راننده خنديد و گفت:
«زندگي همه چيش همينجوره.
هم ميشه بهش خوب نگاه كرد،
هم ميشه بد نگاه كرد»
#داستانک
#مصباح_خانواده_۱۰۴
https://eitaa.com/mesbah_family104
#داستانک
شبی در بهار سال ٧١ شام را خوردم و خوابیدم؛ ساعت ٢ و نیم بامداد تلفن زنگ خورد !
با خودم گفتم نصفه شبی چه کسی با ما کار دارد🤔
تلفن را برداشتم.
شخصی گفت: آقای جهانی؟
گفتم: بله
گفت: من از سفارت فلان کشور در تهران با شما تماس می گیرم.
دولت آمریکا از ما خواسته تا با رضایت شما، ترتیب انتقال شما و خانواده ات را به آمریکا بدهیم.
اول فکر کردم یکی از دوستان بی خواب شده و نصفه شبی شوخی اش گرفته ... گفتم دولت آمریکا چه نیازی به من دارد؟
گفت: شما به عنوان کسی که هشت سال تجربه جنگی با سامانه پدافندی هاوک دارید، از طرف شرکت ری تیان دعوتنامه دارید تا با فلان مبلغ حقوق ماهیانه به همراه منزل و اتومبیل، به عنوان مشاور در این شرکت مشغول به کار شوید 🤑!
آن شب هر طور بود با جواب های سر بالا، وی را دست به سر کردم تا به اصطلاح، بی خیال ما شود؛ اما مدتی بعد دوباره در همان ساعات نیمه شب تماس گرفت و همان حرف ها را دوباره تکرار کرد...🤦🏻♂️
این بار در جوابش گفتم: من در ایران یک قطعه زمین دارم و اگر از ایران بروم، احتمال اینکه این قطعه زمین از دستم برود هست 😎!
گفت: مرد حسابی! من به تو می گم شرکت ری تیان ضمانت داده اگر پایت را داخل آمریکا بذاری، فلان مبلغ را به حساب بانکی خودت واریز کند.
با این پول می توانی کل محله تان را بخری!
حالا ارزش آن قطعه زمین در برابر این مقدار پول چقدر است؟!
گفتم: این قطعه زمین، یک قبر است در بهشت زهرا کنار آرامگاه پدر و مادرم ♥️ و در مجاورت قطعه همرزمان شهیدم در پدافند زمین به هوای ارتش 💔
اگر دولت آمریکا می تواند چنین قطعه زمینی را در خاک آمریکا برایم کنار بگذارد، فردا صبح نه همین الان می آیم و خودم را به سفارت شما معرفی می کنم!
گفت: الحق که دوستانت راست می گویند که کله ات بوی قورمه سبزی میدهد😅!
گفتم: زمانی که ما وارد ارتش شدیم این شعر با گوشت و خونمان آمیخته شد:
اگر ایران 🇮🇷 به جز ویران سرا نیست
من این ویران سرا را دوست دارم❤
اگر آب و هوایش دلنشین نیست🤍
من این آب و هوا را دوست دارم💚
اگر آلوده دامانید اگر پاک
من ای مردم شما را دوست دارم
این شعر را که خواندم، بدون خداحافظی گوشی را قطع کرد و دیگر تماس نگرفت!
خاطره ای که خواندید از سرهنگ دکتر "خسرو جهانی" فرمانده سابق پدافند هوایی خاتم الانبیاء صلی الله علیه و آله و رکورددار جهان در انهدام ۶٨ فروند جنگنده پیشرفته و انهدام دو فروند هواپیمای دشمن با یک تیر موشک در دو مرحله است.